این انار انگار از بهشت اومده. یه خانم خیلی مهربون اینو بهم داد. دلم می خواست بشینم و حالا حالا ها باهاش حرف بزنم. رفته بودم منزل برادر شهید ملک محمد. اون خانم همسر برادرش بود. از همه انگار بیشتر حرف داشت برای زدن. جمله اش از خاطرم نمیره: من رنگ چشماشو ندیدم. همیشه سرش زیر بود. حالا توی عکساش می بینم انگار کمی روشن بوده.
هیچ کس نمی تونست محجوب بودن رو به این قشنگی برام توصیف کنه. وقتی دیرم شد و میخواستم میوه نخورده برم. انار را به زور بهم داد. گفت انارهامون شیرینه. مطمئنم شیرینه. مثل کلامش.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
May 11
ظهر بود تقریبا. شماره ای ناشناس افتاد روی گوشی ام. خانم محترمی خودش را معرفی کرد و گفت از اعضای روایتخانه هستند. خانم حسینی و دخترشان هر دو از اعضای روایتخانه بودند که نمی شناختمشان. پرسیدند: مهمان های امروز چند نفرند؟
حدس زدم شاید بخواهند نذری بیاورند.
گفتم: به سی نفر نمی رسند.
گفتند می خواهند برایمان سمنوی نذری بیاورند. سمنویی که ماجرایی دارد.
پرسیدم: چه ماجرایی؟
گفتند: حتما الان کار دارید و دستتان بند است.
عصر مراسم حدیث کسا داشتم. کارهایم را انجام داده بودم.
گفتم: نه مشتاق شنیدنم.
خانم حسینی که امروز خانم صامتی شناختشان و از اعضای کلاس قدیمی ایشان در قلمستان بودند و خودشان دوران جنگ کردستان بودند با همسرشان و داستان های زیادی دارند برای گفتن(به قول خانم صامتی) برایم ماجرای سمنو را اینگونه تعریف کردند:
پارسال زمان ماجراهای بعد از مرگ مهسا امینی پسرشان و دوستانشان به نام حضرت زهرا سمنو می پزند و به اسم ایشان مزین می کنند و بین افراد مخالف پخش می کنند و کارهای فرهنگی دیگری در کنار آن.
تصمیم می گیرند هر سال سمنو بپزند. امسال شب جمعه سمنو داشتند. می دانید که پخت سمنو چهل ساعت طول می کشد.
پسرشان هماهنگ می کند که شهید گمنامی را بیاورند توی مراسمشان. برای اخر شب هماهنگ می شوند. خانم حسینی دوست و فامیل را خبر می کند که اخر شب آنجا باشند.
اما؛ اذان مغرب شهید به خانه شان می رسد.
کسی نیست. به جز خودشان و همسرشان و یکی دونفر از فامیل و فامیل دوری که از قضا مادر شهید است. توی آن خلوتی برای شهید عزاداری می کنند. مادرشهید، برای شهید گمنام نوحه سرایی می کند انگار پسرش باشد.
اما؛ این شهید آن شهیدی نیست که پسر خانم حسینی هماهنگ کرده اند.
راننده آمبولانسی هنگام اذان مغرب به مسجدی می رسد. می خواهد نماز بخواند. صدای روضه ای از خانه ای در آن نزدیکی می شنود با خودش می گوید تا نمازم را می خوانم شهید را ببرم اگر اهالی این خانه اهل شهید و شهادتند آنها هم از حضور شهید بهره ببرند.
آمبولانس به نزدیکی خانه خانم حسینی می رسد پسرخواهرشان می گوید می شود شهید را بیاورید داخل. ما داریم سمنو می پزیم. می گوید: مگه اهلش هستید؟
می گوید: ما منتظر شهیدیم اصلا.
راننده آمبولانس بعد از خواندن نمازش شهید را می برد. دل خانم حسینی و خانواده شان هم به دنبالش.
پسر خانم حسینی پیگیر آن شهید می شود. می گویند. شهید به خواب سه نفر آمده و اسم و فامیلش را گفته و هر سه بعد از بیداری فراموش کرده اند.
بنیاد شهید دفنش نمی کند. انگار شهید می خواهد شناخته شود.
https://eitaa.com/dordaaaneh
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عملیات کربلای ۴
سوم دی سال۶۵
غواصهای گردان یونس
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت ۱:۲۰ به وقت شهادت حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان دعاگویتان هستم❤️
45.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب توی این لحظات توی این موج جمعیت انگار یکی بهم می گفت یه اتفاقی می افته. چشم دیدن دوستداران حاج قاسمو هم ندارن.