eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
47.7هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 دانشمند خادم؛ دانشمند خائن دانشمندانی که به مردم ایران سود میرسوندن رو آمریکا و اسرائیل ترورشون کردن کسایی هم که در اغتشاشات عملگی براندازها رو کردن از دشمنان ایران پاداش گرفتند. ننگ بر استاد دانشگاهی که با خون مردمش کاسبی می کند ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش شصت و چهار : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش دره
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش شصت و پنج : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود! دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم: «ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟» فروشنده گفت: «بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.» برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید: «مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟» و اون بهتون بگه: «بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.» خب این از قیافه ی من! باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه. لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم: «شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.» گفت: «بیا تو.» در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره. هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: «تو فردا می ری ایران؟» - آره اما دو ماه دیگه برمی گردم. - اون موقع که دیگه من این جا نیستم. - بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه. فقط خندید. گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم. به رایانه ش نگاه کرد گفت: «من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!» من و امبروژا مسخره بازی زیاد در می‌آوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «می خوام یه چیزی رو بهت بگم.» - چی؟ - می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن! ……………………………………… 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️⚫️⚫️⚫️ 🏴روز اربعین: 💟 ۱-خواندن زیارت اربعین 💟۲-غسل اربعین وتوبه 💟 (قبل از نماز ظهر) 💟۳-بعد از نماز صبح 💟۱۰۰ مرتبه👇🏻👇🏻 💟(لاحول ولاقوة الا بالله ... 💟۴- ٧۰ مرتبه تسببحات اربعه 💟۵- بعد از نماز ظهر 💟سوره والعصر 💟 ٧۰ مرتبه استغفار 💟۶-غروب۴۰مرتبه لااله الاالله 💟۷-بعد از نماز عشاء 👇🏻 💟سوره یاسین 🌹هدیه به سیدالشهدا علیه السلام(ع) التماس دعای از همگی عزیزان🙏🏻 🕋🌴🌴🌴🌴 ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ هنر پرسشگری و تکنیک های سوال کردن در جلسه خواستگاری الف )پرسش تیری پرسش هایی که هدفی را دنبال می کنند و توسط آن طرف مقابل مجبور می شود با بله یا خیر پاسخ مثبت یا منفی دهد مثلاً از آدمهایی که رفیق باز هستن خوشتان نمی آید. به او نمی گوید رفیق باز یا نه بلکه می گوید من از این گونه افراد خوشم نمی آید شما چطور؟ ب) پرسش های قلابیfishing gues به پرسش هایی می‌گویند که مفهوم کلی آن گیر انداختن طرف مقابل است سوال طوری مطرح می‌شود که اون نتواند پاسخ درستی برای برای آن ارائه دهد نیت سوال‌کننده جواب گرفتن نیست بلکه به بن بست انداختن طرف مقابل است پرسش های کاربردی در حوزه انتخاب همسر ندارد چه بسا آسیب زا هم باشد چاپ 23کتاب نویسنده:مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                                                         °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالم همه قطره و دریاست حسین، خوبان همه بنده و مولاست حسین، ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش، از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین اربعین حسینی تسلیت باد
