پسرعمو بودند. به بیست و چهار ساعت نکشیده از پرکشیدنشان موکبی که در آن خدمت می کردند دوباره برپا شد. سر در موکبشان زده بودند این موکب در حادثه تروریستی مورخ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دو شهید و چهار مجروح تقدیم نظام، رهبری و مکتب حاج قاسم نموده است.
https://eitaa.com/dordaaaneh
✨🌱✨🌱✨🌱✨
دلم نمی خواست بروم کرمان. حال مسافرت نداشتم. آن هم با اتوبوس. آن هم بدون رفیق هایم با دوتا رفیق دور که فقط سلام و علیک باهاشان دارم.
اما باز زنگ زد و گفت یه کاری کن که بری. گروه والدین دبیرستان میرداماد را باز کردم و توی دلم گفتم من تلاشی نمی کنم. حاج قاسم اگر مرا طلبیده ای این بچه امتحان نداشته باشد. نه که از آن مادرها باشم که درس بچه خیلی برایشان مهم است. عرشیا در کل سال تحصیلی فقط یک شب درس می خواند. شب قبل امتحان ریاضی ترم که آن هم اگر من نباشم و ننشینم به درس دادن از پایه که این دایره است و این مثلث و این ضلع و این ارتفاع و بعد برسم به هم نهشتی مثلث ها درس نمی خواند. امسال هم که سال انتخاب رشته اش.
دقیقا روز سالگرد حاج قاسم امتحان ریاضی داشت. طلبیده نشده بودم. زنگ زدم گفتم که نه.
شب توی اسنپ بعد از یک روز پرمشغله وقتی به خانه برمی گشتم. نوتیفیکیشن بله آمد روی گوشی ام. همه را بسته ام. حتی پیامک ها را. این یکی قسردررفته. بازش کردم. امتحانات به دلیل تقاضای والدین برای آماده تر شدن بچه ها برای امتحانات دقیقا پنج روز عقب افتاده بود.
حاج قاسم طلبیده بودم. با اینکه حتی جزو آن والدینی که درخواست عقب افتادن امتحانات را داشتند هم نبودم.
اما باز هم دلم نمی خواست با اتوبوس بروم. همسرم هم راهی شد و ان دو تا دوست هم همسفرم شدند.
اولین تلنگر راجایی خوردم که نزدیک در ستاد عتبات عالیات که برای بازدید رفته بودیم. خانمی شیرازی دیدم به نام خاطره. نوزاد سرماخورده ای به بغل داشت و دخترکی در دست.
یاد سرما خوردن های بچگی های عرشیا افتادم. دقیقا همین طور بود.من اگر بودن توی این هوا اصلا خودم را آواره کرمان نمی کردم توی این شلوغی و سرما.
شنیدم خاطره به رفیقش می گفت برای حاج قاسم خط و نشان کشیده که جوابش را بدهد. گفتم: مگه اومدی اینجا حاجت بگیری؟ گفت: پس دیوونه ام با بچه مریض اومدم؟
صحبت های فنی مهندس را درباره بازسازی گنبد و ستون ها شنیدیم.
برایمان فیلم گذاشتند از حاج قاسم در اتاق تربت که حاجی حالش دگرگون بود و اشک می ریخت سرش روی محفظه تربت اصلی بود که از کنارش نوشته شده dep:6 یعنی تربت از عمق ۶ متری.
دل توی دلم نبود. ما را هم می برند توی اتاق تربت؟ وصفش را قبلا از یکی شنیده بودم. کسی را راحت آنجا راه نمی دهند.
به لطف هماهنگی دوستان توانستیم برویم داخل. حاج قاسم انگار طلبیده بودم که بیایم اینجا کربلا. مهندس روضه خوان شده بود:
تا آخرین نفس نفسم باش یا حسین
من بی کسم همه کسم باش یا حسین
گریه می کردیم. شانه هایمان با دلهایمان تکان می خورد. آمده بودیم کربلا. قسمت شده بود بیاییم کربلا. این را مطمئن شدم. وقتی که شام غریبان سیزدهم دی پایم را گذاشتم توی گلزار. هنوز رد خون شهدای انفجار ظهر روی زمین بود. مردمی که دیده بودمشان و باهاشان حرف زده بودم و حالا نمی دانستم کدام زنده هستند و کدام شهید و کدام مجروح خیلی مظلوم بودند. تا نزدیک صبح گلزار بودم.
داستان نویس خوبی نبودم ولی می توانستم خودم را و احساساتم را بگذارم کنار و مثل یک دوربین باشم. بشوم چشمی که بقیه هم بتوانند با آن ببینند. عکس می گرفتم. فیلم می گرفتم. حاج قاسم قسمتم کرده بود بیایم که راوی باشم. راوی کربلای کرمان.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه حاج قاسم را خواندی مریم جان
انگشت اشاره ات را بالا آوردی و سه بار از زبان حاج قاسم به ولله قسم خوردی که اگر این خیمه برپا نماند چیزی از بیت الله الحرام، حرم رسول الله، کربلا و نجف و کاظمین وسامرا و مشهد باقی نمی ماند.
