eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
47.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
=-'🌕ٍَْٰ🍓'-= 6- ای‌ انسان‌! مسلما تو ‌با‌ تلاش‌ و رنجی‌ فراوان‌ ‌به‌ سوی‌ پروردگارت‌ می‌روی‌، ‌پس‌ دیدارش‌ خواهی‌ کرد 7 - ‌پس‌ ‌آن‌ ‌که‌ کارنامه‌اش‌ ‌به‌ دست‌ راستش‌ داده‌ شود، 8 - ‌پس‌ زودا ‌که‌ ‌با‌ حسابی‌ آسان‌ محاسبه‌ شود، 9 - و خوشحال‌ نزد کسان‌ خویش‌ بازگردد 10 - و اما ‌آن‌ ‌که‌ کارنامه‌اش‌ ‌از‌ پشت‌ سرش‌ ‌به‌ ‌او‌ داده‌ شود، 11 - ‌پس‌ زودا ‌که‌ فریادش‌ بلند شود ‌که‌ وای‌ ‌بر‌ ‌من‌! 12 - و ‌در‌ آتش‌ ‌در‌ آید 13 - ‌که‌ وی‌ [‌در‌ دنیا] میان‌ کسان‌ خویش‌ [‌از‌ گناه‌] شادمان‌ ‌بود‌ 14 - ‌او‌ می‌پنداشت‌ ‌که‌ هرگز بازگشتی‌ نخواهد داشت‌ 15 - چرا، ‌به‌ راستی‌ پروردگارش‌ ‌به‌ ‌او‌ بینا ‌بود ‌📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزق صلوات امروزمون 😍🌸: ✨ ۱٠٠ صلوات به نیت سلامتی رهبر عزیزمون 🤩❤️ ✨ ۱۲٠ صلوات برای سلامتی پدر و مادر ☺️🌺 ✨ ۱۵٠ صلوات برای ظهور اقا امام زمان « عج» 💔🙂 ↬|🌿@dokhtarane_hazrate_zahra♥️|↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘بخش‌هایی از کتاب « از چیزی نمی ترسیدم» : رسـیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسـافرخانه در آن بود. یکی یکی سـؤال کردم. اول قبول میکردند. بعد از یک سـاعت رد میکردنـد! بـه آخـر ِخیابـان رسـیدم. از پله‌هـای یـک سـاختمان بـالا رفتـم. صدای همهمهٔ زیـادی میآمد. بوی غـذا آنچنان پیچیده بـود کـه عَنقریب بود بیفتم. مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» بـا صـدای زار گفتـم: «آقـا، کارگـر نمیخـوای؟» آنقـدر زار بـودم کـه خودم هم گریه ام گرفت. چهرهٔ مرد عوض شـد. گفت: «بیا بالا.» از چنـد پلهٔ کوتـاهِ آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسـمت چیه؟» گفتم: «قاسم». - فامیلیت؟ - سلیمانی. - مگه درس نمیخونی؟ - چرا آقا؛ ولی میخوام کار هم بکنم... 🧡✨ ↬|🌿@dokhtarane_hazrate_zahra♥️|↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟!😢💔 ۱ : برنامه‌ریزی‌کردن‌روبلدنیستی ۲ : هردرسی‌رو‌بایدبه‌روش‌خودش‌بخونی ۳ : طول‌ترم‌درس‌نمیخونی‌وهمه‌مطالب جمع‌میشن‌واسه‌شب‌امتحان ۴ : موقع‌درس‌خوندن‌تمرکز‌نداری ↬|🌿@dokhtarane_hazrate_zahra♥️|↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه‌خوش‌ان‌قلب‌که‌تودرآنی...🌻✨ ❁•@dokhtarane_hazrate_zahra•❁
📚 ! مطالعه‌ی هفت مرحله‌ای😑🧘🏻‍♀ برای مطالعه‌ی باید از 7 گام زیر به ترتیب استفاده کرد تا بتوان به موفقیت رسید:🚀 1••مطالعه‌ی کتاب درسی بدون‌حل‌تمارین‌آن 2••مطالعه‌ی جزوه معلم 3••مطالعه‌ی درسنامه‌ی کتاب تست 4•• حل تمارین کتاب درسی 5•• حل تمرین کمک درسی 6•• تحلیل تمرین 7••مرور 10 دقیقه‌ای موارد گذشته ] در میان گام‌های بالا، بیش‌ترین زمان توقف را باید روی گام 6 تنظیم کرد. چراکه تثبیت یادگیری در این مرحله صورت می‌گیرد☁💜.! مهم‌ترین بخش مطالعه نیز گام 7 خواهد بود. چرا که مرور باعث یادگیری عمیق مطالب خوانده شده خواهد شد🍭🍿!- هم‌چنین دقت شود که در مرحله‌ی 5، تست‌های غلط و نزده، نشان‌دار شود تا در هنگام مرور، زمان بیش‌تری به این تست‌ها اختصاص داده شود و آن‌ها را تبدیل به یادگیری عمیق کنیم ☄🕊. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمـام هفــتِه گنـاه!💔😔 غـروب جمـعـه دعا.. 😭🥀 کمی خجالت ازاین انتظار هم خوب است🍂😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آسمون‌روحتو رنگِ‌آرامش‌بزن...💙🦋 ❁•@dokhtarane_hazrate_zahra•❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۸ و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم با وجیهه اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسؤل اورژانس دادم . دختری چهارده ساله، خیلی لاغر، سفیدرو و با چشم های مشکی ،قد متوسط و با چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو وشلوار ساده. مسئول اورژانس گفت امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بودو روی تخت های اورژانس مریض های بدحالی بودند آه و ناله شان به هوا بود چند مجروح تصادفی هم با سر و کله خونی آورده بودند پیش خودم گفتم :«خدا به داد دل مادر هایتان برسد که خبر ندارند با این وضع این جا افتاده اید آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی ازتخت ها بود فکر اینکه نمی‌دانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد.‌ از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم شب از نیمه گذشته بود سفورهای شهرداری جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. ان شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستان ها سر بزنیم توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: «مامان نکند زینب را دزدیده باشند؟مادرم اورا تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم،فقط جواب دادم: ها،خدا نکند،انگاری با حرفو شهرام زمین زیر پایم تکان خورد. ناخودآگاه فکرم به سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت. یک دفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم «خانه ی خود را ساختم،اینجا جای من نیست باید بروم،باید بروم.» خانه ی زینب کجا بود؟کجا می خواست برود؟ شهلا با ترس گفت: مامان صبح که به حمام رفتیم،زینب به من گفت: حتما غسل شهادت کن! مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که «توی این موقعیت،این حرف ها چیست که میزنید؟جایی که مادرتان را دلداری بدهید بیشتر توی دلش را خالی می کنید» من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود ادامه دارد... 🦋 ♡@dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[ بسم رب الهادی ]