من می خواستم بروم کربلا که آذر پیام داد: زینب بابام برای همیشه خوب شد. امام حسین بابامو شفا داد.
همه جا به یادش بودم. برایش نماز می خواندم. به آرش فکر می کردم که وقتی در کشور غریب خبر فوت پدرش را می شنود چه حال می شود؟
ممد آقا شوهر عمه ام از وقتی یادم می آمد مریض بود. همیشه دارو میخورد. علائم هیچ بیماری ای نداشت. بی آزار بود. خیلی بی آزار.
یکی دوبار فقط شنیده بودم رفتارهایی خارج از عرف کرده. یک بار که آلبومهایشان را توی باغچه حیاط آتش زده بود و یک بار که دوتا درخت تنومند گیلاس توی حیاطشان را که عاشق گیلاس های درشتش بودیم از ته قطع کرده بود.
لهجه داش مشدی تهرانی اش را دوست داشتم. در عالم بچگی فقط می دانستم ممداقا ناراحتی اعصاب دارد. آن وقت ها نمی فهمیدم یعنی چه؟
تا بعدتر که خودم دچارش شدم. وقتی که خودت نمی توانی خودت را تحمل کنی. وقتی روزگار برایت خیلی سخت می گذرد. سخت گذشتنی که هیچ کس لمسش نمی کند چه جوری است.
نه تنها کسی از تو عیادت نمی کند، بلکه تو نباید بگذاری کسی بفهمد تو چه مرگت است که انگ روانی و قرصی بودن نخوری.
عده ای ملامتت می کنند که چرا خودت را به قرص وابسته کرده ای حتی پرستار توی درمانگاه. هر از گاهی کم و زیادش می کنی با نظر دکتر بلکه بتوانی قطع کنی ولی نمی توانی.
چند شب پیش که رفتم کرج تا سری به خانواده داغدار عمه ام بزنم یکی از داروهایم تمام شده بود. وقتی گفتم می خواهم رهاکین بخرم. عمه ام گفت صبرکن کیسه قرص های ممداقا را آورد و حدود پانزده شانزده تا قوطی رهاکین بهم داد. من شبی یکی می خوردم و ممد اقا روزی سه تا.
وقتی برگشتم و داروها را به همسرم نشان دادم. گفت نخور اینارو. مثل ممد اقا میشیا؟
این اواخر شوهر عمه ام آلزایمر گرفته بود. یک بار توی شلوغی های بنزین رفته بود بیرون. گرفته بودندش. آذر تمام بیمارستان ها را گشته بود. هر روز می رفت پزشک قانونی و عکس جنازه های مجهول الهویه را می دید. هر روز گریه می کرد.
بعد از دوماه یادش امده بود. ادرس داده بود و با دست شکسته اورده بودندش خانه.
گفتم ممداقا چون این قرصا رو می خورد اینجوری نشد. چون مریض بود این قرصا رو می خورد. منو اذیت نکنید وگرنه منم همون طوری میشم. چیزی نگفت و به فکر فرو رفت.
آذر می گفت ساواک به سر پدرش توی زندان شوک وارد کرده. گفتم پیش خدا هیچ چیز گم نمی شود.
خیلی از آدم ها مریض روانی هستند ولی عده ای دارو نمی خورند و به مریض کردن اطرافیانشان مشغولند.
عده ای قرص می خورند و می خوابند.
عده ای هم مثل من قرص می خورند و خودشان را برای زندگی می کشانند و گاهی هم یک جایی سرریز می شوند.
شوهر عمه ام ولی سرریز نشد. حتی روزهای آخر در بیمارستان دست های آذر را می گرفته و می گفته ما موفق میشیم.
خدارا شکر از دهانش نمی افتاده. اذان ظهر هفده ربیع به خاک رفته. انشاالله اول آسودگی اش باشد. روحش شاد.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه شهدا را یاد کنیم.