رجز خواندی و چه خوب سربازی بودی دختر
جان عزیزت را فدا کردی پای این خیمه
خون تو خیلی کارها می کند با دل ها
https://eitaa.com/dordaaaneh
✨🌱✨🌱✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از پسرعموهایی که با هم شهید شدند......نگاهش آدمو آتیش می زنه.😔😔😔😔
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#روایت_کرمان
«ما پنج تا»
🍂یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نمتز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخوونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز می کنم و خیره می شوم به صورتش که وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد.
تازه چسب بینی اش را برداشته بود. می گفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینی ام. دردش وحشتناکه.
💥یک لحظه فکر می کنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظه های اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند توی مدرسه فاطمه نرفته بود گلزار.
🥺از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمی خورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را زد برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه می خواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که می تواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمی آمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز می آورمشان توی گروه. شاید شدیم ما پنجاه تا یا ما
پانصدتا یا ما پنج هزارتا...
📝زینب عطایی
🥀شهید فاطمه نظری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم. از صبح بعد از اذان خوابم نمی برد. بالاخره روز ما هم رسید. دست و پاهایمان را بسته بودند و جلوی چشمانمان بچه می کشتند به چه راحتی، مدرسه می زدند به چه آسانی، بیمارستان هدف می گرفتند به بی خیالی.
دست هایمان بسته بود. عکس و فیلم ها را می دیدیم و اشک می ریختیم.
مجبور بودیم برویم و بیاییم و سرمان به کار خودمان باشد و زندگی معمولی مان را بکنیم. اما یکهو صبح که از خواب بیدار می شدیم دلمان می خواست وسط آن خرابه ها باشیم، پیش آنها.
کمکی اگر توانستیم اگر هم نه با آنها بمیریم.
امسال ماه رمضان قران نخوانده ام، دعا نخوانده ام، شب های قدر نداشته ام. آیه ای به یاد ندارم که برایش بارقه بنویسم. ولی قران خواندن ان کودک غزه ای روی تل خاک بارقه ای بر دلم افکنده که خاموش نمی شود.
از هیچ چیز بهتر است، اینکه لباس های تمیزت را بپوشی و بروی توی خیابانهایی که از خون حسین سرسنگی ها امنیت دارد و شعار بدهی و بعد برگردی توی خانه و مشغول پختن افطار بشوی.
نه نه این طوری بهش نگاه نکن، یادت هست گفت فریاد انتقام شما سوخت موشک است. سوخت برسانید. سوخت برسانید برای نجات بچه ها. به هرکس که انسان است و دلش به درد آمده بگویید بیاید.
امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم.
✍زینب عطایی
#روز_قدس
#سوخت_موشک
#طوفان_الاحرار
نصفه شبی خواب از سرم پریده. خواب از سر جهان پریده. هی زل می زنم به این عکس.
دانشجویان مسلمان هاروارد نماز می خوانند و دانشجویان مسیحی از آنها در برابر پلیس با سلاح چفیه فلسطینیها حفاظت می کنند.
اسرائیل در همین شش هفت ماه ۱۴۰۰۰ کودک کشته است. باید مادر باشی تا بدانی مرگ هر کودک یعنی فروریختن کاخ آرزوها، یعنی تمام شدن برای همیشه. آن وقت چهارده هزار از حالت عدد به حروف درمی آید. زنده می شود. جلوی چشمت دست و پا می زند. برای اولین بار می خندد. راه می رود. دلت برایش ضعف می رود. حرف می زند. شیرین زبانی می کند. مدرسه می رود. هر کودک فلسطینی در یکی از این مرحله ها برای همیشه از پیش مادرش رفته است. گاهی مادری بیشتر از چند پاره تنش را داده.
فقط یک جا در تاریخ داشتیم که عده ای نماز می خواندند و عده ای از آنها محافظت می کردند که مورد هجوم دشمن قرار نگیرند.
آنجا هم کودکان را با افتخار کشته بودند ولی آدمهایش از جنس ما نبودند که با کشته شدن کودک دنیایشان تمام شود. شاید مردم فلسطین امروز شبیه ترین به آنها باشند.کودکانشان را می دهند، گریه می کنند ولی سرخم نمی کنند.
آنها ایستاده اند که خواب این چنین از سر جهان پریده. مثل همان یگانه تاریخ که دوباره تکرار شده.
غبار معاویه ای زمان دارد از بین می رود. یزید رسوا شده است. این عکس زیباترین جلوه کربلاست.
امام حسین گفت اسبت را بردار و فرار کن تا از زمره کسانی نباشی که فریاد مظلومیت ما را شنیدند و یاری مان نکردند. برو جایی که صدای مظلومیت ما را نشنوی.
اگر نمی خواهی به این ندا لبیک بگویی سفینه ای نیاز داری برای رفتن به فضا. زمین را ندای مظلوم فراگرفته است.
آقای رئیس جمهور
همین امروز ظهر با رفقا نشسته بودیم و داشتیم درباره انرژی کلمات حرف می زدیم. عده ای موافق بودند و عده ای مخالف. نمی دانم آنهایی که مخالف بودند حالا که فیلم دوربین مخفی سقوط بالگردت را می بینند نظرشان فرق می کند یا نه؟
آقای رئیس جمهور
اولش که خبر سقوط بالگردت را شنیدیم دوسه تا نوجوان که از فیلترینگ ناراضی بودند گفتند خدایا شکرت. فکر می کردند تو که نباشی اینستا و یوتیوب رفع فیلتر میشود.
