هدایت شده از کوچه شهدا✔️
خیلی فرز بند پوتینش را بست. نُهِ شب بود. باید میرفت یکی از محورها. گفتم: برادر حسن! فرماندهی یه محور، خودش مُهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمیده. چه کار کنم؟ گفت: الآن میریم. گفتم: تا دار خوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم. گفت: الآن میریم.
_ بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن با تندی بهش گفت: مصطفی! چرا ادعای استقلال میکنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مُهر رو بیار ببینم. مُهر را که گرفت، داد به من. خودش رفت اهواز.
#شهید_حسن_باقری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️به نظر شما چطور میشه ازدواج درستی داشت؟🤔
💞زندگی مشترک هم مثل خیلی از مسائل دیگه قواعد خاص خودش رو داره که باید اون ها رو یاد گرفت. با دونستن این قواعده که میتونیم انتخاب و ازدواج درستی داشته باشیم. بر خلاف بعضیا که یادگیریِ قوانین زندگی مشترک رو به بعد از ازدواج موکول میکنن، باید گفت: بهترین زمان برا یادگیری قواعد زندگی مشترک، قبل از خواستگاریه.✔️
🤏شما وقتی با قواعد زندگی مشترک آشنا میشید، تازه معلوم میشه که چه اندازه از معیاراتون به درد انتخاب همسر یا همون همسفرتون میخوره و چه تعدادی از اونا، نه تنها ربطی به این انتخاب حیاتی نداره، بلکه فکرتون رو هم از اون چیزی که صلاح زندگی بوده، منحرف کرده.♨️
مشاوره قبل از ازدواج
💠 تا جایی که ما از طریق خبرگزاریها مطلّع شدیم، بناست طرح مشاورۀ قبل از ازدواج اجباری بشه؛ هرچند امیدواریم مشاوران لایق برا اجرای این طرح، در وسعت کشور عزیزمون ایران وجود داشته باشه. با این حال، خونوادهها نباید منتظر اجرایی شدن این طرح بمونن. مشاوره قبل از جلسۀ خواستگاری، نیازی هست که خودمون باید دنبالش باشیم.✅
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی مختلف
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و ششم ✅ فصل شانزدهم 💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گ
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و هفتم
✅ فصل شانزدهم
💥 فردا صبح همسایهها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز میکرد، یکی به بچهها میرسید، یکی غذا میپخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاجآقایم. عصر بود که حاجآقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: « دختر عزیز و گرامی بابا! چرا اینطور به غریبی افتادی. عزیزکردهی بابا! تو که بیکس و کار نبودی. »
💥 بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: « چرا نگفتی بچهات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. »
همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمساللّه که با خانمش همدان زندگی میکردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
💥 یک هفتهای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمیتوانست کمکم کند. مینشست بالای سرم و هی خودش را نفرین میکرد که چرا کاری از دستش برنمیآید.
حاجآقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگیشان. فقط خانم آقاشمساللّه پیشم بود، که یکی از همسایهها آمد و گفت: « حاجآقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد. »
💥 معصومه، زن آقاشمساللّه، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانهی همسایه.
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
سر جلسه ، وقت نماز که میشد، تعطیل می کرد تا بعد نماز داشتیم می رفتیم اهواز اذان می گفتند
گفت:( نماز اول وقت رو بخونیم .)
کنار جاده را آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت خندید گفت: (اومدیم ادای مؤمن هارو در بیاریم نشد ...
#شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