eitaa logo
『🌥دنیای زیبا🦋』
116 دنبال‌کننده
61 عکس
24 ویدیو
3 فایل
سلام اینجا یه دنیای زیبا و همه چی تمومه که میخوام با شما فرشته ها پرش کنم همایت کنید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما خیلی خوشبختید.... ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی:آزاد
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یل کربلا... ابوالفضل؛ ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی:آزاد
: سِـــودا ″ رادمـان 🔥♨️ 💬 خلاصه : ⬇️ دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردن رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال... ~~~~~ ☄️ ژانر : هر روز 3 پارت میزارم❄️🤍 ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : فقط میتونی فور کنی خوشگله🌸🍀کپی ممنوعه ها فقط فور❌
سِــــودا•📵✨• وقتی حرفم تموم شد سرمو بلند کردم نگاهشون کردم ، همه متعجب و شوکه بودن. به مامان نگاه کردم اخم کرده بود معلوم بود اصلا راضی نیست ، به بابا نگاه کردم اونم اخم داشت و سرش پایین بود انگار که داشت فکر میکرد. سها رو نگم براتون رنگش پریده بود با ناراحتی نگاهم میکرد. مامان اولین نفر به خودش اومد با عصبانیت گفت:سودا این از کجا در اومد؟ نمیشه نمیزارم بری. باباتم اجازه نمیده مگه نه سجاد؟ بابا سرشو بالا آورد نگاهم کرد با لحن جدی گفت:نه نمیشه ، جایی نمیری سودا استرسم بیشتر شد من نمیتونستم اینجا بمونم باید هرجور شده راضیشون میکردم با لحن خیلی قاطعی گفتم:لطفا بزارید برم یکبارم شده میخوام یه تصمیم درست تو زندگیم بگیرم بابا یه نگاه به سرتاپام انداخت میدونستم ته دلش راضیه اما بخاطر دلتنگی دوری از من قبول نمیکنه. نزدیکش شدم محکم بغلش کردم بابا روی موهام بوسید و سرمو گذاشت روی سینش گفت:منو مامانت بدون تو چیکار کنیم؟ با لحن قانع کننده ای گفتم:بابا من که برای همیشه نمیرم بعدشم هروز بهتون زنگ میزنم شما میاین پیشم قول میدم زود درسمو بخونم برگردم بابا معلوم بود بالاخره راضی شده اما راضی کردن مامانم راحت نبود چون تنهایی دوست نداره. از بغل بابا جدا شدم منتظر نگاه کردم که بابا با لبخند گفت:من راضیم اما تا مادرتو راضی نکنی نمیزارم بری با خوشحالی سرمو تکون دادم میدونستم راضی کردن مامان نهایتا یک روز وقت ببره و بالاخره رضایت میده. رفتم کنار مامان با لحن مظلومی گفتم:مامان جان مامانم با بغض نگاهم کردو گفت:چرا میخوای منو تنها بزاری دیگه سها هم از خونه رفته من خیلی تنها میشم سریع بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم:مامان زود برمیگردم به بابا هم گفتم هروز زنگ میزنم تصویری همو‌ میبینم شما میاین دیدنم مامان یکم فکر کردو سریع گفت:بهش فکر میکنم ، بعدا راجبش حرف بزنیم قبول کردم میدونستم اونم چون بابا رضایت داده کمی نرم تر شده چون میدونه بالاخره میرم. خواستم برم بشینم سرجام که سها از جاش بلند شد ا‌ومد طرفم مچ دستمو گرفت منو به آشپزخونه برد محکم بغلم کرد زد زیر گریه. سها با هق هق گفت:بخاطر من داری میری اره؟ خدا منو لعنت کنه ، سودا اصلا من طلاق میگیرم با ناراحتی هلش دادم عقب دلخور گفتم:سها بسه تمومش کن من برای تو کاری نمیکنم ، من میخوام برم اونجا درس بخونم همین دیگه از این حرفا نزن چون هم منو ناراحت میکنی هم رادمان رو. با صدای سرفه مصلحتی رادمان سکوت کردم رادمان نزدیکمون شد رو به سها گفت:عزیزم میشه لطفا دو دقیقه من و سودا رو تنها بزاری؟ ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : فقط میتونی فور کنی خوشگله🌸🍀کپی ممنوعه ها فقط فور❌
