1 - به نام خداوند هستی بخش مهربان
2 - ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است
3 - آن هستی بخش مهربان،
4 - صاحب روز جزا
5 - [بار الها] تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم
6 - ما را به راه راست هدایت فرما،
7 - راه آنان که موهبتشان دادی، نه راه غضب شدگان و نه گمراهان
#طنز😂
دهههشتآدیآ
اینآرویآدشونمیاد؟؟👀
🦋|°•@dokhtarane_hazrate_zahra
"یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع"
طوری به حرفهات گوش میده
که انگار فقط تو بندهشی ..💫
•
•پیامبر اکرم:
هرگاه خداوند خیری به بنده اِراده نماید،
در دلش پرده اندوهی ایجاد میکند؛
زیرا دل شکسته و غمگین را دوست دارد ..♥️
@dokhtarane_hazrate_zahra
🔰شهیدی که برات شهادتش را از آیتالله بهجت گرفت!
🌑آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟گفت: طلبه هستم.
🔹آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
♦️آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی ؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#طنز😂 دهههشتآدیآ اینآرویآدشونمیاد؟؟👀 🦋|°•@dokhtarane_hazrate_zahra
اما من خیلی از این شکلاتا دوست داشتم.
بچهای فامیل شکلاتاشون رو میدادن به من 😂😂🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
اما من خیلی از این شکلاتا دوست داشتم. بچهای فامیل شکلاتاشون رو میدادن به من 😂😂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6042078383339211397.mp3
11.47M
#انسان_شناسی ۱۶
#استاد_شجاعی
#حجتالاسلام_قرائتی
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِين
ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِين...
⚜ و به يقين، انسان را از عصارهاى از گل آفريديم
سپس او را [ به صورت ] نطفهاى
در جايگاهى استوار قرار داديم...» | مؤمنون ۱۲ و ۱۳
⁉️ قرار دادیم؟!
مگر خدا، یکی نیست؟!
پس چرا در بسیاری از آیات قرآن،
فعل جمع به کار برده شده است؟!
دست مرموزی که محققان
از آن با نام «هوش طبیعت» یاد میکنند،
در حقیقت، چه نیروییست؟!
@Ostad_Shojae
عزیزان توجه داشته باشید، امروز اخرین روز از دهه « غیبت ممنوع» است.
دهه بعدی از فردا شروع میشود و موضوع آن « دروغ ممنوع» است.
جهت شرکت، به این آیدی مراجعه کنید.
@hosnaaseyedi
☘امام علی ع فرمودند:
✅شما را سفارش می كنم كه به ياد مرگ باشيد و از آن كمتر غفلت ورزيد؛
چگونه از چیزی غفلت می كنيد كه او از شما غافل نيست.
📚«نهج البلاغه، خطبه ۱۸۸»
┏✾╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍✾┓
@dokhtarane_hazrate_zahra
•|🥜🐌|•
بینخودمانبماندفرماندهـ...
بحثیافتننیست
مسئلہایناست..
ڪہڪسےمانندشمانیست ✖️
ڪہمنپیدایشڪنم…💔
#دلتنگحاجقاسم🥀
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت_ ۵۷
و به چشمهایش مالید.
من ادامه دادم « دخترم میدونست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانوادههای شهدا نداریم»
همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود،
اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند.
پرسیدم:«شهرام کسی آمده؟ چیزی شنیدی؟»
سرش را به علامت « نه» تکان داد به مادرم گفتم:«ای کاش می تونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه.»
اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم.
مهرداد با زینب صمیمی بود، اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند.
مهران به ما خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند.
از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتمـ.
انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها یا گم شدن زینب کمرنگ شده بود.
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلند شد.
خود را به حیاط رساندم هر چقدر التماس شهرام کردم که:« مامان چی شنیدی؟ چی شده؟ به من بگو» شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند..
ساعت ها و دقیقه ها حتی لحظه ها به سختی میگذشت.
تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است.
دیگر نمی دانستیم کجا برویم.. کجا را بگردیم.. از چه کسی سراغ زینب را بگیریم.
نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم، کمتر بیقراری میکردم، و حتی بقیه را هم آرام میکردم!
مرتب به خودم می گفتم چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی.
آقای روستا امد و منو مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی برد.
خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی، امام جمعه شاهین شهر، به آقای روستا تلقیین کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد.
منو جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شده و به مسجد رفتیم به مسجدی که محل نماز زینب بود.
زینب هر روز که از مدرسه برمی گشت اول به مسجد المهدی میرفت و نماز می خواند و بعد به خانه میآمد. به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم، دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم.
یاد حضرت..
ادامه دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
•🌞🌿•
1 - الف، لام، میم
2 - آن کتاب [بلند مرتبه] هیچ تردیدی در آن نیست، راهنمای پرهیزگاران است
3 - آنان که به غیب ایمان میآورند و نماز را برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم، انفاق میکنند
4 - و آنان که به آنچه به تو نازل گردیده و آنچه پیش از تو نازل شده، ایمان میآورند و اینانند که به آخرت یقین دارند
5 - آنان بر هدایتی از پروردگار خویشند و هم ایشان رستگارانند