تو همانقدر که خستگی ناپذیر کار می کردی حتی در خانه های ما طرفدارانت هم غریب بودی.
حالا نشسته ام و کلیپ های طنز مسخره ای که تو بزرگوارانه از کنار آن میگذشتی را دوباره نگاه می کنم.
آنجا که غذای ساده هیئتت را مسخره می کردند و می گفتند از هیئت بغلی قرض کرده ای و مخلوط بوده و تو با متانت گفتی اگه مخلوط هم بوده تبرکی امام حسین است یک جور دیگری مظلومیتت دلم را می سوزاند.
یادم می افتد به روزهای انتخابات که به خاطر جواب دادن به توهین یک نفر با بدرقه فحش های ناموسی یکی از مادران از گروه کلاس فرزندم لفت دادم و بقیه مادرها که جرئت حرف زدن نداشتند در پی وی دلداری ام دادند و گفتند طرفدار تو هستند ولی جرئت نمی کنند حرف بزنند.
یادت هست چقدر همه به همدیگر می گفتیم به شما ناهار دادن؟ و می خندیدیم.
تو نگران ناهار خوردن کارگرها هم بودی.
روسفیدمان کردی
با شهادتت
با اینجور رفتنت
با سخت کار کردنت
با آخرین کلیپت در صحبت با آن پیرمرد روستایی
یادت هست دغدغه حلال بودن رای ات را داشتی. رای ما حلالت دکترجان.
✍زینب عطایی
عکس بالگرد رئیس جمهور را گذاشته ای که موی دختران به آن پیچیده و به زیرش کشیده است.
بعد جمله ای گذاشته ای که تو جهانی را به خون آلودی پس انجامت نیز چنین خواهد بود؟
چند کلمه ای با تو حرف دارم.
خبر اعدام قاتلان در سال ۶۷ را شنیده ای ولی از مردمی که آن قاتلان به جرم ریش داشتن یا چادری بودن به رگبار می بستند خبری نداری؟ خاطرات مادران و پدرانی که بچه هایشان در کمپ اشرف گرفتار بوده اند را نشنیده ای؟
چطور دروغ پدر مهسا که گفت دخترم برای یک سرماخوردگی ساده دکتر نمی رفت و بعد مشخص شد جراحی داشته و دارو مصرف می کرده را در کشته شدن جوانان در جریان زن زندگی آزادی موثر نمی بینی؟
چطور استفاده نکردن پلیس از اسلحه جنگی که موجب کشته شدن حدود هفتاد پلیس و بسیجی در این جریان شد را به یاد نمی آوری؟
چطور قتل صبر آرمان علیوردی به دست هفتاد نفر از همفکران مدعی آزادی ات را به یاد نداری؟
چطور قتل های مشکوک جوانان را که هیچ کس گردن نگرفته است را به نظام نسبت می دهی و به این فکر نمی کنی که آن جوانان خوش چهره انتخاب شدند تا کشته شوند تا خون تازه به فتنه زن زندگی آزادی تزریق شود؟
چطور کشتار وحشیانه پانزده هزار کودک در فلسطین را به روی خود نمی آوری؟
چرا برخوردهای وحشیانه پلیس آمریکا و اروپا در خیزش دانشجویانشان خشمت را برنمی انگیزد؟
چرا همزمان با شیرینی پخش کردن اسرائیلی ها برای کشته شدن رئیس جمهور کشورت شادی می کنی و می مینوشی؟
چرا علیرغم این همه استوری هایی که می گذاری بر علیه امنیت روانی کشورت هنوز آزادی؟
می دانید حتی یکی از این استوری ها در کشور دوست و همسایه ترکیه و در اروپا و در آمریکا باعث ساقط شدن سلبریتی ها می شود چه برسد به مردم عادی؟
آزادی به معنای واقعی کلمه در هیچ کجای جهان وجود ندارد. در جست و جوی این آزادی بی حد و مرز به کشورتان پشت پا نزنید. در عزای کشورتان همسو با دشمنان کشورتان هلهله نکنید.
سرانجام آیت الله رئیسی رسوایی نبود، شهادت حین خدمت بود در شب میلاد امام رضا. هشتمین رئیس جمهور بود با میلاد امام رضا شروع کرد و با میلاد امام رضا رفت. او مزد خادمی اش را گرفت و به جایگاهش رسید.
مردم فقط شماها نیستید، خیل عظیمی از مردم عزادارند. مردم دنیا با هموطنانتان همدردی می کنند، شما هم به رسم ادب حداقل سکوت کنید.
✍زینب عطایی
https://eitaa.com/dordaaaneh
هدایت شده از مجمع طراحان انقلاب اسلامی آیه
بسم الله الرحمن الرحیم
رویداد پیشرفت، روز اول / زینب عطایی
به برادرم میگویم هفتونیم صبح باید سر خیابان آیتالله خراسانی باشم. خیابانی تازه احداث شده که جایش را دقیق نمیدانستیم. قرار است راوی رویداد هنری سهروزۀ روایت پیشرفت باشم. اسپانسر برنامه مجتمع فولاد مبارکه است و اجراکنندگان هنرمندان گرافیست هستند. موضوع رویداد فرهنگ کار و تولید است. برادرم مرا میرساند. کسی را نمیشناسم به جز آقای مجلسی، دبیر مجمع طراحان آیه.