سِــــودا•📵✨• ***سها نگاهی به جفتمون کرد با تردید باشه ای گفت ، میدونستم ته دلش راضی نیست مارو تنها بزاره. شاید میترسید کار خلافی بکنیم نمیدونم اما از چهرش مشخص بود نگرانه. سها از اشپزخونه خارج شد منتظر به رادمان نگاه کردم که با لبخند گفت:میدونی روز اول که تو دانشگاه دیدمت پیش خودم چی گفتم؟ کنجکاوه نگاهش کردم ادامه داد:گفتم چه دختر شیطون و سربه هواییه اما کم کم که باهات اشنا شدم ، وقتی باهام دوست شدی فهمیدم خیلی دختر شادی هستی و چقدر به خانوادت علاقه داری چقدر تو رفاقت و دوستیت وفاداری رادمان زل زد تو چشمام گفت:اما روزی که میخواستم بهت بگم از سها خوشم میاد ناراحت بودم میترسیدم دوستیمون خراب بشه و ناراحتت کنم چون کور نبودم میدیدم چجوری نگاهم میکنی. با خجالت سرمو انداختم پایین کاش به روم نمیاورد ، اشکم داشت در میومد. رادمان دستشو گذاشت روی شونم گفت:وقتی بهت گفتم از سها خوشم میاد منتظر عکس العمل متفاوتی ازت بودم اما تو با اینکه شوکه شدی خیلی ریلکس حتی لبخند گفتی حتما کمکم میکنی و با سها حرف میزنی رادمان مکثی کرد اروم گفت:اون موقع واقعا فهمیدم دختر خیلی قوی هستی و بخاطر بقیه خودتو فدا میکنی اما الان فهمیدم خیلی شجاعی و ایندفعه برای خودت داری کاری میکنی تا هم سها ناراحت نباشه هم خودت، سودا کاش یه خواهر مثل تو داشتم واقعا به سها حسودیم میشه لبخندی زدم با حرفاش ته دلم یکم خوشحال شدم حداقل اون منو به عنوان یه بدبخت نمیدید. نگاه کوتاهی بهش انداختم گفتم:خوشحالم اینجوری فکر میکنی رادمان با لحن مهربونی گفت:میشه ازت درخواست کنم نری و همینجا بمونی؟ میدونستم بخاطر سها این درخواست میکنه اما ایندفعه نمیتونستم درخواستشو قبول کنم. خواستم جوابشو بدم که همون لحظه سها وارد شد نگاهی بهمون کرد با لبخند مصنوعی گفت:غذا سرد شد بیاین دیگه با احترام به رادمان گفتم:ممنونم بخاطر حرفات رادمان لبخندی به روم زد ، جلوتر ازشون از اشپزخونه خارج شدم خواستم به سمت میز شام برن اما صدای سها جلومو گرفت. سها:چیکارش داشتی؟ چی بهش گفتی؟ رادمان:ازش خواستم جایی نره و همینجا بمونه... ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : فقط میتونی فور کنی خوشگله🌸🍀کپی ممنوعه ها فقط فور❌
سِــــودا•📵✨• ***سها با لحن عصبی گفت:چرا؟ گفتی چون منو دوست داره من بهش بگم نمیره اره؟ رادمان با دلخوری گفت:سها تمومش کن خسته شدم از این حرفات و حسادت هات منو سودا قبل از هرچیزی دوست بودیم سها زد زیر گریه گفت:رادمان تو باید عاشق سودا میشدی تو حق اون بودی رادمان:اما من عاشق تو شدم و تورو دوست دارم اونجوری بیشتر به سودا میشد اگه من نقش بازی میکردم دیگه واینستادم به بقیه حرفاشون گوش بدم ازشون دور شدم… تا اخرای شب خونه سها اینا موندیم اما هیچکس دیگه راجب رفتن من حرفی نزد تا اخر شب خودمو سرگرم کردم اصلا با رادمان سها چشم تو چشم نشدم. دوساعته دارم با مامان حرف میزنم اما راضی نمیشه دیگه داشت گریم میگرفت نمیدونستم باید چیکار کنم؟ با صدای زنگ از جام بلند شدم به سمت در رفتم ، بابا از سرکار برگشته بود. سلام کردم کتشو ازش گرفتم بابا با نگرانی گفت:چیشده چرا اخمات تو همه؟ با حالتی زار گفتم:بابا مامان هیجوره راضی نمیشه از صبح دارم باهاش حرف میزنم تروخدا شما باهاش حرف بزن بابا خندید بغلم کردو گفت:باشه حالا گریه نکن حرف میزنیم راضی میشه خندیدم گونشو بوم رفتم آشپزخونه براش یه چایی خوشرنگ ریختم بردم توی سالن ، بابا لباساشو عوض کرده بود نشسته بود کنار مامان. چایی گذاشتم جلوش بابا تشکر کرد نشستم روی صندلی روبه روشون که بابا سر حرف باز کرد رو به مامانم گفت:عزیزم چرا نمیزاری بره میخواد درس بخونه دیگه؟ مامان با بغض گفت:مگه من میگم درس نخونه ، بخونه ولی همینجا بخونه واجب بره خارج بابا با ارامش گفت:خب دوست داره اونجا بخونه تازه برای ایندشم بهتره مامان:اگر سودا بره من اینجا تنها میشم دلتنگ میشم نگران میشم بچم تنها تو غربت چیکارمیخواد بکنه؟ اگر چیزیش بشه چی؟ بابام دستشو انداخت دور گردن مامانم گفت:عزیزم تنها نمیشی که من هستم سها هستش منم دلم تنگ میشه برای دخترم خانمم نگران نباش هروقت خواستی میبرمت پیشش مامان یکم فکر کرد بعد چند دقیقه گفت:باشه قبول اما به یه شرط... ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : فقط میتونی فور کنی خوشگله🌸🍀کپی ممنوعه ها فقط فور❌
ما عکاس خوبے نیستیم؛ شما خیلے خوش عکسے آقا..🔗❤️‍🩹 ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : آزاد
نسخه ایتی 1 ایتا طنز 1 رو در آمار 180 میزارم
پروف دخترانه ╔━═━═💙🥣━═━‌‌═━╗ •●.‌.➺ @donia_y_ziba ╚━═━═━📒🐥═━═━╝ کپی : آزاد
شرکت کننده 1 انصراف داد❌❌