هدایت شده از کوچه شهدا✔️
نصف شب از صدای ناله نماز شبش از خواب بیدار شدم. میان گریه هایش می گفت:
خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی، می خواهم مثل امام حسین (ع) بی سر و مثل حضرت عباس (ع) بی دست باشم.
وقتی پیکرش را آوردند نه سر داشت و نه یک دست. گویا آن شب خدا می شنیدش.
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کسیچهمیداندشایدقلبقرآن،
سورهی"یاسین"همان
"یاحـسین"استکه
«بیسر»شدهاست❤️🩹!
#علامهطباطبایی
نکاتی که عمرا بدونی 😉😳😳😳 👇👇👇
💥رازها و نکته ها خانه داری 🤭👌
1...برای تمیز کردن تخته چوبی خرد کردن مواد از تکیه ای لیمو استفاده کنید ☺️
2..برای تمیز کردن لکه های رو ظروف استیل و سیلوار از روغن بچه استفاده کنید 😎
3.برای.از بین بردن بوی کفش و سطل زباله از مقداری جوش شیرین استفاده کنید 👌
4...برای از بین بردن لکه جوهر از وسایل چوبی
مقداری خمیر دندان بزنید و تمیز کنید ☺️
5..برای چسب کردن نامه یا پاکت از مقداری لاک ناخن استفاده کنید 😁
6..برای تمیز کردن جای چسب نواری از روی وسایل از استون استقاده کنید 😉
7...برای از بین بردن رسوبات کتری از سرکه استفاده کنید
😉
8..برای از بین بردن خط و خش چوب از روغن بچه یا زیتون استفاده کنید 😎
9...برای شفاف شدن اینه حمام و دستشویی از خمیر دندان استفاده کنید 😍
10..برای از بین بردن لکه زرد ظروف پلاستیکی مقداری ابلیمو و جوش شیرین داخل ظرف بریزید و بعد از چن دقیقه بشورید 😊
#ترفند
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
۶ توصیه مهم برای دم بخت ها
5. وسواس کمتر موجب شناخت بهتر می شود. بنابراین با دقت کامل طرف مقابلتان را بشناسید اما مراقب باشید در اعمال فیلترهای انتخاب، وسواس پیدا نکنید.
6. در ابتدا در خواستگاری به سلیقه فیزیکی خودت و طرفت باید دقت داشته باشید، اگر حداقل های لازم برایتان تامین شد طرح مباحث زیر، تعیین کننده و هوشمندانه است:
1- من به این دلایل می خواهم ازدواج کنم. این توان مالی من است، این نیازهای روانی- عاطفی و جنسی را دارم. دلایل شما برای ازدواج چیست؟
2- من به این دلایل شما را انتخاب کرده ام…
3- نکات خوب شخصیت من و زندگی ام، اخلاقم و خانواده ام این هاست، نکات خوب شما چیست؟
4- نکات بد من اینهاست، نکته غیر خوبی دارید که لازم باشد من بدانم؟
5- سابقه رابطه عاطفی ام این هاست، اگر لازم دانستی، سوابق عاطفی خودتان را به من بگویید.
#پایان
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
پدر شهید:
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام.
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
"آرمانعزیز🕊⚘️
شهیدآرمانعلیوردی"
#شهیدانه
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاے بے حسین
دنیاے بے وفا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سی و چهار: یکی از متصدیای فروشگاه سر رسید. امبروژا ازش درب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سی و پنج:
«روزی که به مفید بودن «در» شک کردم.»
مَغی یه دختر فرانسوی هندی الاصل بود؛ مهربون، بامزه، ساده، صادق و محجوب که داشتن این یه صفت، اون جا جداً یه پدیده محسوب می شه! با هم دوست بودیم. چند وقتی بود که حس می کردم دلش می خواد یه چیزی رو بگه. یک روز عصر در اتاقم رو زد.
- کیه؟
- مَغیـــــــــــه!
در رو باز کرد. با یک لبخند مهربون گفت:
«ببخشید! می دونم همیشه تو و امغزی با هم شام می خورید. اما خواستم ببینم دوست داری یه شب هم با من شام بخوری؟»
گفتم:
«معلومه که دوست دارم. خیلی هم دوست دارم! اما چند دقیقه کار دارم... به محض این که نمازم رو بخونم می آم توی آشپزخانه. خوبه؟»
گفت:
«خیلی خوبه. پس من منتظرتم.»
وایسادم سر نماز. دوباره صدای در اتاق اومد. به من چه!؟ من که سر نمازم! باز صدای در اومد. رسیده بودم به رکوع. این چه طرز در زدنه؟ وقتی جواب نمی دم لابد یا نیستم یا نمی تونم جواب بدم دیگه! همچین که رفتم به سجده طرف در رو باز کرد. سبحان ربی الا... این دیگه چه رویی داره! خدایا این کیه که جرئت کرده در اتاقم رو باز کنه؟... نکنه
مغیه؟... نه بابا! رابطه ی ما این قدر هم نزدیک نیست. پس کی می تونه باشه جز...؟ سر از سجده برداشتم. یوهو... درست حدس زده بودم...(خاک بر سرم با این نماز خوندنم!)
