35 - وصف بهشتی که به پرهیزکاران وعده داده شده این است که از زیر درختانش نهرها جاری است [و] میوهها و سایهاش دائمی است این سر انجام تقواپیشگان است، و عاقبت کافران دوزخ است
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
~♥️
#پروفایل
زندگي مثل دوربین عڪاسیہ
روے هر چیزی تمركز كنۍ اون رو میگیري ..📸🪐
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_دوم صبح، صبحانه را خوردهنخورده آماده رفتن
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_سوم
با فاطمه راه میافتیم سمت مدرسهاش. میخواستم به بهانه رساندنش، دقیقههایی را با او بگذرانم؛ آن هم چند ساعت مانده به اعزام. از نگاهش میشود فهمید که دلش آشوب است. من رانندگی میکنم و گرمی نگاهش را حس میکنم. حرف میزنیم و شوخی میکنیم اما لبخند روی صورتش جان نمیگیرد؛ میآید و زود رنگ میبازد.
توی راه درآمد که وقتی رفتی، از سوریه با هم تلفنی حرف نزنیم! میگفت صدایت را که بشنوم، تحمل دوریات برایم سخت میشود و بهم میریزم. معکوسِ شعر حافظ: در این درگاه حافظ را چو میرانند میخوانند! گمانم این بود که اینجا، زنگ نزنیم یعنی زنگ بزنیم! میدانست که نشدنی است و من طاقت نشنیدن صدایش را ندارم... گفتم که گهگاه که فرصتی پیش بیاید، صدایش باید آتش دلتنگیام را فروبنشاند... قول و قرارهایمان را گذاشتیم....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فازایناییڪهبهاصطلاحمذهبےان ولےبراۍابرازاحساساتشون
فحشهاۍزشتمیدنرونمیفهمم!!
مشتیتواگہمذهبیایڪهدیگه
فحشدادنتچیہ...
حداقلچهرھمذهبیهاروبدنکن🚶🏾♂
بہقولاستاپناهیان↯
بچہهیئتےفحشنمیدھ
بہشوخےیاجدیفرقےنمیڪنہ..
بگذاریدڪسانےڪھناسزامیگویند تنهـاڪسانےباشندڪھحزباللهی نیستند...!
آدمباشیم!!
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
میگفت :
اگھاینگوشےباعثمیشھگنـٰاهڪنۍ،
بزارشڪناردنبالِجھادفرهنگےامنبـآش!✋🏼
حرفِشهیدابراهیمهادییادتباشـھ
کهمیفرمودن:
تاخودتُدرستنڪنۍ
نمیتونـےبقیـھروهمدرستڪنی:)))
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از |دختࢪاںــ☀️ــخۅࢪشید|
43 - و کسانی که کافر شدند میگویند: تو پیامبر نیستی بگو: شهادت خدا و آن کسی که علم کتاب نزد اوست میان من و شما کافی است
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#ذکر_روزانه
«🖇🗓»
ذڪر"روزیڪشنـبھ"꧇
یـٰاذالجَـلالِوالاِڪرام••"
"اۍصـاحـبشڪوهوبزرگواري••"
☁️➪𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
آیه گرافی
سوره نور (آیه ۵۲)
وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَخْشَ اللَّهَ وَيَتَّقْهِ فَأُولَٰٓئِكَ هُمُ الْفَآئِزُونَ (٥٢)
و كسانی كه از خدا و پیامبرش اطاعت كنند و از خدا بترسند و از او پروا نمایند، آنانند كه كامیابند
آیه میخواد بگه برای خوشبخت شدن نه پول ملاکه نه سن و نه قبیله و نژاد.
تنها شرط برای سعادت و کامیابی تسلیمِ محضِ خدا بودن هست
مطیع محض خدا و رسولش باش مومن تا به خوشبختی دست پیدا کنی ...
سفر به کرمان
📆 11 تا 15 دیماه
🚈 مبدا: ایستگاه راه آهن تهران
🔴 رفت: 11 ام ظهر- برگشت 14 ام شب
🚞 رفت و برگشت با قطار 4 تخته
🏢 دو شب و سه روز در کرمان (اقامت گروهی)
🧆 تمام وعده های غذایی در کرمان (ناهار و شام در قطار رفت بر عهده زائر)
🚍 اتوبوس رفت و برگشت ازمحل اقامت به گلزار شهدای کرمان در زمان های مشخص
🌳 گشت گردشگری یکروزه کرمان
هزینه هر نفر 1.200.000 تومان
🌟 ثبت نام از ساعت 10 صبح تا 18 عصر
☎️ 02188264132
📲 09379130313
@armantourism
هدایت شده از حِلماء ؛
34.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه میکنم باشه تو بخند ؛
گریه میکنم باشه تو بخند (:
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_سوم با فاطمه راه میافتیم سمت مدرسهاش. می
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_چهارم
به مدرسهاش که رسیدیم، فاطمه پای رفتن نداشت. چشمهای نگرانش را دوخته بود به من. دستهایش را گرفتم و توی دستهایم فشردم. به چشمهایش نگاه کردم؛ هزار حرف نگفته را قاب گرفته بودند. بین همه حرفهای ناگفتهی در سینهمانده، نجوای بیصدایش که «بمان» بیش از همه به گوش میرسید. گره نگاهمان محکمتر میشود. نگاه، گاهی زبان مشترک است. حرفها را از توی نگاهش میشنوم. دلش آرامتر میشود. رضا میدهد به رفتنم. میداند که آرزوی رفتن، دریای دلم را متلاطم کرده است. میگویم میسپارمت به شیرزنِ شام، عقیله عرب. چشم از فاطمه میگیرم و همه حرفهای نگفته را توی سینه پنهان میکنم. من از فاطمه دل نمیکَنم؛ بلکه پارهای از دلم را پیش او جا میگذارم. راه میافتم و آینه، تصویر فاطمه را قاب میگیرد. خاطره تماشا کردنش در آینه، پیش از آن ملاقات خاص اول، در ذهنم جان میگیرد. سر یک پیچ، فاطمه از دیدرسم در آینه خارج میشود. اینجا، امروز، پیچِ مهم زندگی من است.
در فکر و خیال فاطمهام که تلفنم زنگ میخورد. حسین است؛ دوستی که قرار بود امروز با هم اعزام شویم. گفت که ساعتی قبل، برای بار سوم بابا شده؛ اسمش را هم گذاشتهاند علیاصغر! توی صدایش شوق و حسرت مخلوط شدهاند. حدس میزدیم که حاجحمید، اعزام حسین را به تعویق بیندازد؛ حق هم همین بود. به خانه عمو برگشتم تا هم ماشین را تحویلش بدهم و هم آماده رفتن شوم. روی عقربههای ساعت، انگار که وزنهی سنگینی گذاشته باشند، تکان نمیخورند!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