eitaa logo
دختران محجبه
992 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا دنیا..بهشت دنیا دنیا..بهشت حاجی صدامو داری؟
••ابراهیم‌مۍگفت‌: براےرفع‌گرفتارےهابادقت‌تسبیحات‌ حضرت‌زهرا‌سلام‌اللّہ‌را بگویید :)
خدای تو ؛ خدای آرزوها؎ محالہ... بھش ایمان داشته باش😍🌸
•🌼🐚• هروقت‌تو‌رابہ‌سردارم یڪ‌دنیاآرامش‌ازآن‌من‌است. . . ا؎ڪہ‌گرھ‌خوردھ‌بہ‌تو‌آرآمشم چـآدُرِ‌مـن؛یـآدِگـآرِمـآدَرمـن •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازاین عکس قشنگا💔🇮🇷
اگـہ‌ فڪر‌ میڪنے خودت‌ چادࢪۍ‌ شدے، اشتباه‌ میڪنے بدون‌ ڪہ‌ انتخابت‌ ڪردن! بدون‌ ڪہ‌ یہ‌ جایے خودتو‌ نشون‌ دادۍ! بدون‌ حتما یه‌ یا زهـرا‌ گفتے.. ڪہ‌ بی بی خریدتت ⇜اࢪزون‌ نفروشـے‌ خودتو:) ‌‌‎‎‎ ‌💕✨
چآدر‌به‌سَرکردم‌وندانستم‌ کِی‌آنقدروابسته‌اش‌شدم ینی‌آنقدر‌خوب،لیاقت‌داشتم‌ علمدار‌زینب‌باشم:) 💕✨
حاجی..صدامو داری؟
‹وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَی... › ‹کسی که از یاد خدا غافل است ، آرامش ندارد و زندگی بدون آرامش زندگی نکبت باری است..›💙☁️ -آرامش
پنآه‌برخودت..":))💛
به غیرت علی قسم ..... که فخر زن حجاب اوست.
‹🌱💚›
دیــــوانِہ‌و‌دِلبَٮــــــتِھ‌اِقبـٰالِ‌خ‌‍ودَت‌بـٰاش، ٮَــــــࢪگَࢪم‌خ‌‍ودَت‌؏‍ـٰاشِقِ‌اَح‌‍والِ‌خ‌‍ودَ‌ت‌ بـٰاش،یِڪ‌لـــــَح‌‍ظہ‌نَخ‌‍وࢪ‌حِ‌‍ٮــــــࢪَٺ‌آن‌ࢪا‌ڪِ نَـداࢪ؎ . . . ࢪاضـے‌بِہ‌هَمیـــن‌چَ‌‍ند‌قَلـَمِ‌مـٰالِ‌ خ‌‍ودَت‌بـٰاش꧇)!🌼'✉️៸៸៸
قشنگه😍
ـده. امـا احـساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شـدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عـمویم در کـنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. مـن شـنیده بـودم که دو ملک از سوی خداوند هـمیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می‌دیدم. چـقدر چـهره آن‌هـا زیبا و دوست داشتنی بود. دوســت داشــتم هــمیشه بــا آن‌هـا بـاشم. مـا بـا هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بـی‌آب و عـلف حـرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبـروی مـا یـک مـیز قـرار داشـت که یک نفر پـشت آن نـشسته بـود.آهسته‌ آهـسته به میز نزدیک شدیم! بـه اطـراف نـگاه کـردم. سمت چپ من در دور دسـت‌ها ، چیزی شبیه سراب دیده می‌شد. اما آنچه می‌دیدم سراب نبود، شعله‌های آتش بود! حــــرارتش را از راه دور حــــس مـــی‌کردم. بـه سـمت راسـت خـیره شدم. در دوردست‌ها یـک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل‌های شـمال ایـران پـیدا بـود. نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. بـه شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. مــنتظر بـودم.می‌خواستم بـبینم چـه کـار دارد. ایـن دو جـوان که در کنار من بودند، هیچ عـــــــکس‌العملی نـــــــشان نــــــدادند. حـالا مـن بـودم و هـمان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قـــــطور را در مــــقابل مــــن قــــرار داد! ____________________________
والْعَصْرِ (1) إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ (2) إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ (3) به روزگار سوگند. همانا انسان در خسارت است. مگر آنان كه ايمان آورده و كارهاى نيك انجام داده و يكديگر را به حق و استقامت سفارش مى كنند.