سر خیابان عدهای ایستاده بودند. گفتم: «عه همین جاست آیتالله خراسانی، آقای مجلسی اونجا ایستاده.» برادرم گفت: «خب پس علما همه جمعند. فقط آیتالله عطایی کم بود که رسید.» همین حرفش باعث میشود که بعداً از آقای مجلسی بپرسم از نوادگان علامه مجلسی هست یا نه و حدسم درست از آب درمیآید.
سوار اتوبوس میشویم و راه میافتیم برای بازدید از مجتمع فولاد مبارکه در 75 کیلومتری جنوبغربی اصفهان. جو دوستانهای بین بچههای گرافیست وجود دارد. جوان هستند و نوجوان. چند سالی هست که با هم مرتبط اند. با هم بزرگ شدهاند انگار. رویدادهای کشوری زیادی شرکت کردهاند و با موضوعاتی چون فرزندآوری، برای ایران، 25 آبان و..... پوستر تولید کردهاند. در این رویدادها با راهبری اساتید هنرمندتر و باتجربهتر شدهاند. اساتید این رویداد محمدرضا دوستمحمدی، حامد مغروری و مجتبی مجلسی هستند. این اطلاعات را از گپ و گفتی که توی اتوبوس با بچهها میزنم به دست میآورم.
جلوی ساختمان مرکزی فولاد از اتوبوس پیاده میشویم. ساختمانی بتنی که ثبت ملی شده و با همۀ عظمتش وقتی در ماکت فولاد دنبالش می گردیم جزء کوچکیست از مجموعۀ بزرگ فولاد مبارکه.
صبحانۀ مفصل فولاد با کثرت عکاسها و فیلمبردارها همراه میشود، حتی یک نفر با تمام قوا بوم ضبط صدا را روی سر بچهها حرکت میدهد.
قرار است سؤالهایمان را بپرسیم؟ بفهمیم چرا فولاد و صنایع سنگین دست از سر آب زایندهرود برنمیدارند؟ چرا آلودگی هوا برایمان به ارمغان میآورند؟ و علامت سؤالهای زیادی که در ذهنمان وجود دارد.
اولین قسمتی که از آن بازدید میکنیم. تصفیهخانۀ پساب 9 شهر اطراف است. فولاد فاضلاب شهرهای دور و اطرافش را می خرد و در سیستمی عظیم و پیچیده تصفیه میکند و آب زلالی که در انتها به دست میآید را برای مصرف صنعتی و آبیاری فضای سبزش به کار میبرد. قسمت بعدی قسمتی است که سنگ آهن را به گندله تبدیل می کند. سقف سوله هفتاد متر ارتفاع دارد و خط تولیدی به طول یک و اندی کیلومتر را در طبقات مختلف در خود جای میدهد.
در نورد گرم، کارگران مشغول نبردی گرم هستند. شمشهای فولاد با دمای بالای 1000 درجه با همان آب تصفیهشده خنک میشوند و با غلطکها صاف میشوند و ضخامتشان کم میشود و طولشان زیاد. در آخر کلافی از ورق فولادی تحویل میدهد. در نورد سرد ورقه ها با کشش و فشار باز هم نازکتر میشوند.
خط تولید ورقهای گالوانیزه و رنگی و قلع اندود آخرین بخشهای کارخانه است که از آن بازدید میکنیم و محصولات نهایی را تحویل میدهد.
سخنرانی مدیر مجتمع فولاد برای گرافیستها برنامۀ بعدی است. آقای مدیرعامل صحبت هایش را با تعریف هنر از کالینگوود آغاز می کند: «هنر دارویی است برای ناگوارترین بیماری بشر یعنی ناآگاهی.»
بعد برایمان فولاد را می شکافد: فعالیت هایش و اینکه چرا اینقدر مورد هجمه قرار می گیرد. از اقتصاد فولادی که میتواند جایگزین اقتصاد نفتی بشود. موضوعاتی مثل مصرف آب توسط فولاد و اقداماتش در راستای مسئولیتهای اجتماعی. صحبتهای دکتر طیبنیا نه تنها سوالات بچهها را جواب میدهد، بلکه ترغیبشان میکند به تصویر افتخارات فولاد. به قول استاد مغروری فولاد مجموعهای است که روایت پیشرفت در آن غل میزند.
یکهو میآییم جایی که فکر میکردیم منشأ آلودگی اصفهان است؛ ولی میفهمیم در زمان آلودگی و وارونگی هوا، هوایش از اصفهان سالمتر است و گونه های مختلف برندگان مهاجر از کشورهای دیگر به استخرهای مصنوعیاش مهاجرت میکنند.
عصر وقتی سوار اتوبوس میشویم، آدمهای دیگری هستیم. شگفتزده از دیدار با یکی از صنایع مادر کشور و درک موفقیتهایش و ابطال ضدروایتهایی که دربارهاش شنیده بودیم. گرافیستها قرار است با زبان تصویر شگفتانههای امروز را برای مردم به تصویر بکشند.
