وقتی به بالای قله برسی
شاید همه دنیا تو را نبینن
ولی تو همه دنیا را می بینی..
گاهی زندگی یعنی سخت کوشی برای رویايي كه کسي جز شما قادر به دیدنش نیست...
🌺🌸
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
💎 دوره رایگان مزاج و تربیت 💎
⚠️ ویژه والدین، طلاب، معلمان
و همه علاقهمندان تعلیم و تربیت
🔹 توسط استاد علیاصغر کریمخانی
⏰ شروع دوره از پنج شنبه ۲۵ آبان
❣️شرایط شرکت در دوره رایگان:
√ ارسال بنر دوره برای ۱۰ نفر
√ ۱۰ صلوات هدیه به امام زمان(عج)
📌 نیاز به ثبت نام نیست و دوره
در کانال دل نوجوان برگزار می شود.
#دوره_رایگان
#تربیت_کودک_و_نوجوان
#شخصیتشناسی_کودک_و_نوجوان
👉 @delenojavan
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت سی و نهم ✅ فصل یازدهم 💥 مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخا
🌷 #دختر_شینا – قسمت چهلم
✅ فصل یازدهم
💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. »
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پروندهای را مطالعه میکرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوالپرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیهی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیههایش وخیمتر است. احتمالاً از کار افتاده. »
💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان میکردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش میآمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایتبخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همانطور که عرض کردم برای یکی از کلیههای ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. »
💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرامآرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایهی دیوار به دیوارمان میسپردم و میرفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش میماندم. ظهر میآمدم خانه، کمی به بچهها میرسیدم و ناهاری میخوردم و دوباره بعدازظهر بچهها را میسپردم به یکی دیگر از همسایهها و میرفتم تا غروب پیشش میماندم.
💥 یک روز بچهها خیلی نحسی کردند. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در میزنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. »
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوستهایش هم اینطرف و آنطرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوالپرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
💥 تا ظهر دوستهایش پیشش ماندند و سربهسرش گذاشتند. آنقدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آنوقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسهی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آنها که رفتند، صمد گفت: « بچهها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچهها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آنقدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
بچه که بودیم گاهی روزهای تعطیل به خانه پدربزرگمان می رفتیم و وقتی از بیکاری حوصلهمان سر می رفت، یک توپ پلاستیکی می خریدیم و فوتبال بازی می کردیم. وسط شور و نشاط بازی، ناگهان عباس غیبش می زد! صدایش می کردیم و جوابی نمی شنیدیم. با کنجکاوی به دنبالش می گشتیم و می دیدیم که در حال وضو گرفتن است. بزرگ تر که شدیم، دیگر می دانستیم که حتی در گرماگرم بازی ، عباس نمازش را به موقع می خواند. این باعث شده بود که ما هم به تبعیت از او، بازی را تعطیل کنیم و نماز بخوانیم.
#شهید_عباس_دانشگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