کلیپ را سایه جانم درست کرده❤️
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
این انار انگار از بهشت اومده. یه خانم خیلی مهربون اینو بهم داد. دلم می خواست بشینم و حالا حالا ها باهاش حرف بزنم. رفته بودم منزل برادر شهید ملک محمد. اون خانم همسر برادرش بود. از همه انگار بیشتر حرف داشت برای زدن. جمله اش از خاطرم نمیره: من رنگ چشماشو ندیدم. همیشه سرش زیر بود. حالا توی عکساش می بینم انگار کمی روشن بوده.
هیچ کس نمی تونست محجوب بودن رو به این قشنگی برام توصیف کنه. وقتی دیرم شد و میخواستم میوه نخورده برم. انار را به زور بهم داد. گفت انارهامون شیرینه. مطمئنم شیرینه. مثل کلامش.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
May 11
ظهر بود تقریبا. شماره ای ناشناس افتاد روی گوشی ام. خانم محترمی خودش را معرفی کرد و گفت از اعضای روایتخانه هستند. خانم حسینی و دخترشان هر دو از اعضای روایتخانه بودند که نمی شناختمشان. پرسیدند: مهمان های امروز چند نفرند؟
حدس زدم شاید بخواهند نذری بیاورند.
گفتم: به سی نفر نمی رسند.
گفتند می خواهند برایمان سمنوی نذری بیاورند. سمنویی که ماجرایی دارد.
پرسیدم: چه ماجرایی؟
گفتند: حتما الان کار دارید و دستتان بند است.
عصر مراسم حدیث کسا داشتم. کارهایم را انجام داده بودم.
گفتم: نه مشتاق شنیدنم.
خانم حسینی که امروز خانم صامتی شناختشان و از اعضای کلاس قدیمی ایشان در قلمستان بودند و خودشان دوران جنگ کردستان بودند با همسرشان و داستان های زیادی دارند برای گفتن(به قول خانم صامتی) برایم ماجرای سمنو را اینگونه تعریف کردند:
پارسال زمان ماجراهای بعد از مرگ مهسا امینی پسرشان و دوستانشان به نام حضرت زهرا سمنو می پزند و به اسم ایشان مزین می کنند و بین افراد مخالف پخش می کنند و کارهای فرهنگی دیگری در کنار آن.
تصمیم می گیرند هر سال سمنو بپزند. امسال شب جمعه سمنو داشتند. می دانید که پخت سمنو چهل ساعت طول می کشد.
پسرشان هماهنگ می کند که شهید گمنامی را بیاورند توی مراسمشان. برای اخر شب هماهنگ می شوند. خانم حسینی دوست و فامیل را خبر می کند که اخر شب آنجا باشند.
اما؛ اذان مغرب شهید به خانه شان می رسد.
کسی نیست. به جز خودشان و همسرشان و یکی دونفر از فامیل و فامیل دوری که از قضا مادر شهید است. توی آن خلوتی برای شهید عزاداری می کنند. مادرشهید، برای شهید گمنام نوحه سرایی می کند انگار پسرش باشد.
اما؛ این شهید آن شهیدی نیست که پسر خانم حسینی هماهنگ کرده اند.
راننده آمبولانسی هنگام اذان مغرب به مسجدی می رسد. می خواهد نماز بخواند. صدای روضه ای از خانه ای در آن نزدیکی می شنود با خودش می گوید تا نمازم را می خوانم شهید را ببرم اگر اهالی این خانه اهل شهید و شهادتند آنها هم از حضور شهید بهره ببرند.
آمبولانس به نزدیکی خانه خانم حسینی می رسد پسرخواهرشان می گوید می شود شهید را بیاورید داخل. ما داریم سمنو می پزیم. می گوید: مگه اهلش هستید؟
می گوید: ما منتظر شهیدیم اصلا.
راننده آمبولانس بعد از خواندن نمازش شهید را می برد. دل خانم حسینی و خانواده شان هم به دنبالش.
