فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام یا مهدی 😍😍
این با همه اونا که دیدی فرق داره
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت پانزدهم ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابهلای لباسها هم چ
🌷 #دختر_شینا – قسمت شانزدهم
✅ فصل چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوشهایش را بریدند و بعد شهیدش کردند...
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!»
🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را اینچنین بیان میکند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
#شهید_سید_مهدی_رضوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
*#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
😍 دو قدم تا #انتخاب_همسر💍 مناسب
در #دو مرحله باید برای فردی که گزینه #ازدواج شما است یا با او آشنا شده اید، فیلتر بگذارید، فیلتر اول، #بلوغ های او در زمینه ازدواج را بررسی می کند و فیلتر دوم، #سبک زندگی او را. کسی که به بلوغ ازدواج نرسیده باشد، نمی تواند به فیلتر دوم برسد و همان اول، باید او را از گزینه های ازدواج حذف کرد.
✅ خوان اول بلوغ ازدواج
یک فرد در خانواده #دوره های مختلفی را پشت سر می گذارد که به آن دوره زندگی می گویند. این دوره از ابتدای #تشکیل خانواده آغاز می شود و سپس اعضای خانواده ها به #تدریج از خانواده جدا می شوند. اما شرط جدا شدن از خانواده، فقط این نیست که با ازدواج #فضای فیزیکی و خانه تان را از پدر و مادر جدا کنید، حتی در آن صورت هم ممکن است شما #هنوز وابسته به خانواده باشید. برای آنکه بتوانید ازدواج کنید و #مستقل شوید، باید بند نافتان را از خانواده جدا کنید. چطور ممکن است؟ با بلوغ های ازدواج. در واقع کسی که #تصمیم به ازدواج دارد باید به یک حداقل هایی در زندگی دست یافته باشد که به آنها #بلوغ های ازدواج می گویند. این بلوغ ها به طور خلاصه عبارتند از:
#ادامه_دارد...
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از [نـائــب الـشـهـیـد..🌱]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این روز ها دلــــ❤️ـــــم
بیشتـــــر از هـــــر روز
بی تــــاب شماست رفیق
▫️درمان این حال خرابم
انتهای راه شماست .....
#شهــــــــــادت
#شهید_محمد_بلباسی
#خــادم_الــشـهـیـد
• @ir_naeboshahid •
روزى را نزديك خواهيم نمود كه اسراييل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد.
باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم؛ همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيستها به جهانيان ثابت كنيم ما به اتكا به سلاح ايمانمان میجنگيم.
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هر از چند گاهی به مرگ فکر کن
شاید از خیلی کارا منصرفت کرد!
#تلنگر
دلانه✨
میگفت واسه دنیا اشک نریزید !
دنیا رو خدا بهتون میده🌿؛
واسه چیزی اشک بریزید
که نورانیت داشته باشه،💫
خاصیت داشته باشه ،
ارزش داشته باشه ..
مثل اشک واسه خود اهل بیت:)
مثل اشکی که واسه گناهات میریزی🥲!
ایناست که قیمتی اند . . .
#دلانه
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
گرچه رسم است بگویند،تبریک پسر را به پدر ها
میلاد پدر بر تو مبارک
ای آمدنت راس خبر ها:)💚
میلاد امام حسن عسکری مبارک🎊
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت شانزدهم ✅ فصل چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفدهم
✅ فصل چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میکند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
#شهید_عبد_الحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
*#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
😍 دو قدم تا #انتخاب_همسر💍 مناسب
1. بلوغ #شخصیتی: مباحث مربوط به شخصیت سالمتر مثل #خود کم بینی یا خود شیفتگی، بحث استقلال شخصیتی فرد، آیا از #خودش تفکر دارد و... در این بخش قرار می گیرد.
2.بلوغ عاطفی: شناخت #هیجان های خود و دیگران. یعنی فرد بخش عاطفی روان خود را بشناسد مثلاً بداند چرا از یک فرد #خوشش می آید، بتواند عواطف و هیجانات و احساسات خود را کنترل کند.الان
😍 دو قدم تا #انتخاب_همسر مناسب
✅ خوان دوم: سبک زندگی
😍 دو قدم تا #انتخاب_همسر مناسب
✅ خوان دوم: سبک زندگی
#سبک زندگی، سبک فکر کردن و شیوه #مدیریت زندگی، ویژگی های فردی، رشد اجتماعی، تناسب های میان شما دو نفر و... همه باید در #فاز دوم چک شوند. اهمیت این موارد هم کمتر از بلوغ های ازدواج نیست. فردی که به #بلوغ رسیده اساسا آمادگی ازدواج را ندارد چه با شما و چه با فردی دیگر. و فردی که در مرحله سبک زندگی و تناسب های دو نفره رد می شود، یعنی مناسب ازدواج با شما نیست.
#ادامه_دارد...*
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