هدایت شده از مجمع طراحان انقلاب اسلامی آیه
رویداد پیشرفت روز دوم / زینب عطایی
وصلۀ ناجوری هستم در جمع گرافیستها. دیروز همگی بازدیدکنندگانی بودیم از مجتمع فولاد مبارکه ولی امروز همگی مشغول طراحی هستند. و منی که از اصطلاحاتشان سر در نمیآورم: شارپ، شات، لاین آرت و.... احساس غربت میکنم.
دیر رسیدهام. بچههای گرافیست در سالن جلسات مجتمع فولاد مبارکه دور هم جمعند. صندلیها پر است. با اعتمادبهنفس میروم و در غیبت مدیرعامل به جای آن مینشینم شاید اگر مدیرعامل آنقدر خاکی و صمیمی نبود چنین جرئتی نمیکردم. البته دلم میخواهد نزدیک اساتید باشم و شاهد مشاوره دادنشان به بچههای رویداد.
جو گرافیکی مرا هم میگیرد. طرحی که دیروز با توجه به جملۀ «روایت پیشرفت در فولاد غل میزند»زده بودم را رویم نمیشد به استاد دوستمحمدی نشان بدهم. استاد مجلسی هم که به قول خودش نقش پلیس بد را ایفا میکند و طرحهای بچهها را یکی پس از دیگری میفرستد هوا، اصلاً به صفحهام نگاه نمیکند. لبخند ژکوند میزند و تلفنش را جواب میدهد. طرح را میبرم و به استاد مغروری نشان میدهم. با تواضع و دقت نگاه میکند. میگوید میشود دیگ را تبدیل کرد به آتشفشانی که این کلمهها از آن فوران میکند. از این که استعداد بالقوهام جدی گرفته شده احساس سرور میکنم. صدایم را صاف میکنم و میگویم در راستای ظرفیت مجتمع فولاد برای تبدیل اقتصاد نفتی ایران به اقتصاد فولادی من ایدهای دارم که نقشۀ ایران را طراحی کنیم محصور شده در زره فولادی. استاد میفرماید: «اون دیگه میره تو بحثهای نظامی.»
بس است. باید بیفتم دنبال بچهها و ایدههایشان. طرح یکیشان چشمم را میگیرد. دارد طرح سفرهای سنتی و ریزنقش را به استاد دوستمحمدی نشان میدهد. المانهای حرم امام رضا هم در آن کار شده است. میپرسم: «مخاطب چطور باید بفهمد این طرح یک سفره است؟»
میگوید: «واقعاً سفره است.»
- یعنی پوستر نیست؟
- نه طرح سفرۀ پارچهای است و چاپ هم شده.
حالا میخواهد چنین طرحی با مضمون مجتمع فولاد و نقشی را که در سفرۀ مردم ایران دارد طراحی کند. شاید داستان این طرح زمانی به ذهنش رسیده که در بازدید دیروز متوجه شدیم فولاد20 برابر کشاورزی بازدهی دارد و علاوه بر آن کشاورزان را آموزش میدهد برای مصرف بهینۀ آب.
خانم احمدی و خانم دباغ از اهواز آمده اند و بسیار خبره اند. در طرح پر جزییات خانم دباغ کلمه تحریم بین چرخ دنده های صنعت خرد می شود. کارگر در نگاه خانم احمدی از ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت الهام گرفته از روی گل ها و چرخ دنده ها اوج می گیرد و به فضا می رود. آقایان تیموری و مظفری از مشهد آمده اند. لباس فرم فولاد را در دستان آقای تیموری می بینم می گویم می خواهید باهاش عکس بگیرید واسه پوسترتون؟ میفهمم که میخواهند به آیه لیس للانسان الا ماسعی لباس کار بپوشاند. از ترس واکنش اساتید همراهیشان نمی کنم. خانم میرسعیدی و همسرشان با هم مشغول ایدهپردازی هستند. خانمها نصر و محققیان و اسدی با نرم افزار ایلستریتور مشغول تایپوگرافیاند. در رواهروی بین میز راه میروم و نگاهی میاندازم روی برگههای بچهها. برمیگردم و مثل دانش آموزانی که چغلی بچه ها را به معلم میکنند به استاد مغروری میگویم والا من روی هر برگهای نگاه میکنم یه کلاه ایمنی کشیده شده. استاد داد میزند: «همتون کلاه نکشینا.»
لبخندی میزنم از سر غرور.
یکی از آقایان نشسته است گوشهای و گعده گرفته و به دوستانش توصیه می کند که ایدههایتان را به اساتید نشان ندهید. به خودتان استرس وارد نکنید. بروید طرحتان را بزنید.
ترجیح میدهم بروم سراغ یکی از بچهها که طرحش تایید شده و مشغول است. سمانه کریمی طرح کارگر ایرانی را میکشد، کلاه ایمنی بر سر و چونان سیاوش سوار بر اسب سیاه که از دل آتش میگذرد. سمانه معجونی از مهندسی کامپیوتر، فوق گرافیک و دکترای رسانه. بعد از علاقه اش به داستاننویسی میگوید و دوره هایی که گذرانده و داستانهایی که نوشته و بزرگ شدنش با هری پاتر.