پسر خانم حسینی پیگیر آن شهید می شود. می گویند. شهید به خواب سه نفر آمده و اسم و فامیلش را گفته و هر سه بعد از بیداری فراموش کرده اند.
بنیاد شهید دفنش نمی کند. انگار شهید می خواهد شناخته شود.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عملیات کربلای ۴
سوم دی سال۶۵
غواصهای گردان یونس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت ۱:۲۰ به وقت شهادت حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان دعاگویتان هستم❤️
45.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب توی این لحظات توی این موج جمعیت انگار یکی بهم می گفت یه اتفاقی می افته. چشم دیدن دوستداران حاج قاسمو هم ندارن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب بعد از انفجار با دوقلوهاشون اومدن گلزار شهدا، میگه شهادت خانوادگی میچسبه!
چه مفهومی میتونه داشته باشه جز این جمله پرمغز امام خمینی "بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود!"
#ما_ملت_شهادتیم
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
- گفتم میشه ازتون فیلم بگیرم؟
+ گفت نه.
- گفتم عکس چی؟
+ گفت نه. حالم خوش نیست.
- گفتم صحبت هم نمی کنید؟
+ گفت نه. من کارمندم با اونایی که خدایی اومدن صحبت کنید.
- گفتم دارین چکار میکنین؟
+ گفت دارم کیسههای خون رو آماده میکنم، بفرستم بخش فرآوردهها.
- گفتم چرا حالتون بده؛ البته همه حالشون بده.
+ گفت دخترم تو تشییع سردار مصدوم شد. چند ماه دستمان بندش بود. امروز خبر را که شنیدم قلبم گرفت.
- گفتم خدا قوت.
چشمش نمناک بود ...
https://eitaa.com/dordaaaneh
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
پسرعمو بودند. به بیست و چهار ساعت نکشیده از پرکشیدنشان موکبی که در آن خدمت می کردند دوباره برپا شد. سر در موکبشان زده بودند این موکب در حادثه تروریستی مورخ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دو شهید و چهار مجروح تقدیم نظام، رهبری و مکتب حاج قاسم نموده است.
https://eitaa.com/dordaaaneh
✨🌱✨🌱✨🌱✨
دلم نمی خواست بروم کرمان. حال مسافرت نداشتم. آن هم با اتوبوس. آن هم بدون رفیق هایم با دوتا رفیق دور که فقط سلام و علیک باهاشان دارم.
اما باز زنگ زد و گفت یه کاری کن که بری. گروه والدین دبیرستان میرداماد را باز کردم و توی دلم گفتم من تلاشی نمی کنم. حاج قاسم اگر مرا طلبیده ای این بچه امتحان نداشته باشد. نه که از آن مادرها باشم که درس بچه خیلی برایشان مهم است. عرشیا در کل سال تحصیلی فقط یک شب درس می خواند. شب قبل امتحان ریاضی ترم که آن هم اگر من نباشم و ننشینم به درس دادن از پایه که این دایره است و این مثلث و این ضلع و این ارتفاع و بعد برسم به هم نهشتی مثلث ها درس نمی خواند. امسال هم که سال انتخاب رشته اش.
دقیقا روز سالگرد حاج قاسم امتحان ریاضی داشت. طلبیده نشده بودم. زنگ زدم گفتم که نه.
شب توی اسنپ بعد از یک روز پرمشغله وقتی به خانه برمی گشتم. نوتیفیکیشن بله آمد روی گوشی ام. همه را بسته ام. حتی پیامک ها را. این یکی قسردررفته. بازش کردم. امتحانات به دلیل تقاضای والدین برای آماده تر شدن بچه ها برای امتحانات دقیقا پنج روز عقب افتاده بود.
حاج قاسم طلبیده بودم. با اینکه حتی جزو آن والدینی که درخواست عقب افتادن امتحانات را داشتند هم نبودم.
اما باز هم دلم نمی خواست با اتوبوس بروم. همسرم هم راهی شد و ان دو تا دوست هم همسفرم شدند.