♡...: عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مـضاعف کـردند. بـرداشتن غده همانطور که پـیش‌بینی مـی‌شد بـا مشکل جدی همراه شد. آن‌ها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بــود کــه یــکباره هــمه چـیز عـوض شـد... احـساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیـگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چـقدر حـس زیـبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. یـکباره احـساس راحـتی کـردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سـردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تــخت جــراحی بــلند شـدم و نـشستم. بـرای یـک لـحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در آغـوش مـادر بودم! از لحظه کودکی تا لحظه‌ای کـه وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جـــزئیات در مـــقابل مـــن قـــرار گــرفت! چـقدر حـس و حـال شـیرینی داشـتم. در یک لـــحظه تــمام زنــدگی و اعــمالم را دیــدم! در هـمین حـال و هـوا بـودم کـه جوانی بسیار زیـبا، بـا لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بـسیار زیـبا و دوسـت داشتنی بود. نمی‌دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می‌خواستم بلند شــــــوم و او را در آغــــــوش بــــــگیرم. او کـنار مـن ایستاده بود و به صورت من لبخند مـی‌زد. مـحو چـهره او بودم. با خودم می‌گفتم: چقدر چهره‌اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده‌ام!؟ ســمت چــپم را نــگاه کــردم. دیـدم عـمو و پـسر عـمه‌ام و آقـاجان سـید (پـدربزرگم) و ... ایـستاده‌اند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پـسر عـمه‌ام نـیز از شهدای دوران دفاع مقدس بـود. از ایـنکه بـعد از سـال‌ها آن‌ها را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم. زیـر چـشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوبـاره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چــــقدر چــــهره‌اش بــــرایم آشــــناست. یـکباره یـادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قـبل از سـفر مـشهد... عـالم خـواب... حـضرت عزرائیل... بـا ادب سـلام کـردم. حـضرت عـزرائیل جـواب دادنـد. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لـــــب بـــــه مــــن گــــفتند: بــــرویم؟ بـا تـعجب گـفتم: کـجا؟ بـعد دوبـاره نـگاهی بـه اطـراف انـداختم. دکـتر جـراح، ماسک روی صـورتش را درآورد و بـه اعـضای تـیم جـراحی گفت: دیگه فایده نداره. مریض از دست رفت... بـعد گـفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کــردین، امـا بـیمار نـتونست تـحمل کـنه. یــکی از پــزشک‌ها گـفت: دسـتگاه شـوک رو بـیارید ... نـگاهی بـه دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عـمل کـردم. هـمه از حـرکت ایـستاده بـودند! عـجیب بـود کـه دکـتر جراح من، پشت به من قــرار داشـت، امـا مـن مـی‌توانستم صـورتش را بـبینم! حـتی مـی‌فهمیدم کـه در فـکرش چه مـی‌گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را می‌دیدم! برادرم با یک تسبیح در دســت، نــشسته بــود و ذکــر مـی‌گفت. خـوب بـه یـاد دارم کـه چه ذکری می‌گفت. اما از آن عـجیب‌تر ایـنکه ذهـن او را مـی‌توانستم بخوانم! او بـا خـودش مـی‌گفت: خـدا کـند کـه بـرادرم بـرگردد. او دو فـرزند کـوچک دارد و سومی هم در راه اسـت. اگـر اتـفاقی بـرایش بـیفتد، ما با بـچه‌هایش چـه کـنیم؟ یـعنی بـیشتر نـاراحت خـودش بـود کـه بـا بـچه‌های مـن چـه کند!؟ کـمی آنـسوتر، داخـل یـکی از اتاق‌های بخش، یـک نـفر در مـورد مـن بـا خـدا حـرف مـی‌زد! مـن او را هـم مـی‌دیدم. داخـل بخش آقایان، یـک جـانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می‌کرد. او را مـی‌شناختم. قـبل از ایـنکه وارد اتاق عمل شـوم بـا او خـداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. ایـن جـانباز خالصانه می‌گفت: خدایا من را ببر، امـا او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. یـکباره احـساس کـردم کـه باطن تمام افراد را مـتوجه می‌شوم. نیت‌ها و اعمال آنها را می‌بینم و... بـار دیگر جوان خوش‌سیما به من گفت: برویم؟ خـیلی زود فـهمیدم مـنظور ایشان، مرگ من و انـتقال بـه آن جهان است. از وضعیت به وجود آمـده و راحـت شدن از درد و بیماری خوشحال بـودم. فـهمیدم کـه شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مـکثی کـردم و بـه پسر عمه‌ام اشاره کردم. بعد گـفتم: مـن آرزوی شـهادت دارم. من سال‌ها به دنـبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟! امـا انـگار اصـرارهای مـن بـی‌فایده بـود. باید می‌رفتم. هـمان لـحظه دو جـوان دیگر ظاهر شدند و در چـپ و راسـت من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟ بـی‌اختیار همراه با آن‌ها حرکت کردم. لحظه‌ای بـعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! ایـن را هـم بـگویم کـه زمان، اصلاً مانند اینجا نــبود. مـن در یـک لـحظه صـدها مـوضوع را مـــی‌فهمیدم و صـــدها نـــفر را مــی‌دیدم! آن زمـان کـاملاً متوجه بودم که مرگ به سر
اغم آم
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مـضاعف کـردند. بـرداشتن غده همانطور که پـیش‌بینی مـی‌شد بـا مشکل جدی همراه شد. آن‌ها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بــود کــه یــکباره هــمه چـیز عـوض شـد... احـساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیـگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چـقدر حـس زیـبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. یـکباره احـساس راحـتی کـردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سـردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تــخت جــراحی بــلند شـدم و نـشستم. بـرای یـک لـحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در آغـوش مـادر بودم! از لحظه کودکی تا لحظه‌ای کـه وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جـــزئیات در مـــقابل مـــن قـــرار گــرفت! چـقدر حـس و حـال شـیرینی داشـتم. در یک لـــحظه تــمام زنــدگی و اعــمالم را دیــدم! در هـمین حـال و هـوا بـودم کـه جوانی بسیار زیـبا، بـا لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بـسیار زیـبا و دوسـت داشتنی بود. نمی‌دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می‌خواستم بلند شــــــوم و او را در آغــــــوش بــــــگیرم. او کـنار مـن ایستاده بود و به صورت من لبخند مـی‌زد. مـحو چـهره او بودم. با خودم می‌گفتم: چقدر چهره‌اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده‌ام!؟ ســمت چــپم را نــگاه کــردم. دیـدم عـمو و پـسر عـمه‌ام و آقـاجان سـید (پـدربزرگم) و ... ایـستاده‌اند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پـسر عـمه‌ام نـیز از شهدای دوران دفاع مقدس بـود. از ایـنکه بـعد از سـال‌ها آن‌ها را می‌دیدم خیلی خوشحال شدم. زیـر چـشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوبـاره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چــــقدر چــــهره‌اش بــــرایم آشــــناست. یـکباره یـادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قـبل از سـفر مـشهد... عـالم خـواب... حـضرت عزرائیل... بـا ادب سـلام کـردم. حـضرت عـزرائیل جـواب دادنـد. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لـــــب بـــــه مــــن گــــفتند: بــــرویم؟ بـا تـعجب گـفتم: کـجا؟ بـعد دوبـاره نـگاهی بـه اطـراف انـداختم. دکـتر جـراح، ماسک روی صـورتش را درآورد و بـه اعـضای تـیم جـراحی گفت: دیگه فایده نداره. مریض از دست رفت... بـعد گـفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کــردین، امـا بـیمار نـتونست تـحمل کـنه. یــکی از پــزشک‌ها گـفت: دسـتگاه شـوک رو بـیارید ... نـگاهی بـه دستگاه‌ها و مانیتور اتاق عـمل کـردم. هـمه از حـرکت ایـستاده بـودند! عـجیب بـود کـه دکـتر جراح من، پشت به من قــرار داشـت، امـا مـن مـی‌توانستم صـورتش را بـبینم! حـتی مـی‌فهمیدم کـه در فـکرش چه مـی‌گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را می‌دیدم! برادرم با یک تسبیح در دســت، نــشسته بــود و ذکــر مـی‌گفت. خـوب بـه یـاد دارم کـه چه ذکری می‌گفت. اما از آن عـجیب‌تر ایـنکه ذهـن او را مـی‌توانستم بخوانم! او بـا خـودش مـی‌گفت: خـدا کـند کـه بـرادرم بـرگردد. او دو فـرزند کـوچک دارد و سومی هم در راه اسـت. اگـر اتـفاقی بـرایش بـیفتد، ما با بـچه‌هایش چـه کـنیم؟ یـعنی بـیشتر نـاراحت خـودش بـود کـه بـا بـچه‌های مـن چـه کند!؟ کـمی آنـسوتر، داخـل یـکی از اتاق‌های بخش، یـک نـفر در مـورد مـن بـا خـدا حـرف مـی‌زد! مـن او را هـم مـی‌دیدم. داخـل بخش آقایان، یـک جـانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می‌کرد. او را مـی‌شناختم. قـبل از ایـنکه وارد اتاق عمل شـوم بـا او خـداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. ایـن جـانباز خالصانه می‌گفت: خدایا من را ببر، امـا او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. یـکباره احـساس کـردم کـه باطن تمام افراد را مـتوجه می‌شوم. نیت‌ها و اعمال آنها را می‌بینم و... بـار دیگر جوان خوش‌سیما به من گفت: برویم؟ خـیلی زود فـهمیدم مـنظور ایشان، مرگ من و انـتقال بـه آن جهان است. از وضعیت به وجود آمـده و راحـت شدن از درد و بیماری خوشحال بـودم. فـهمیدم کـه شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مـکثی کـردم و بـه پسر عمه‌ام اشاره کردم. بعد گـفتم: مـن آرزوی شـهادت دارم. من سال‌ها به دنـبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟! امـا انـگار اصـرارهای مـن بـی‌فایده بـود. باید می‌رفتم. هـمان لـحظه دو جـوان دیگر ظاهر شدند و در چـپ و راسـت من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟ بـی‌اختیار همراه با آن‌ها حرکت کردم. لحظه‌ای بـعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! ایـن را هـم بـگویم کـه زمان، اصلاً مانند اینجا نــبود. مـن در یـک لـحظه صـدها مـوضوع را مـــی‌فهمیدم و صـــدها نـــفر را مــی‌دیدم! آن زمـان کـاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آم
ـده. امـا احـساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شـدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عـمویم در کـنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. مـن شـنیده بـودم که دو ملک از سوی خداوند هـمیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می‌دیدم. چـقدر چـهره آن‌هـا زیبا و دوست داشتنی بود. دوســت داشــتم هــمیشه بــا آن‌هـا بـاشم. مـا بـا هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بـی‌آب و عـلف حـرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبـروی مـا یـک مـیز قـرار داشـت که یک نفر پـشت آن نـشسته بـود.آهسته‌ آهـسته به میز نزدیک شدیم! بـه اطـراف نـگاه کـردم. سمت چپ من در دور دسـت‌ها ، چیزی شبیه سراب دیده می‌شد. اما آنچه می‌دیدم سراب نبود، شعله‌های آتش بود! حــــرارتش را از راه دور حــــس مـــی‌کردم. بـه سـمت راسـت خـیره شدم. در دوردست‌ها یـک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل‌های شـمال ایـران پـیدا بـود. نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. بـه شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. مــنتظر بـودم.می‌خواستم بـبینم چـه کـار دارد. ایـن دو جـوان که در کنار من بودند، هیچ عـــــــکس‌العملی نـــــــشان نــــــدادند. حـالا مـن بـودم و هـمان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قـــــطور را در مــــقابل مــــن قــــرار داد! ____________________________