هدایت شده از ❤️دنیای شیرین ما❤️
⭕دنیای شیرین ما/ روایت دورهمی بزرگ خانوادههای ۴+ فرزند
#قسمت_سوم
از فرط گرسنگی نماز را کلاغپر میخوانم و می روم به سمت صف غذا؛ در راه یک عمامه مشکی آشنای دیگر می بینم، آسید ناصر، نماینده شورای شهر که خودش هم مثبت چهاریست و کالسکه به دست منتظر عیالات (عیال) متحدهاش ایستاده. قبلا گفته بود اگر فرصت کردی یک بار برای دیدن جمع مثبت چهاری ها بیا و حالا با توفیق اجباری فرصت کرده بودم.
راستش از دیدن سید خوشحال شدم، حس کردم این دفعه هم از آن معدود دفعاتی است که جریان مردمی و حاکمیت خوب توانسته اند دستشان را توی دست هم بگذارند، این اتفاق در سالهای اخیر یکی دوبار دیگر هم در یزد چشم نوازی کرده بود، از جمله در ماجرای اجتماع سلام فرمانده و سیل یزد.
صف طولانی ده دقیقه پیش الان به نزدیک موکب غذا رسیده، مشعوف و مغرور از مقدم کردن نماز به غذا، ته صف میایستم. نزدیک موکب دکتر دهقان را می بینم، دبیر جبهه؛ خودش آستین بالا زده و مشغول توزیع غذاست. یکی از بچهها می گوید بنده خدا چند شب است نخوابیده، پیش می روم و خداقوتی می گویم؛
سر بحث را باز کرده و میگویم: چطوری این همه خانواده پرجمعیت را اینجا جمع کردید.
میگوید: تازه این نصفشان است، ۳۰۰ خانواده را امشب راه انداختیم، حدود ۱۸۰۰ نفر، ۲۰۰ خانواده دیگر قرار است بعدا بیایند!
سوال بعدیم را دکتر پیش پیش جواب میدهد: مدیر پارک موقع ورود گفت جمعیت را گزینش کردید؟
گفتم:نه، ما فراخوان دادیم، مردم خودشان آمدهاند،مدیر پارک گفت:پس خانواده های پرجمعیت مذهبیتر هستند.
گفتم:شاید هم مذهبی ها بیشتر تمایل به فرزنداوری دارند.
#ادامه_دارد
@noghtewirgool
#قسمت_سوم
#روایت_من
"پسرکی با تیشرت قرمز "
قوهای وسط پارک آرام آرام توی آب می چرخیدند🦢🦢. رفتم همان حوالی. پسرکی کمتر از دوسال با تیشرت قرمز کنار نرده های محافظ ایستاده بود.👦 کنارش ایستادم. شکلات، از دهانش افتاد روی زمین. خداراشکر پیدایش نکرد تا مستقیم بگذارد تو دهانش😁. هرچه دور و برش نگاه کردم، بزرگترش را ندیدم. باخودم گفتم، نکند فکر میکند من مادرش هستم؟ رفتم عقب تر. دوباره اطرافم را پاییدم. هیچ کس نبود. ترسیدم. نکند گم شده این پسرک؟🥺 به ساعتم نگاه کردم.۲۱:۴۵. هنوز هم داشت تقلا میکرد شکلاتش را پیداکند. مدل پنگوئنی راه می رفت. حتما تازه راه افتاده بود. تمام لحظاتی که برای چند دقیقه توی عمرم ، محمدم را گم کرده بودم آمد جلوی چشمم. دوباره به ساعتم نگاه کردم. ۲۱:۴۹. هنوز هم کسی سراغ این پسرک نیامده بود. دلم برای مادرش سوخت. لابد دارد دنبالش میگردد،بیچاره. تصمیمم را گرفتم. دستش را گرفتم که ببرمش پیش همان آقای پشت بلندگو تا در پایان مراسم مقلوبه اش، اعلام کند این پسرک گم شده پدرش بیاید سراغش. همین که رفتم سراغش یک لگد از پشت خورد به کفشش و دو سه تا کلمه با صدای بلند هم آمد.😠 داداش بزرگترش بود.😎 آمده بود سراغش. خیالم راحت شد. اینجا کسی گم نمی شود.
ادامه دارد...
❤️ دنیای شیرین ما❤️
https://eitaa.com/donyayeshirinema