بعد از ناهار انرژی چرخیدن ندارم مینشینم به نوشتن. دارم مینویسم که یکی از بچهها دارد سر طرحهایش با استاد مغروری و استاد مجلسی چانهزنی میکند. طرحهایش رد شدهاند. میپرسم ببینم طرحتان را. لولههای اکسیژن است که در لوگوی فولاد طراحی شده. اشاره دارد به تأمین اکسیژن بیمارستانها در دوران کرونا توسط فولاد. طرح جالبی است از استاد مغروری دلیل رد طرح را می پرسم. می گوید: «دونفر دیگر دارند همین ایده را کار می کنند.»
سکوت این سالن را فرا نمیگیرد. همانطور که شلوغ میکنند طرح میزنند. معدود افرادی به سکوت مشغول کارند. با چشم دنبال استاد دوستمحمدی میگردم. چند ساعتی هست نمیبینمش. حتماً رفته برای استراحت. بلند می شوم. استاد ته سالن در کنجی نشسته و همچنان خستگیناپذیر مشاوره میدهد.
هدایت شده از مجمع طراحان انقلاب اسلامی آیه
رویداد تا ساعت پنج عصر ادامه دارد. از استاد مجلسی اجازه میگیرم و ساعت 4:15 از ساختمان فولاد میزنم بیرون. خستگی دلپذیری دارم.
هدایت شده از مجمع طراحان انقلاب اسلامی آیه
رویداد پیشرفت روز سوم / زینب عطایی
گرافیستها امروز وارد فاز اجرا شدهاند. از بعدازظهر به جمع پیوستم. به همراه پسرم عرشیا که قصد دارد انتخاب رشته کند. دلم میخواهد با هم کار گرافیستها را ببینیم. به خیلی از ایدههایی که دیروز اتودشان را دیدم جان بخشیده شده. روی نرمافزار پیاده شدهاند. رنگ و لعاب گرفتهاند.
خانم احمدی از اهواز طرحی که اتودش را دیروز دیدم روی کاغذ رنگی کشیده با قیچی برش میزند. برایم توضیح میدهد که دارد پیپرآرت انجام میدهد. طرح را با کاغذ جان میدهد، از طرح عکس میگیرد و پوستر میشود.
یکی از بچهها با خمیر تصویرسازی حجمی انجام میدهد و از آن عکس گرفته و تبدیل به پوستر میکند.
طرحهای زیبایی را میبینم: تصویر نصف شدۀ رول فولادی و بشکۀ نفت. نفت از بشکه بیرون ریخته ولی رول فولادی باز شده و تا چشم کار میکند ادامه پیدا میکند. زیرش نوشته شده کاری که چشم میکنه ابرو نمیکنه.
دست کارگر که با دستکش شاخصه گذاری شده شمشیری در دست دارد که تیغهاش شمشهای فولاد است؛ یادآور لحظات جهاد کارگران در قسمت پرحرارت نورد گرم است با عنوان نبرد گرم.
چرخ خیاطیای که بدنه اش از چرخ دندهها تشکیل شده و نشان از حمایت فولاد از مشاغل خانگی دارد.
آقای معصومزاده و همسرش خانم کرمیپور طرحهای مشترکی زدهاند، درختی که تنهاش دودکش کارخانه است و کلاه ایمنی که برعکس شده و برکهای شده برای پرندگان مهاجر.
همۀ پوسترها را توضیح نمیدهم. لطف دیدنشان بیشتر است. شنیدن کی بود مانند دیدن؟
یک نفر میآید سراغم و میگوید مستند این چند روز را ساختهاند و برای آن نریشن میخواهند. توی صحبتهایمان به دلیل وجود بوم صدابرداری در روز اول پی میبرم. قرار بوده فیلم از زاویه دید بوم روایت شود که عملا ًدر کار درنمیآید و حذف میشود.
به لحظات ملکوتی پایان رویداد نزدیک میشویم. دوستان هنوز مشغول کار هستند که مدیر روابط عمومی مجتمع فولاد با دخترش که علاقمند به گرافیک است وارد میشود و نوید خوشی میدهد. دکتر طیب نیا که روز اول قول دیداری دوباره به بچهها داده بود خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردیم به وعده اش عمل کرد. بچهها شروع میکنند به تمیز کردن میزها و ریختوپاش برگهها و کیفها و لیوانهای چای.
دکتر هم به همراه دخترش از راه میرسد. کت و شلوار سادۀ سرمهای پوشیده، روز بازدید فولاد لباس فرم کارکنان را بر تن داشت و تشخیص دادنش بین همکارانش اگر نمیشناختیاش ممکن نبود. یکییکی از طرحها بازدید میکند و میرسد به من. استاد مجلسی دلیل حضور من به عنوان راوی را توضیح میدهد. دورم شلوغ است و دوربینها زوم روی من که دکتر میگوید چند خطی از نوشتهتان را بخوانید.
دارم دنبال نقطۀ مناسب میگردم که بغلدستیام تقلب میرساند: از «ترجیح می دهم» بخوان. به این میگویند امداد غیبی.
موج بازدید که از من عبور میکند نفس راحتی میکشم و از خانم دباغ طراح چیره دست اهوازی بابت تقلبش تشکر میکنم.