امبروژا وایساد تا نمازم تموم شد. همچین که نگاهش کردم دستاش رو، شبیه دست زدن، به هم زد و گفت:
«هی... می دونی من خیلی از نماز خواندن تو خوشم می آد؟»
گفتم:
«جدی؟»
- آره ،جدی. ببین، اومدم یه چیزی بهت بگم. گفتن به همه بگیم.
- چی رو؟
- بابای نائل داره می آد فرانسه.
ظاهراً خانواده ش یه چیزایی فهمیدهن. داره می آد ببینه جریان چیه. تا باباش بیاد و بره، نباید درباره ی اون پسره، دوستش، کسی حرف بزنه. اون هم قرار شده تا چند هفته نیاد این ورا. چه اوضاع احمقانهایه!
- باباش کی می آد؟
- چه می دونم! لابد دو سه هفته دیگه. نمی خوای شام بخوری؟
- چرا، اما امروز با مغی شام می خوریم. صدای دست زدن اومد. چه قدر اون روز در زدن!
مغی بود. می خواست ببینه کجام من. بهش گفتم:
«اگر اشکال نداره، سه تایی با هم شام بخوریم.»
مِن مِن کرد. امبروژا از اتاق رفت بیرون. مغی گفت:
« آخه می خواستم یه چیزی بهت بگم.» -چی رو؟
- راستش «دینِش» به من پیشنهاد کرده با هم ازدواج کنیم.
- اِ؟ جدی می گی؟ خب نظر تو چیه؟
- من هم خیلی دوستش دارم. نمی دونم چرا دوست داشتم به تو این موضوع رو بگم. فکر کنم دوست دارم نظرت رو بدونم.
- تبریک می گم خیلی خبر خوبی بود. تو چه قدر دینش رو میشناسی؟
- من...
صدای در زدن اومد تقریباً اون روز حدود هر ده دقیقه یه بار یه نفر کوبید به در.
امبروژا اومد تو از من پرسید:
«میشه به من هم بگی موضوع چیه؟» گفتم:
«از صاحب موضوع بپرس. چون اگه راضی نباشه من حق گفتنش رو ندارم.» مغی جریان رو براش گفت. به نظر امبر موضوع خیلی جذاب بود. ما سه نفری به تصمیمگیری برای زندگی مغی پرداختیم!
گفتم:
«نگفتی دینش رو چه قدر می شناسی؟»
مغی گفت:
«پسر خیلی مهربونیه... فکر میکنم به اندازه کافی من رو دوست داره.»
- این خیلی خوبه. اما همه چیز همین دو تایی که گفتی نیست. چه قدر با طرز فکرش آشنایی؟
مغی کلی مِن مِن کرد. بعد گفت:
«خیلی آدم جدی و مهربونیه. به نظرم برای زندگی خوبه.»
امبر گفت:
« به نظر من اینایی که تو گفتی برای زندگی کردن با کسی کافی نیست. راستی بعد از ازدواج می ری هند یا فرانسه می مونی؟»
- نمی دونم فکر کنم فرانسه بمونم... یا این که برم هند(!)
گفتم:
«چه عالی! پس همه چیز با جزئیاتش معلومه.»
امبر و مغی خندیدن.
امبر گفت:
مجسم کن... مغی با یک دسته گل داره می ره جلوی کلیسا... دینش هم اون جلوتر منتظرشه... چه باشکوه!»
مغی گفت:
« نه دینش نمی آد کلیسا. در واقع اون هندو هست.»
گفتم:
«تو هم هندویی؟»
- نه، من کاتولیکم.
امبر گفت:
«شوخی می کنی؟... بعد تو چرا فکر کردی که میتوانی با یک هندو ازدواج کنی؟!»
مغی گفت:
«چه اشکالی داره؟»
امبر گفت:
«اشکالش اینه که تو خدا رو می پرستی، دینش گاو رو (!) به نظر تو فرقی بین این دو تا عقیده نیست؟!»
- نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. خب من با دین خودم زندگی می کنم اون با دین خودش.
⏪ ادامـه دارد...
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
……………………………………
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
اونقدر سینه میزد
بهش گفتم: حمید، کمتر سینه بزن یا حداقل آرومتر سینه بزن لازم نیست اینهمه خودت را اذیت کنی.
گفت: فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچوقت نمیسوزه. چه این دنیا چه اون دنیا....
بارها این جمله را در مورد سینهزدنهایش تکرار کرد. بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم! که ترکش همه بدنش را سوزانده بود، جز سینهاش را..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
☝ اگر به بلوغ روانی رسیده باشی:
🔸میپذیری بعضی از چیزها یا افراد رو نمیتونی تو زندگیت داشته باشی و تلاش برای داشتنشون بی فایده است!
🔸میپذیری تنهایی قسمتی از زندگیه و هیچکس نمیتونه و نباید اونو کاملاً پر کنه!
🔸میپذیری همیشه درک و تفسیرت از اتفاق ها و رفتار دیگران درست نیست!
🔸میپذیری که افکار و احساساتت قابل تغییره و خودت رو محکوم به درد کشیدن نمیکنی!
🔸میپذیری ضعفها و حساسیتهایی داری که باید ازشون مراقبت کنی!
🔸و میپذیری برای رسیدن به آرامش اول باید روی خودت کار کنی، بعد روی دیگران!
#نکته_به_درد_بخور🙂😂
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