eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
53.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
227 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۴ فصل ششم مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان، در محله دستگرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۳۵ فصل ششم(خانه جدید)💕 جبهه ان.» بعد از جاگیر شدن در خانه جدید، زینب وشهلا وشهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دوست نداشتم بچه ها از پرس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم وسه ماه اخر سال را از دست بدهیم. بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در این چندماه کار یک سال را انجام دهند وقبول شونداز طرفی می دانستم که با رفتن انها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود وکم کم به زندگی جدید انس میگیرند. چند روز پیش از عید مهران که نگران وضع ما بود اسباب واثاثیه خانه را به ماهشهر برد واز انجا به چهل توت دستگرد اورد، فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا انها سرگرم شوند. مهران کارمند اموزش و پر ورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می کرد او پسر بزرگم بود وخیلی در حق من وخواهر وبرادر هایش دلسوز بود. همه سعی می کردیم با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به« مدرسه راهنمایی نجمه» رفت. او راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت، بلا فاصله بعد از شروع درسش در مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت. یک گروه نمایشی را انداخت وبا دحتر های مدرسه تـٌاتر باری می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید در طول سه ماخ خودش را به بقیه رساند ودر خرداد ماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا وزینب باهم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه اب انحیر می خرید و می خورد. خیلی اب ابنجیر دوست داشت. درمدرسه زینب دوتا دختر که سالرها باهم دوست صمیمی بودند در ان زمان با هم قهر کرده بودند، زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری ان دو را به هم نزدیک کرد وبلاخره آشتی داد. او کمتر ازسه ماه در ان مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه زیادی به او داشتند. در همسایگی ما دراصفهان دختری هم سن وسال زینب زندکی می کرد که خیلی دوست داشت قران خواندن یاد بگیرد. زینب او را دعوت کرد که هرروز بعد از ظهر به خانه ما بیاید، زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قران می کرد. بعد از چند ماه ان دختر روخوانی قران رایاد گرفت. همسایه ما باغ بزرگی در ان محله داشت. ان دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار وگوجه وبادمجان وسبزی برا ما اورد ان روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم، زینب با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب می کرد ومایه خیر وبرکت خانه ما بود. شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی تخر سال برای گرفتن... ادامه دارد... ۳۵ @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۵ فصل ششم(خانه جدید)💕 جبهه ان.» بعد از جاگیر شدن در خانه جدید،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۳۶ فصل ششم(خانه جدید)💕 کارنامه زینب به مدرسه اش رفتم. مدیر مدرسه از او تعریف کرد، یکی از معلم هایش انجا بود و به من گفت:«دخترت خیلی موٌمنه» افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب وخواهروبرادرهایش همیشه باعث سر افرازی من بودند. حمید یوسفیان در خرداد سال۶٠شهید شد، جنازه او را به اصفهان اوردند ثدر تکه شهدا دفن کردند. شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند، اگر حمید و خانوداه اش به ما کمک نمی کردند معلوم نبثد که سرنوشته من و بچه هایم چه می شد. ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم وکنار مادرش بودیم. زینب ان روز امتحان داشت ونتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادر یزگش خیلی سفارش کرد وگفت:«شما حتماً شرکت کنید.» بعد از امتحان خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند. مادر حمید چندر روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی امده وصندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است. مادرحمید می گفت:«توی خواب اون شهید رو خوب می شناختم انگار خیلی با ما اشنا بود.» من وبچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل وزیارت عاشورا به تکه سهدا می رفتیم. زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع ان ها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را می اورد وتبرکی نگه می داشت. زینب هفت میوه درخت کاجو هفت مشت خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود. هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم. زینب من را سر قبر«زهره بنیانیان» از شهدای انقلاب برد وگفت:«مامان نگاه کن فقط مرد ها شهید نمی شن زنا هم شهید می شن» زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهرا بنیانیان می نشست وقران می خواند. ماه اخری که در محله دستگرد بودیم مینا ومهری همراه مهران پیش ما امدند دختر ها اول راضی به امدن نمی شدند می ترسیدند برادرشان برای خارج کردن انها از ابادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد ان هارا به ابادان بر گرداند. همزمان با امدن بچه ها بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان امد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در انجا خانه خریده بودند. مینا ومهری برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند. بچه ها محیط غیر مذهبی انجا را که دیدند با خرید خانه در انجا مخالفت کردند شاهین شهر بیست کیلو متر با اصفهان فاصله داشت... ۳۶ @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۶ فصل ششم(خانه جدید)💕 کارنامه زینب به مدرسه اش رفتم. مدیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💕 ۳۷ فصل ششم(خانه جدید) شاهین شهر بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت ومحیطش بسیار باز بود طوری که دختر ها توی کوچه وخیابان بدون حجاب دچرخه سواری می کنند.جعفر به خاطر همکارهای شرکت نفتی وهمشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت.مخالفت بچه ها بود بعد از برگشتن از تهران بابای بچه ها خیل سریع یک خانه دویست متری در خیابان سعیدی فرعی هفت خرید وما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم. بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سال ها کار در مناطق گرم از مسجد سلیمان امیدیه واهواز برای دره بازنشستگی به انجا مهاجرت می کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری وابادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند .ظاهر شهر خوب وتمیز بود ،خیابان کشی های سبز مرتب وفصای سبز قشنگی داشت. اما جوّ مذهبی نداشت. بچه هارا در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود. او رشته علوم انسانی را انتخاب کرد می خواست در اینده به قم برود در حوزه درس بخواند وطلبه بشود، او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت چند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می گذشت که بچه ها به مرخصی امدند وباز دو هم جمع شدیم، با امدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه ما برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب می نشست واز ان ها می خواست که از خاطرات مجروحان وشهدا برایش صحبت کنند از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان ابادان وحتی خانه مان در ابادان. در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را انجا می گذاشته بود واتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، انجا می برد وبا دقت به خاطراتش گوش می کرد بعد همه حرف هارا جمله به جمله در دفترش می نوشت. زینب در خانه یا می خواند یا مینوشت یا کار می کرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت از کلاس های قران قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق ونهج البلاغه در شهر رامهرمز وسخنرانی های امام وخطبه های نماز جمعه همه را در دفترش می نوشت خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی داد بخوانیم. برنامه خود سازی اقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود وبعد از دوسال مـبه مو انجام می داد هر دوشنبه وپنحشنبه روزه می گرفت. غذای سالم می خورد، ساده می پوشید وبه مرگ فکر می کرد. بعضی وقت ها بعضی چیزها را برای ما تعریف می کرد یا می خوان، گاهی هم هیچ نمی گفت به... ۳۷ ادامه دارد... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم 💕 #پارت۳۷ فصل ششم(خانه جدید) شاهین شهر بیست کیلومتر با اصفهان فاصله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۳۸ فصل ششم(خانه جدید)💕 مهری و مینا می گفت:《شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟تاحالا از خدا طلب شهادت کردین؟》بعد از اینکه این سوال رو پرسید خودش ادامه داد:《البته اگه ادم برای رضای خدا کار کنه تو رختخوابم بمیره شهیده》 با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم اما وقتی شوقش را برای رفتن به ابادان وکمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا ومهری او را با خودشان ببرند. اما آنها وهمین طورمهران مخالف بودند وزینب رابچه می دانستند، درحالی که زینب اصلا بچه نبود وهمیشه درکار های خوب جلو تر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه ها به جبهه باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت به جامعه زنان و بسیج می رفت بعضی از کلاس ها را شهلا میرفتند. در مدرسه از همان ماه های اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب گروه سرود زینب و..... از زمان بچگی اش با من روضه می امد وبرای حضرت زینب وامام حسین گریه می کرد. حس وحال وحرف هایش به سنش نمی خورد یک شب به من گفت:«مامان دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم پیر شم وبمیرم. یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه» بعد از چند که هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم هار هفته شب های جمعه من و مادرم وبچه ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می رفتیم ومادر حمید را می دیدیم آنها هنوز در محله دستگرد بودند. از وقتی به اصفهان رفته بودیم قد زینب خیلی بلند شده بود چادرش را تنگ می گفت کفش تکانی پایش می کرد تند تند راه می رفت دبیرستان زینب ازخانه ما فاصله داشت من هر ماه مبلغی پول بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت