eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
944 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💢اگه این هفت علامت رو داری، منتظر واقعی ظهور هستی... ❣الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❣ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل جنازه کریس تادئو رو به خانواده اش تحویل دادن ... منم برای خاکسپاریش رفتم ... جز ادای
سمت چهل و یک کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ... سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بیشتر ... که ناگهان ... باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ... خیلی شبیه تصویر کامپیوتری بود ... اون طرف خیابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوی یه ساختمون کنار هم ایستاده بودن ... از توی جیبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ... سریع ترمز کردم و از ماشین پریدم بیرون ... و دویدم سمتش... - لالا؟ ... تو لالا هستی؟ ... با دیدن من که داشتم به سمتش می دویدم، بدون اینکه از اونها مواد بگیره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بیشتر کردم از بین شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش دیگه مطمئن شده بودم خودشه ... یکی شون مسیرم رو سد کرد و اون دو تای دیگه هم بلند شدن ... - هی تو ... با کی کار داری؟ ... و هلم داد عقب ... - برید کنار ... با شماها کاری ندارم ... و دوباره سعی کردم از بین شون رد بشم ... که یکی شون با یه دست یقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشید سمت خودشون ... - با اون دختر کار داری باید اول با من حرف بزنی؟ ... اصلا نمی فهمیدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی کرده بودن ... علی الخصوص اولی که ول کن ماجرا هم نبود ... نشانم رو در آوردم ... - کارآگاه مندیپ... واحد جنایی ... چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توی همون چند ثانیه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ریخته بود ... محکم با دو دست زدم وسط سینه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو می شناخت ... و الا اینطوری جلوی من رو نمی گرفت ... - اون دختری که الان اینجا بود ... چطوری می تونم پیداش کنم؟ ... زل زد توی چشم هام ... - من از کجا بدونم کارآگاه ... یه غریبه بود که داشت رد می شد ... - اون وقت شماها همیشه توی کار غریبه ها دخالت می کنید؟ ... صحبت اونجا بی فایده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بیارم ... که . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سمت چهل و یک کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... و
سمت چهل و دو جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... - چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... و زدن زیر خنده ... هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ... - به جرم ایجاد ممانعت در ... پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ... با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ... افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ... - چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ... و اون با وحشت داد می زد ... - می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ... صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن... به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ... - مرکز فوریت های ... - کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ... با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ... دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ❣ ❣ ای بهاری ترین آینه هستی یوسف کنعانی من، ... بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان تا جهان سراسر شود🌱 بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن... چشم مانده‌ام... من سر خوشم💖 از لذت این چشم به راهی و می‌مانم ... 🌸 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ صــبح آمده و مهـرِ تـو دردل سرشار امیـد! که بـاشد، همه عُمـرت پـربار!! لبخـند بـزن! درهمه وقت و همه جا جایی که تو هستی نَبُـود غم در کار •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷✾••┈┈•
🍃 بالا ترین ارتفاع برای سـقوط افـتادن از چشـمِ مهدیِ‌ فاطمہ است...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dosteshahideman •═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═
⚘﷽⚘ ✅حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دل‌نگرانی‌ام بابٺ تأخیر تو نیسٺ... میدانم می‌آیی... یوسف زهرا(سلام الله علیها) دلم شور میزند برای خودم…! برای ثانیه‌ای که قرار میشود بیایی و من هنوز با تو قرن‌ها، فاصله دارم... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ✨ 🍃 💫 🍃 ✨ ساحرِ کاخِ فرعون هم که باشی ...😐 خدا موسی شو واست میفرسته ...😉 اگه یه نقطه روشنم تو دلت باشه ،💛 خدای موسی کار خودشو میکنه ...👌 و تو حتی ممکنه شهیدم بشی ...😍 مثل ساحرایِ کاخِ فرعون ...😃 ✨حتما خدا سحرکننده های کاخ فرعونم دوست داشته که خودشو به اونا ثابت کرده..😌😉 🌱به ساحر قلبت اجازه بده ،به خدایِ موسی لبیک بگه...😊🌱 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🌷 اگـر بـہ سبڪ وسیـاق عمـل نکنیم کمیتمـون لنگـہ💥 برنـامـہ‌ای ڪہ ریختـید بـرای و چیہ❓ سبڪ و سیـره شهـدا چیـه❓ شهـدا نـون رو خوردن💐 شهـدا راست گفتند دوستـت داریم.💚 بـہ میـزانی کـه بشی وصـل میشی🌟 چی زمیـن اومدی هیات؟ بہ خیلی ها صبـر کن پرده ها بـره کنـار😒 هنوز خـدا نخورده بمون. یہ ڪاری کنیـد امـام زمان شـمـا رو بگیـره.😇 🍃🍃 🌸🌸 🌼🌼 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند: ↓ °• ‌اگہ کسےدرجنگ یڪبارشهـیدشده اماکسے اگہ باهواےِ نفـس خودش بجنگه •° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سمت چهل و دو جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن
