#طنز_جبهه 😅
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو
همه بچه ها را جمع کرد و با صدای بلند گفت :
کی خسته است ؟ 😪
گفتیم : دشمن 👊
صدا زد : کی ناراضیه ؟ 😢
بلند گفتیم : دشمن 👊
دوباره با صدای بلند صدا زد : کی سردشه ؟ 😣
ما هم با صدای بلندتر گفتیم : دشمن 👊
بعدش فرماندمون گفت : خب دمتون گرم ، حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده 😬😂
یه همچین رزمنده های داشتیم ما 😌✌️
╭┅──────┅╮
🇮🇷 @Dost_an
╰┅──────┅╯
#طنز_جبهه😄😆😆
توی #سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار #سنگر ...
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را
با #چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود .
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها
انجام دادند ..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨
یک شب #چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید 😳
#سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن
تا یه هفته کارای #سنگر رو انجام بده . 😂😂
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.🙃
#شهید_رسول_خالقی 💚
#طنز_جبهه
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده !....
📕 زندگی به سبک تانک