وامد کند اما زینب پیاده به مدرسه می رفت وبا پولش کتاب برای وجروحان می خرید هفته ای یکی دوبار با«بیمارستان عیسی بن مریم» یا «بیمارستان شهدا» می رفت وکتاب ها را به مجروحان هدیه می کرد. چند بار هم برای مجروحان مصاحبه کرد نوار مصاحبه را سر صف مدرسه برای دانش اموزان پخش کرد تا آنها بفهمند وشنوند که مجروحان ورزمنده ها از انها چه توقعی دارند، مخصوصاًسفارش مجروحان را درباره حجاب پخش می کرد. ارزویم شده بود که زینب باپول هایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی برای خرید لباس اورا به بازار می بردم ساده ترین وارزان ترین لباس وکیف وکفش را انتخاب می کرد خرید کردن برای زینب همیشه اسان ترین کاربود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و می خرید هر وقت هم می گفتم:«چه غذایی درست کنم؟» زینب می گفت:«هرچیزی که ساده تره ودرست کردنش برای شما راحت تره» ۳۸ ادامه دارد .... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۸ فصل ششم(خانه جدید)💕 مهری و مینا می گفت:《شما که تو جبهه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 فصل ششم (خانه جدید)💗 یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد .مادرم و شهلا نیامدند زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم به عروسی امد. آن روز زینب روزه بود. وقتی وارد خانه همسایه شدیم ، هنوز اذان مغرب نشده بود. آن ها با میوه و شیرینی از پذیرایی کردند. زینب از اول با من شرط کرد که جلوی آن ها طوری رفتار نکنیم که آن را بفهمند روزه است. من هم حرفی نزدم وقت اذان که شد، او خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز به خانه رفت. یک شب هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب توی رختخوایش نیست. آرام بلند شدم و دنبالش گشتم. سراغ اتاق خالی خانه رفتم. در را باز کردم ، زینب تمام قرد با چادر سفید روی قبله مشغول خواندن نماز شب بود. اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد، می خواستم زیب و از این اتاق سرد بیرون بيرم ، تمام ترسم از این بود که او با آن جئه ضعیفش مریض شود. وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شده قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد. دلش می خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینیم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن لذت ببرد به خاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی می دید . زینب دلش زندگی می کرد. به خاطر همین خیلی دوست داشتی بود. او به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت، و در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعه زنان شرکت می کرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت. استاد کلاس اخلاق زینب «آقای هویدافر» بود. او و خواهرش هر دو از معلم های دوره عقیدتی بودند. آقای هویدافردریکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا (بشیر ال ال الجيم بسم الله الثور، بسم الله نور التمور بشم اللير و علی ثور، بسم الله الذي ومدير الأمور بشم الله الذي خلق الورم النور الحمد لله الذي خلق الورون الثور وآل الثور على الطور في كتاب مسطور في رق منشور بقدر مقدور على تي مخور الحمد لله الذي هو بالعمور و بالقرمور، وعلى الشراء والنماء مشكور، وصلى الله على | سینا ممممم؛ وآله الطاهرين.) را حفظ کنند و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرد. او قول داد بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیرش را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید و ... ادامه دارد @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت39 فصل ششم (خانه جدید)💗 یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۴۰ فصل ششم (خانه جدید)🍃 زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد. او خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش می نشیند و دعای نور را برایش تفسير می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را با یک گروه کودک یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم بزرگان بودند. او دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ بلکه از عمق وجودش، وقتی زینب دعا را می خوانده، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند. زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتى مادرم تعریف نکم. با وجود روحیه معنوی اش در جمع دوستان و خانواده رفتارش خیلی عادی بود. با خوشرویی و لبخند با همه برخورد می کرد. یک روز قرار بود از طرف جامعه زنان به اردو بروند. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتيم. قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و خودم به خانه برگردم. آنجا که رسیدیم، تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند. تا رسیدیم، زینب رفت و یک سفره نان اورد و مقداری پنیر و خرما هم که از قبل تهیه کرده بودند روی سفرها گذاشت و خیلی فرز و زرنگ نان و پنیر و خرما را لقمه کرد. ساندویچ درست می کرد و در کیسه فریزر میگذاشت تا در اردو به دخترها بدهد. خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند اما زینب تند، تند کار می کرد. من بعد از رساندن زینب به انجا به خانه خانه برگشتم. در مسیر برگشت به خانه به زینب فکر می کردم. او خیلی زود توانسته بود ادم های مثل خودش را پیدا کند و با شاهین شهر کنار بیاید. زینب در جمع، از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب انجیل و تورات را گرفته بود و در خانه مطالعه می کرد. دوست داشت همه چیز را بداند و همه فکرها را با هم مقایسه کند مرتب از من می پرسید: «مامان، اگه جنگ تموم شه ، برمی گردیم آبادان ؟» آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش می خواست دوره دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه زیادش به آبادان، در شاهین شهر طوری زندگی می کرد و دنبال فعالیت هایش بود که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهرکه از مدرسه به خانه برمیگشت، اول به «مسجد المهدی» فردوسی می رفت و نماز ظهر و عصرش را به جماعت می خواند. اگر دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد میرفت. زینب از همه کس و همه چیز درس می گرفت. رادیو معلمش بود؛ خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشته روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. این بار سرنماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم: «مامان، تورو به خدا این همه گریه نکن. آخه توچه ناراحتی داری ؟» با چشمهای مشکی قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت: ((مامان با به می کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میاد. یه بار گ، مملکت خیلی مشکل داره ، امام بیشتر از همه غصه خوره . برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم. ای کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه مینشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب نماز یا کتاب می خواند. او معمولا عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست میکرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد. ادامه دارد ... ۴۰ پایان فصل ششم🍃 @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت۴۰ فصل ششم (خانه جدید)🍃 زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ۴۱ فصل هفتم (گمشده)💗 بعد از چند ماه کم، کم به خانه جدیدمان عادت کردم . مینا و مهری و مهران و مهرداد هنوز جبهه بودند و پدر بچه ها بین ماهشهر وشاهين شهر در رفت وآمد بود. با اینکه شب و روز مشغول خانه و - بچه ها بودم، اما دائما در انتظار بودم؛ منتظر آمدن بچه ها از جبه و آمدن پدرشان از ماهشهر شروع کردم به خانه تکانی۔ چند ماه بیشتر از آمدنمان به این خانه نمی گذشت و همه چیز تمیز بود، ولی برای اینکه حال و هوای خودم، مادرم و بچه ها عوض شود می خواستم کاری کرده باشم قبل از جنگ هرسال که به فصل بهار نزدیک می شدیم انواع سبزهها مثل گندم وماش وشاهی میکاشتم. گاهی وقت ها سبزی ها را به اسم تک تک بچه ها در ظرف های کوچک می کاشتم و تنها با ذوق و سلیقه دوز سبزه ها را با روبان رنگی می بستند و آن ها را روی طاقچه و سفره هفت سین می چیدند. در آبادان از فرش و موکت تا ملافه و پرده ها را می شستم تا با شروع سال جدید همه چیز پاک و پاکیزه باشد. بچه ها هم خانه تکانی را دوست داشتند و پا به پای من کار می کردند و غرنمی زدند. خرید لباس و کیف و کفش عید هم که برای بچه ها عالمی داشت؛ حتی گاهی کفش و لباس نو را بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند. بعد از جنگ از این همه خوشی، فقط خاطره اش ماند و خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری خانه ، زینب به من کمک کرد اما پشت هم می گفت: «مامان به نیت تمیزی خونه کمک می کنم؛ وگرنه ما عید نداریم. رزمنده ها توجبهه هستن. هر روز شهید میارن. ما که نباید عید بگیریم.» من هم به او اطمینان میدادم که نیست من هم تغییر حال و هوای خانه است؛ وگرنه | کدام عيد ؟! وقتی چهار تا از بچه هایم در دل خطر هستند من چه عیدی دارم؟ شب های آخر اسفند رزمنده ها در منطقه شوش عملیات کردند. دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت. احتمالا بچه های من هم به آنجا رفته بودند. هروقت نگران بچه های خودم می شدم عذاب وجدان میگرفتم. خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند. من هم یکی مثل بقیه. چه فرق میکرد همه ی رزمندگان عزیزان ما بودند.... ۴۱ ادامه دارد... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت۴۱ فصل هفتم (گمشده)💗 بعد از چند ماه کم، کم به خانه جدید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۲ فصل هفتم (گمشده)🌱 خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری خانه، زینب به من کمک کرد اماپشت هم می گفت:«ممان به نیت تمیزی خونه کمک مری کنم، وگرنه ما که نباید عید بگیریم» من هم به او اطمینان می دادم که نیست من هم تغییر حال وهوای خانه است. وگرنه کدام عید؟! وقتی چهارتا بچه هایم در دل خطر هستند من چه عیدی دارم؟ سب های اخر اسفند رزمنده ها در منطقه شوش عملیات کردند. دلم پیش بچه ها بودشوش با اهواز وآبادان فاصله زیادی نداشت، احتمالاًبچه های من هم به انجا رفته بودند. هروقت نگران بچه های خودم می شدم عذاب وجدان مدی گرفتم خیلی ها عزیزا نشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه. چه فرقی می کرد. همه رزمنده ها عزیزان ما بودند. زندگی ما داشت کمی قوام می گرفت در خانه زندگی خودمان جا گرفتیم وتنها نگرانی ام سلامتی بچه ها درجبهه بود. خانه را از بالا تا پایین تمیزکردم در و دیوار خانه برق می زد، همه جا بوی تمیزی می داد. شب اول فروردین سال۱۳۶۱زینب بلند شد چادرش را سرکرد وبرای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نماز هایش را درمسجد می خواند. تلویزیون روشن بود وشهلا وشهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند. دلم نیامد بازینب مخلافت کنم واز او بخواهم به مسجد نرود، زینب مثل همیشه به مسجد رفت. بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت واو بر نگشت. نگران شدم. پیش خودم گفتم:«حتماًسخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سالتو مسجد برگزار شده وبه همین خاطر زینب دیر کرده» بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم وبه مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. وارد مسجد شدم، هیچ کس در حیاط وشبستان نبود. نماز تمام شده بود وهمه نماز گزار ها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم:«یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟»... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۴۲ فصل هفتم (گمشده)🌱 خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۳ فصل هفتم (گمشده)💕 هوا تاریکِ تاریک بود وباد سردی می امد. یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم. چشمم دنبال یک دختر چادری باریک وبلند بود، یک دفعه به خودم دلداری دادم که:«حتما تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادرم و بچه هاست» درست پاچه خودم را به خانه رساندم. شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم:«زینب، زینب مامان برگشتی» و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب بر نگشته است .او زیر لب ایت الکرسی می خواند ونمی توانست حرف بزند .صدای قلبم را وی شنیدم .می خواستم زیر گریه بزنم ،از مادرم وبچه ها خجالت کشیدم .شهلا برای من یک لیوان اب اورد.گلویم بسته شده بود ؛اب که هیچ نفسم بالا و پایین نمی شد .شهلا گفت:«مامان بریم خونه داربی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ می زنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن» ان زمان ما تلفن نداشتیم وبرای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم به شهلا گفتم:«این چه حرفیه؟! مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه. هیچ وقت زینب این کار رو نمی کنه» با اینکه این حرف رو زدم ولی بلند شدم وپشت سر شهلا به خانه دارابی رفته. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود وخانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند صدای خنده انها بلند بود. با شرمندگی وارد شدیم. شهلا ماجرای برگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت. خانم دارابی ناراحت شد وگفت:«توکل به خدا ایشالله که چیزی نیستوهمین دور وبَره» وبا این حرف به من قوت قلب داد او گفت:«راحت به هرجا که می خواید زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید» شهلا روی یک کاغذ شماره تلفن هارا نوشته بود. اولی، دومی سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. او خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده است. دوست هایش چه فکری می کردند. نگاه من به دهان شهلا بود ومنتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما بر عکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی، دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای وشیرینی امد. به من اصرار می کردچیزی بخورم. بیماری آسم داشتم. تا فشار روحی وجسمی به من می آمد، رنگ رویم می پرید ودهانم خشک می شد. شهلایک دفعه یاد مدیر مدرسه شم شان افتاد.«خانم کچوبی»، مدیر دبیرستان۲۲بهمن، زینب را خوب می شناخت وبه او... ادامه دارد... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۴ فصل هفتم: گمشده💕 علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت وبرای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر اشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت ودر کلاس های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با اوارتباط داشت. خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود. شهلا به خانه رفت وشماره تلفن را اورد. در این فاصله خانم داربی سعی میکرد با حرف زدن وپذیرایی کردن، من را مشغول وتا اندازه ای آرامم کند، اما من فقط نگاهش می کردم وسرم را تکان می دادم. هیچ کدام ازحرف هایش را نمی شنیدم ودر مغزم غوغایی از افکار عجب وغریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد وچند دقیقه ای با او صحبت کرد. وقتی گوشی را گذاشت. گفت:«خانم کاچویی امشب به مسجد نرفته وخبری از زینب ندارد» شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد:«مامان، خانم کچویی از بر نگشتن زینب وحشت کرد. نمی دانم چرا این همه ترسید؟» وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب نا امید شدیم، با خانم داربی خداحافظی کردیم وبه خانه برگشتیم. درِ حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته گل رُز گوشه حیاط افتاد. جلورفتم وکنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب وشهلا بود. ان درختچه هر فصل گل می داد وانگار برای ان بوته همیشه فصل بهار بود. زینب هرروز با علاقه به درختچه گل رز اب میداد تابیشتر گل دهد. کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط امد وگفت:«کبری، ننه، اونجا نایست، هوا سرده. بیا توی خونه. شهلا وشهرام طاقت ناراحتی تورو ندارن.» نمی تونستم ارام باشم. دلم برای شهلا وشهرام می سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به اشپز خانه رفتم . انگار رفتن من به اشپز خانه عادت همیشگی ام شده بود ، کابینت ها از تمیز ی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب روز قبل، تمام کابینت هارا اسکاچ وتاید کشیده بود دستم را به کابینت ها کشیدم بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از تَه وجودم. دیروز به زینب گفتم:«مامان، خیلی تو تمیز کردن خونه کمک کردی. دوساله برای عید هیچی نخریدی، یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم. به خاطر دل من یه چیزی بخر. هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ » زینب گفت:«مامان من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم.» به زینب گفتم:«مادر،ای کاش مثل بقیه دخترا کفشی،کیفی،لباسی می خریدی وبه خودت میرسید. من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو،ولی دل مادرت رو هم خوش کن.» ادامه دارد... 🧡 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۵ صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا وشهرام به آشپزخانه امدند وخودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه ان شب به خاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم. قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد با ان نگرانی، اب هم از گلوی ما پایین نمیرفت چه رسد به غذا. باید کاری میکردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ابرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم ودر کوچه وخیابان های شاهین شهر به دنبال زینب میکشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید وهر دختر چادری ای را میدید، میگفت حتماًان دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود وخانواده هاخوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت وامد میکردند. توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دوربه طرف ما می آید، اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید وروسری سورمه ای رنگش را سر کرد وچادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر وسفیدش، معصومیت عجیبی به او میداد. مامان یادته زینب یک سالش بود، چطور دست کرد توی کاسه وچشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید:«زینب چشم گوسفند را خورد؟ ماردم رو به شهرام کرد و گفت:«یادش بخیر، جمعه بود ومن به خانه ی شما امده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود، ان هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود وتوی گهواره خوابیده بود. همه ی ماهم پای سفره، کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشت که بخورد من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد. من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم:«کاسه را زیر گهواره زینب گذاشتم. برگشتم که چشم هارا بردارم، کاسه خالی بود. ادامه دارد... 🌿🌙 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴۶ شهرام گفت:« مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب انهارا خورده بود؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد. من گفتم:«زینب از خواب بیدار شده بود ودرست کرده بود توی کاسه ودو چشو را برداشته خورده بود. دور دهنش هم کثیف شده بود. شهلا وشهرام زدند زیر خنده، من باصدایی بغض کرده گفتم:«ان روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت:«مامان، پس قشنگی چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم:«چشم های زینب از وقتی به دنیا امد قشنگ بود. اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر وقشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد شهلا وشهرام ومادرهم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم، تا ان شب پای ما به کلانتری واینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت:«کبری بیا به خانه برگردیم شاید خدا خواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت وتاریک بود تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا امد همه خوشحال وسراسیمه به طرف در حیاط دویدیم . شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دختر سبزه رو وقد بلند ابادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا ان شب به وجیهه زنگ نزده بود. اما وجیهه از طرق یکی ا دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید وبه خانه ی ما امد وجیهه هم خیلی ناراحت ونگران شده بود. اوبه من گفت:«باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم، زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود یکی دوبار خودم با او رفتم. من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود. زینب بارها برای من ومادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت بدون اجازه ودیروقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی مادر شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. ادامه دارد.... 🌿 ♡@dokhtarane_hazrate_zahra 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