⚘﷽⚘ چهل و سه شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هی مرد ... تکان نخور ... سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ... - چرا اینجام؟ ... تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ... - چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ... وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ... نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ... بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ... - تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ... دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ... - کسی اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنیدم اونها رو گرفتید ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ... نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد... - یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ... - چی؟ ... - این آخرین پرونده منه ... آخریش ... و درب آسانسور باز شد ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ چهل و سه شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کرد
⚘﷽⚘ قسمت چهل و چهار دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ... دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ... کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... - چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ... بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... - تو اینجا چه کار می کنی؟ ... سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... - حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ... پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... - هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ... تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ... مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ... من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ... تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ... سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🌹 🌹 🌷 « از نیمه شعبان هر روزی از این چهل روز را به نیابت از یک شهید، هر عمل صالحی که می خواهید انجام بدهید،( هر عمل مستحبی، دعا، استغاثه، توسل و....) به نیابت یک شهید انجام بدهید . این کار دو خاصیت دارد: ⭕️اولاً: برکت و نورانیت این حرکت و پویش را دوچندان می کند، ⭕️ثانیاً: ان شاءالله اندکی از دِین ما را به ادا می کند.» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۳ فروردین ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 11 April 2020 قمری: السبت، 17 شعبان 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❣ ❣ 🍁اى دل! مى ‏دهم 🌼خوش روزگارى مى ‏رسد 🍃یا درد و غم💔 طى مى ‏شود 🌺یا مى‏ رسد 🍁گر کارگردان جهـ🌏ــان 🌼باشد "خداى مهربان" 🍃این کشتى طوفان زده 🌺هم بر کنارى   🌸🍃 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ شـب تا سحـــر بہ عشــ♥️ـق تو تاب آورد دلــم اے زندڪَیِ من طلــوع ڪن روزم بدونِ روشن نمیشود✘ است باش و زندگـی ام را شـروع ڪن ♥️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ اميرالمؤمنين عليه السلام پنج سال حكومت كرد، و در طول اين مدت آجرى بر آجر و خشتى روى خشت ننهاد، و زمينى را به خود اختصاص نداد و درهم سفيد و دينار سرخى به ارث نگذاشت. 📚 المناقب لابن شهر آشوب جلد ۲ ، صفحه ۹۵ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃 7 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_احمد_مشلب •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃 8 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_6981012.mp3
7.88M
سوره مبارکه •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا/ صد و شصت و هشت ▪️احمدرضا بیضائی 🌷می گویند وقتی از شهدا می نویسید، اغراق نکنید. چشم! بی اغراق می نویسم که تو مصداق این جملات بودی: 🌷 حراست از وحی، ادامه راه انبیا و ائمه، صلحا، شهدا، حفاظت از مکتبی که پیامبر (ص) برای آن زحمتها کشید و جنگید، امام حسین(ع) برایش شهید شد، خون ها و جان ها برایش دادند. تکلیف است نه ماموریت.!! الگوست. یک پاسدار و رزمنده، بایستی از خیلی چیزها که حرام هم‌ نیست بگذرد. 🌷خصایل پاسداری: روحیه شاد و بشّاش، ایثار، شهادت طلبی، میل به کار، ترک دنیا، امیدواری، صبر و مقاومت، توکل، رُحَماء بَینَهُم، کار برای خدا، امین بیت المال بودن، دلسوز، عارف و عابد، متحمل مشکلات بودن، داشتن اخلاق اسلامی، کنترل خود در هر شرایطی، پرهیز از عصبانی شدن و اشتباه نمودن، درک محتوای عمیق اسلامی مسئولیت، توجه نمودن خود و نیروهای به نماز، وفای به عهد داشتن و دقیق بودن در وعده ها و حضور به موقع در جلسات، رعایت کردن سلسله مراتب، یادی از شهدا کردن، ارزیابی دقیق و صحیح نیروها و برادران بسیجی جهت کادر سازی . ▪️فرازی از یک سخنرانی منبع: حسین نجفی، مهدی باکری در یادها و خاطره ها، اداره کل حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان آذربایجان شرقی، چاپ دوم، اسفند ۱۳۸۹. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📿 نور معنوے مانند آب حیات است تمام قواے جسمے و روحے انسان به این نور محتاجند پس باید سعے ڪرد هر لحظه به نور نزدیڪ تر و از ظلمات دور تر شویم🌱 🌹 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ♡ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ... ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ…؟ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•