عرشیا میگوید یاد بابامحمد افتادم. پدرم را میگوید که فقط عکسش را با لباس نظامی دیده. گفتم: «استاد مغروری هم بعد از سخنرانیاش گفت یاد شهید خرازی افتاده.»
میگوید: «آره قیافهاش مثل کسانیه که از اتوبوس شهادت جا مانده.»
از تعبیرش خوشم میآید. دفترچه و خودکارم را برمیدارم و میروم دنبال دکتر و هیئت همراه. دکتر دارد طرح کارگری که کاوه آهنگر شده را نقد میکند که این مار خیلی تنگ به دور کارگر پیچیده و این مشکلات الان خیلی کم شده. توی ذهنم فکر میکنم باید مار الان قطعه قطعه شده و زیر پای کارگر افتاده باشد.
دکتر یک نفر را هم جا نمیاندازد. با همه صحبت میکند و بدون سخنرانی خداحافظی میکند و میرود. استاد مجلسی دقایق باقی مانده تا اذان مغرب را برای بچهها صحبت میکند و میگوید: «اگر روز اول اینقدر بهتان سخت نگرفته بودم طرحهایتان به این قوت درنمیآمد.»
وقتی وارد نمازخانه میشوم دختر دکتر طیبنیا را میبینم که گوشهای نشسته در صف نماز و در حال و هوای خودش است. هنوز کسی نیامده. میگویم: «عه شما اینجایین؟ فکر کردم تشریف بردین.» لبخند میزند. میگویم: «خدا پدرتون رو برای شما و برای فولاد حفظ کنه.» میگوید: «خیلی ممنون. براشون دعا کنید.»
نماز را همگی به جماعت میخوانیم و بعد از ضیافت شام رویداد به پایان میرسد. گرافیستها یک هفته برای تحویل کارشان فرصت گرفتهاند. بیصبرانه منتظر خروجیهای رویداد هستم.
داشتم دور دوم ویراستاری ام را انجام می دادم. کتاب خاطرات یکی از اسرای دفاع مقدس را ویرایش می کردم. از وقتی که جنگ شد تا وقتی که اسیر شد و در تمام لحظه لحظه های اسارت با او همراه شدم. وقتی که از زور کمبود غذا خمیرهای داخل نان را جمع می کردند و آرد می کردند و از آن برای خودشان حلوا می پختند و یک افسر بعثی همان دلخوشی را هم ازشان گرفت و گفت من این نان خشک ها را می برم برای گاوهایم. با او گرسنه شدم. تشنه شدم. با آنها سرود خواندم. تئاتر بازی کردم و از حلب روغن قاشق درست کردم و از کاغذ بسته بندی گوشت برزیلی تاریخ گذشته باند زخم.
کتاب که تمام شد با او آزاد شدم.
رفتم خانه مادرم همه جمع بودند. سایه دختربرادرم که در را باز کرد گفت عمه صدای بمب رو شنیدی؟
نشنیده بودم. گفتم ترقه بوده عمه حتما. خسته شده بودیم از بس توی دلمان می گفتیم پس کی ایران می زنه.
تلویزیون را روشن کردیم و زدیم شبکه خبر.
به تو ای قدس از جان سلام
الیوم یوم الانتقام...
یادم می افتد به شب سالگرد حاج قاسم توی گلزار کرمان که ابوذر روحی می خواند و جمعیت تکرار می کردند و فردایش بمب گذاری گلزار.
برادرم ناراحت بود. تازه زندگی اش داشت رنگ آرامش می دید تازه داشت می رفت سر خانه و زندگی اش. خانمش خندید و گفت: اگه جنگ بشه میریم روستامون. برادرم گفت بازار می ریزه به هم.
مامانم می گوید: نترس تو پسر پاسداری.
من هیچی نداشتم که به هم بریزد. نمی دانم فردا که انها جواب بدهند چقدر می ترسم ولی خوشحالم. عمیقا خوشحالم. تمام آن بچه هایی که زخمی و خون آلود می دیدمشان جلوی چشم هایم بودند. ساکنین آن برج های لوکس که در تصاویر زنده تلاویو دیده می شدند باید بدنشان می لرزید. مثل لرزیدن آن طفل معصوم. ما هم قرار است بترسیم و بلرزیم و بمیریم. مگه تهش مردن نیست. چه بهتر که باعزت. فدای سر سید و سالار شهیدان.
به برادرم میگویم: اگر شهید نشوی می میری و می زنم زیر خنده. سرش را می گیرد و می گوید بیمزه. برای مامانم اسم حسن عظیم زاده را سرچ می کنم. می گوید توی این نه ماه یه روز غیبت نداشت و از جنوب لبنان اخبار گزارش می دادولی چند روزه نیست.
می گویم مامان خبری از شهادتش نیست. حتما ماموریتش تمام شده.
بعد زندایی ام زنگ می زند و نگران است. مامانم دلداری اش می دهد.می گویم بهش بگو یه فرودگاهشونو زدیم.
با مامانم ایستاده ایم جلوی تلویزیون و شبکه خبر نگاه می کنیم. انگار ۳۱ شهریور باشد و آغاز جنگی که نمی دانی یک هفته طول می کشد یا هشت سال. می روی یا می مانی.
حالا قویتریم. به گواه تمام مصاحبه هایی که رفته ام. تمام کمبود امکاناتی که ازشان شنیده ام ولی کاش دل مردممان قرص باشد. کاش اینستاگرام و تلگرام روانشان را به هم نریزد.