چه خوشبختند آنانی که... به پــای هــم پیـــر میشـونــد،،، نـه به دســـت هــم... باور کنید!!!!! دنیا کوتاه است... کمی مهربانتر زندگی کنیم... 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدود ۴ میلیون نفر رفتن عراق پیاده روی اربعین امام حسین علیه السلام💚 و بقیه تو استان های مختلف راه پیمایی جاماندگان اربعین راه انداختن... (ماشاءالله) فقط کیا بودن می گفتن مردم دیگه بی دین شدن؟🙂🙃 ❤️نکنه تا ۲۵ شهریور اسیر هیاهوی دشمن بشیم و یادمون بره این جمعیت عاشق رو...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش شصت و پنج : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش شصت و شش : - مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟ - نه، نیستن. همین دیگه! من نمی دونستم این چیزها رو. من حرف های تو رو یادمه؛ بحث هایی که توی اون آشپزخانه و سالن می کردیم. ببین، من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمی‌کنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل می تونم بگم جواب خیلی از سؤال هام رو توی این بحث ها گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیکتره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی این که مسیحی بمونم و همیشه نگران باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا این که مسلمون بشم و به خدا بگم چیزی رو که فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟ امبروژای عزیز من! چه قدر صادقانه و سالم حرف زد. چه قدر اون دختر به من نزدیک بود؛ نزدیک دلم، نزدیک همه ی لحظه هایی که دعا می کردم. اما اون هنوز خیلی از دستورهای دینی اسلام رو نمی دونست. خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگر مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم: «عزیزم، حرف هات خیلی عاقلانه هست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی ببینی غیر از اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.» گفت: «یعنی چه کار کنم؟» گفتم: «درباره ی اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن. اگر نیاز بود، برات از ایران کتاب می فرستم. اگه خواستی بیای ایران هم مهمون ویژه ی منی.» دلم می خواست خیلی بیشتر از این ها براش کاری انجام بدم. دلم می خواست با خودم ببرمش ایران. امبروژا اگه بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبی ایرانی بود، قطعاً در صف اول انقلابیون جا می گرفت. خیلی راضی بودم از این که خدا خواست به اون شهر برم. توی دلم می گفتم: «خدایا، شرمنده که زود ابراز نارضایتی می کنم قبل از این که بفهمم چی برام در نظر گرفتی!» صبح روزی که باید می رفتم چند نفر از بچه ها بیدار بودن؛ امبروژا، ریاض، مغی،... تا جلوی اتوبوسی که به ایستگاه راه آهن می رفت دنبالم اومدن. با مغی روبوسی کردم و ازش قول گرفتم عکس های عروسیش رو با دینش برام بفرسته. برای ریاض آرزوی موفقیت کردم و این که در مسیر حق بمونه و امبروژا... بغلش کردم. بغلم کرد. چه قدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه ی خدا بوده برای من تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که با هم بودیم تنگ می شه؛ برای لحظاتی که غذا درست می‌کردیم، لحظاتی که با هم بیرون می رفتیم و ساعت های طولانی که با هم بحث می‌کردیم. نگفتم که دلم می خواد فکر کنم که وقتی برمی گردم باز هم همون جاست. نگفتم که احساس می‌کنم «دنبال حق بودن» مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید می کنه؛ که اون قدر اشتراکات اعتقادی آدم ها رو به هم نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره. نگفتم چه قدر از روزی که بهم گفت احساس می کنه از دو تا خواهرش بهش نزدیک ترم احساس مسئولیتم نسبت بهش بیشتر شد. نگفتم خداحافظی از نزدیکان سخته و حالا می بینم اون هم از نزدیکان منه. نگفتم که چه قدر براش دعا می کنم و به مهربونی خدامون یقین دارم که دستی رو که به سمتش بلند می شه و عاقبت به خیری طلب می کنه پس نمی زنه. نگفتم... هیچ کدوم رو نگفتم... اون هم درست مثل من هیچ نگفت. هیچ کدوم از جواب هایی رو که شنیدم نگفت! فقط گریه کرد. بدیهات نیاز به بیان شدن ندارن. نیاز نداری بهت بگن خورشید توی آسمونه تا بفهمی نورش داره چشم هات رو می زنه. اشک ها چه حجمی از اطلاعات رو جا به جا می کنن! چند گیگا؟... چند صد گیگا؟... نمی دونم. دیگه نگاهش نکردم. دندون هایم رو روی هم فشار دادم، بلکه اون گریه ی بی موقع تموم بشه و نشد که نشد... سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براش تکون دادم لحظات ‌آخر امبروژا بلند گفت: «اگه هم دیگه رو ندیدیم... اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: «اگر دیگه هم رو ندیدم... روز ظهور هم دیگه رو پیدا می کنیم، باشه؟» حتماً امبروژا! قول می دم همرزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه... انگار همین امروز صبح بود. ⏪ پـایـان ……………………………………… 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا