eitaa logo
دوست مسجدی
609 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
95 فایل
🔸کانون فرهنگی مسجد امام صادق علیه‌السلام 🔺پایگاه بسیج شهید کریمی قم/پردیسان 🔴ثبت نام بسیج و کانون👇 @Alibaghizadeh ارتباط با مسئول و ادمین کانال👇 (انتقادات و پیشنهادات ) @Zaman505 کانال هیئت👇 @Ashouraeyan313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 21_19 🦋 در یکی از روز های تابستان۱۳۳۹ متوجّه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم خواب و بیداری های شبانه و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود، تصمیم گرفته بودم به همین هشت فرزند قناعت کنم،امّا یادآوری جمله همسرم که: ((برگی از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا)) خستگی را از تنم ربود.به راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت های خدا، باشم. در همین حال و هوا بودم که در خانه🏡 به صدا در آمد. سعی کردم از این بارداری فعلاً با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم...همسرم بود.من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم،خوشحال😊میشود، زیرا اون معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد،کم است و همیشه در دعاهایش🤲 این را از خداوند می خواست و به خاطر همین در به دست آوردن نان تلاش می کرد. بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره ای قرآن در منزل ما برگزار شود.با اینکه من همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم،امّا نمیدانم چطور شد،غلامحسین صدا زد:((حاج خانم! مشکلی پیش آمده؟ می بینم خیلی تو فکری.)) گفتم:((مشکلی که نه،امّا...)) هنوز حرفم تمام نشده بود،پرسید:((بچّه ها اذیّت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟)) گفتم:((نه تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟)) گفت:((نه...امّا مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می کنی.)) برای اینکه نگران نشود، گفتم:((اتفاق که نه امّا خبری برایت دارم.)) و بعد اوگفتم که باردارم☺️ ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز بر زبانش جاری نکرد.به شوخی گفت:((هنوز تا دوازده فرزند راه داری.)) بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد. روزهای بارداری در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیّا کرده بود،به تلاوت سوره های قرآن می پرداختم. در ماه های آخر که سنگین بودم،بیشتر کاراهارا دختر های بزرگ تر(نرجس،اقدس،انیس و ناهید)انجام می دادند.من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا🤲 بپردازم. ماه اسفند فرا رسید،آخرین روز های بارداری ام سپری می شد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا🍃🌾 یعنی 📿📖 یادم می آید یکی از شب های احیا بود مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند،با اینکه دلم به همراه آن ها می رفت،می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم،چون بچّه ها کوچک بودند،همسرم من را تنها نمی گذاشت و در خانه به احیّا و شب زنده داری می پرداخت. شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر🌥 همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی. غلامحسین سجّاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران🌧کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی نماز و دعا خواندم و رفتم که بخوابم. مدّتی در رختخواب،فراز های دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم. ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد😳 مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم.با همان حالت همسرم را صدا زدم.او بالای سرم حاضر شد و گفت:((اتّفاقی افتاده؟)) گفتم:((ببین بیرون چه خبر است!آیا کسی وارد خانه ما شد؟)) گفت:((چطور مگه؟!....نه این وقت شب کی می آید؟!)) گفتم:((چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد....خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود.)) او به اطراف نگاهی انداخت:((همه جا تاریک است و هیچ خبری نیست🤔 شاید صاعقه زده و من متوجّه نشدم.)) سپس به بیرون اتاق رفت و برگشت:((باران می بارد💦 امّا آسمان آرام است و خبری از صاعقه نیست.لابد شما خیالاتی شدی.)) از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می کند. سپس ادامه داد:((تا سحر بیدارم...شما با خیال راحت بخواب.)) بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن. دقایقی نگذشت که.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 23_21 🦋 دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد. این بار وحشت زده تر از دفعه قبل،صدا زدم:((غلامحسین!)) او سراسیمه وارد اتاق شد:((چی شده باز؟چیزی به نظرت آمده؟!)) گفتم:((نه...! آثارحمل در من پیدا شده،باید سراغ قابله بروی.)) بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شُرشُر باران به راه افتاد. بعد از رفتن او من بلند شدم،پرده اتاق را کنار زدم.باران🌧 به شدّت می بارید،این را هم از صدای آن می شد درک کرد و هم از برخورد قطرات💦شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه. درختان و گل ها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند🌳💐 و من غرق در بودم. همه جا ساکت بود. آرامش عجیبی😊به من دست داد،خواب از سرم پرید. فقط فراز های((یا کریمُ یا رب))بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیره کننده فکر می کردم. طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز.دوباره درد به سراغم آمد،بی تاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را می شنیدم که این بار،آیات📖 را تلاوت می کرد که آرامش بخش وجودم بود. سوره که تمام شد،صدای دل نشین فرزندم بلند شد😍 قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد:((آقای یوسف الهی...خدارا شکر!☺️ همسرت سالم و فرزندت پسر است)). او ابتدا کرد و سپس وارد اتاق شد. بعد از دلجویی از من،نوزادم را بغل کرد و چندین بارشکر خدا را بر زبان جاری نمود. فقط دیدم زمزمه می کند: ((محمّدعلی،محمّد شریف،محمّد مهدی،محمّدرضا)) و این هم محمد حسین☺️. متوجّه شدم دنبال نامی می گردد که با محمّد شروع شود،زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند،اسمش را محمّد بگذارد. واقعاً هم وقتی نام محمّدحسین بر زبانش جاری شد، نا خودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی(ع) در ذهنم نقش بست. نامش را گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود✨ و در 📖،این فرزند را به ما عطا کرد،دلمان روشن شد. او نوزادی خوش سیما و جذّاب بود.کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید،امّا آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود. محمّد حسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش. پنج شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی(ع)شروع شد. در روضه ها وقتی که وعّاظ روضه علی اصغر می خواندند، مرتب محمّدحسین در آغوشم بود اشک می ریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدّس سالار شهیدان و محبّت به اهل بیت(ع) را چاشنی شیری می کردم که او از آن تغذیه می نمود. حدود بیست و دو ماه از تولّدش می گذشت که...