کاش بشویم همان مردم دهه شصت. همدل و همراه و با ایمان.
♨️ سلسله نشست های تاریخ شفاهی و تجربه
2⃣ جان روایت ؛ نشست دوم
♦️ باحضور شبنم غفاری حسینی
نویسنده و پژوهشگر مقاومت و دفاع مقدس
📆یکشنبه ۲۷ آبان ماه 1403 / ساعت ۱۶
خیابان استانداری، گذر سعدی، عمارت تاریخی سعدی، تماشاخانه ماه
💠 حوزه هنری استان اصفهان در مجازی:
وبسایت | اینستاگرام | ایتا | بله |
.
دیشب سر مزار حاج قاسم دعا کردم قسمتم بشود بروم سوریه. چطور اسمم از توی لیست قطعی خط خورد؟ لیاقت نداشتم ولی حالا از ته دلم می خواستم بروم. انگار از مرز چهل سالگی که می گذری کاری نداری. زندگی ات را کرده ای. احساس می کردم باید بنشینم دقیق حساب و کتاب هایم را جمع کنم. به عرشیا و پدرش هم گفتم که باید حواستان را جمع کنید بدهی هایم را از اموالم تسویه کنید. عرشیا گفت اگه اتفاقی برات بیفته چقدر بهمون میدن؟ ببینیم می ارزه. گفتم اره می ارزه.
صبح لباس ها را ریختم توی ماشین لباسشویی و نشستم روی مبل و گوشی در حال شارژم را برداشتم و داشتم باهاش کار می کردم بوی سوختگی بلند شد. شارژر را از پریز کشیدم. شارژر نبود. رفتم توی آشپزخانه. دوشاخه ماشین لباسشویی آب شده بود و افتاده بود.قسمت فلزی اش داخل پریز بود. چند لحظه نگاه کردم و آتش سوزی های زندگی ام را که همه بر پایه یک اتصالی برق بودند در ذهنم مرور کردم. خدایا، دوباره؟ سریع رفتم توی راهرو فیوز را قطع کردم. برگشتم توی آشپزخانه و با دستمال کاغذی سر فلزی دوشاخه را کشیدم بیرون.
شاید خدا می خواست بهم نشان بدهد که هنوز از حادثه می ترسی و اگر جگر شیر نداری سفر عشق مرو و.....
اما نمی ترسیدم. درست مثل تیتر کتابی که از گلزار شهدای کرمان گرفته بودم: از چیزی نمی ترسیدم.
صبح نمی دانستم شبم اینقدر غمبار می شود. یک صلح نمایشی. خلع سلاح مخلص ترین نیروهای شیعه و تمام. چه شد آن همه عشق و امید و آرزو . دارند با ما چه کار می کنند؟ با قلب هایمان که به قطعا سننتصر سید حسن آرام گرفته بود.
گلویم خشک شده. هنوز هم امید دارم به وعده صادق ۳. خوابم نمی برد. هنوز هم منتظرم.
جمعیت زیاد بود. همه ایستاده بودیم با کفش، وضو نداشتم. الله اکبر نماز را که گفتند صدای گریه ها و مویه ها قطع شد. چهارمین تکبیر را می گویند:
اللّٰهُ أَكْبَرُ، اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا عَبْدُكَ وَابْنُ عَبْدِكَ وَابْنُ أَمَتِكَ نَزَلَ بِكَ وَأَنْتَ خَيْرُ مَنْزُولٍ بِهِ . اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهُ إِلّا خَيْراً، وَأَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنَّا...
زیر آسمانی ایستاده ایم که هیچ پهباد و موشکی بالای سرمان نیست. آسمان آبی آبیست. نماز می خوانیم بر پیکر جوانی بیست و اندی ساله.
فقط یک نفر را از دست داده ایم اما حجم اندوه آنقدر زیاد است که اشک آشنا و غریبه جاریست. مداح یاد می کند از مرحوم میلاد.....اولین باری که قبل از اسم عزیزی که تا دیروز در کنارت داشته ای صفت مرحوم می آید مزه دهانت گس می شود. چشم هایت غرق می شود. دلت به هم می پیچد. این اولین مرحله آغاز سوگ است. ناباوری و انکار.
چیزی ته دلم می گوید پس ما کجا و آنها کجا؟ آنها هر روز و هرروز عزیز از دست می دهند، شاید امروز یا فردا نوبت خودشان هم بشود. شبنم می گوید آنها با ما فرق دارند. یکی از فرق هایشان این است که زیاد قران می خوانند. برای همین شنیدن کلمه شهید علیرغم غم دوست داشتنی اش برایشان خوش می آید. 《شهید》 طعم تلخ 《مرحوم》 را ندارد. دلداری ات می دهد. انگار مراحل سوگ را هم به هم می ریزد وگرنه چطور در آن خطه کربلایی این روزهای زمین، بر شهدای دسته جمعی شان نماز می خوانند و حمد خدا را می گویند. دل هایشان را همین یک کلمه قوی می دارد. یک جایی بین تلاوت های هر روزه شان به آنها قول داده شده که شهدا زنده اند و عند ربهم یرزقون.