اولین تلنگر راجایی خوردم که نزدیک در ستاد عتبات عالیات که برای بازدید رفته بودیم. خانمی شیرازی دیدم به نام خاطره. نوزاد سرماخورده ای به بغل داشت و دخترکی در دست.
یاد سرما خوردن های بچگی های عرشیا افتادم. دقیقا همین طور بود.من اگر بودن توی این هوا اصلا خودم را آواره کرمان نمی کردم توی این شلوغی و سرما.
شنیدم خاطره به رفیقش می گفت برای حاج قاسم خط و نشان کشیده که جوابش را بدهد. گفتم: مگه اومدی اینجا حاجت بگیری؟ گفت: پس دیوونه ام با بچه مریض اومدم؟
صحبت های فنی مهندس را درباره بازسازی گنبد و ستون ها شنیدیم.
برایمان فیلم گذاشتند از حاج قاسم در اتاق تربت که حاجی حالش دگرگون بود و اشک می ریخت سرش روی محفظه تربت اصلی بود که از کنارش نوشته شده dep:6 یعنی تربت از عمق ۶ متری.
دل توی دلم نبود. ما را هم می برند توی اتاق تربت؟ وصفش را قبلا از یکی شنیده بودم. کسی را راحت آنجا راه نمی دهند.
به لطف هماهنگی دوستان توانستیم برویم داخل. حاج قاسم انگار طلبیده بودم که بیایم اینجا کربلا. مهندس روضه خوان شده بود:
تا آخرین نفس نفسم باش یا حسین
من بی کسم همه کسم باش یا حسین
گریه می کردیم. شانه هایمان با دلهایمان تکان می خورد. آمده بودیم کربلا. قسمت شده بود بیاییم کربلا. این را مطمئن شدم. وقتی که شام غریبان سیزدهم دی پایم را گذاشتم توی گلزار. هنوز رد خون شهدای انفجار ظهر روی زمین بود. مردمی که دیده بودمشان و باهاشان حرف زده بودم و حالا نمی دانستم کدام زنده هستند و کدام شهید و کدام مجروح خیلی مظلوم بودند. تا نزدیک صبح گلزار بودم.
داستان نویس خوبی نبودم ولی می توانستم خودم را و احساساتم را بگذارم کنار و مثل یک دوربین باشم. بشوم چشمی که بقیه هم بتوانند با آن ببینند. عکس می گرفتم. فیلم می گرفتم. حاج قاسم قسمتم کرده بود بیایم که راوی باشم. راوی کربلای کرمان.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه حاج قاسم را خواندی مریم جان
انگشت اشاره ات را بالا آوردی و سه بار از زبان حاج قاسم به ولله قسم خوردی که اگر این خیمه برپا نماند چیزی از بیت الله الحرام، حرم رسول الله، کربلا و نجف و کاظمین وسامرا و مشهد باقی نمی ماند.
رجز خواندی و چه خوب سربازی بودی دختر
جان عزیزت را فدا کردی پای این خیمه
خون تو خیلی کارها می کند با دل ها
https://eitaa.com/dordaaaneh
✨🌱✨🌱✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از پسرعموهایی که با هم شهید شدند......نگاهش آدمو آتیش می زنه.😔😔😔😔
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#روایت_کرمان
«ما پنج تا»
🍂یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نمتز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخوونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز می کنم و خیره می شوم به صورتش که وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد.
تازه چسب بینی اش را برداشته بود. می گفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینی ام. دردش وحشتناکه.
💥یک لحظه فکر می کنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظه های اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند توی مدرسه فاطمه نرفته بود گلزار.
🥺از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمی خورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را زد برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه می خواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که می تواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمی آمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز می آورمشان توی گروه. شاید شدیم ما پنجاه تا یا ما
پانصدتا یا ما پنج هزارتا...
📝زینب عطایی
🥀شهید فاطمه نظری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman