⚘﷽⚘
گرفته دلم درهواےمادرِزهرا
دودیدهام شده باران
براےمادرزهرا
هرآنچه دخترپاڪ و
هرآنچه مادرخوب است
فداےمادرزینب
فداےمادرزهرا
وفات حضرت خدیجه(س)
تسلیت 🏴
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_9704008.mp3
3.66M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء دهم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز دهم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#آقا_جانم
توصیف قشنگےسٺ در این عالم هستے):
تـو عرش بَـرینے و من از فرش زمینم
آواره نہ ! درحسرٺ دیـدار تو بےشک
ویرانہ ے ویرانہ ے #ویرانہ_تریـنم
😔💔
#اینصاحـــــبنا
………… آقا جان ما بیا😭😭😭😭😭😭😭😭 🍃.❤️.🍃 …………
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شُہـدا از مـا میخواهند
راهشان را ادامہ دهیـم🍃
ایـن راه روشنہ روشنہ...
فانـوس به دست گرفتہ ایم براے چہ؟
#شہید_احمـد_کاظمے🥀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
مداحی آنلاین - ام الزهرا نیمه جون بانوی من - مهدی رسولی.mp3
4.56M
🎧 #صوت
#وفاتحضرتخدیجهس🖤
«ام الزهرا نیمه جون بانوۍ من
یاور من مهربان بانوۍ من ...»
🎤 #حاجمهدۍرسولی
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا:
خواهر من! برادر من!
اگه امام زمان علیهالسلام
یه گوشه چشم نگاهت کنه،
کارِت کاره، بارِت باره!
بعدش تو فقط
بشین کنار جوی، گذر ایام ببین...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه ۱۷ 💢وقتی از خدا میخوای که خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم یعنی خدایا کمکم ک
⚘﷽⚘
#از_گناه_تا_توبه ۱۸
💢یک تصمیم خوب میاین باهم بگیریم؟
هرکس جوابش آره هست یک لبخند بزنه
😁
بچه ها بیاین تصمیم بگیریم
یک مقدار #خودخواه باشیم👌
به فکر منافع خودمون باشیم
بهفکر بالاترین منافع خودمون باشیم
آخه تا کی باید به خودمون بدبختی خودمون رو ثابت کنیم؟
تا کی باید به خودمون بگیم من دوسِت ندارم؟
چرا هی می زنیم تو سر استعدادها و انگیزه هامون با گناه؟
🚨🚨💯
طرف خودشو بیچاره و بدبخت میکنه
اشک روح و جسمشو با گناه در میاره
حتی گاهی اشک خانواده و همسر و بچهشو در میاره که چی؟
هیچی برای اینکه جناب شیطان خبیث
لبخندی بر لب بیاورند
😒
ای خدا لعنت کنهشیطون رو که کاری کرد
که بعضیامون منافع شیطونرو بر منافع خودمون ترجیح بدیم
📛 #لعنت_خدا بر شیطان خبیث
🔥🔥🔥👿🔥🔥🔥
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و هشت سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب ده
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و نه
ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...
- نظرت برای اومدن عوض شده؟ ...
نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
- چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای؟ ...
نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفی شده بود ...
- اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ...
و سکوت دوباره ...
- اما یه چیزی رو می دونی؟ ...
اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده ...
فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ...
یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...
شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و نه ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و
⚘﷽⚘
قسمت نود
مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه می کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت های سوال و تعجب نمی گشت ... دنبال جستجو برای چیزهای جدید و عجیب و تازه نبود ... حتی هنوز متوجه حس ترسیدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غریبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پیش می برد ... تا بعد از ترخیص بار و ...
زمانی به خودم اومدم که دوست دنیل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ایستاد ...
هر دوشون به گرمی همدیگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحیر به اون مرد خیره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ایستادم ...
بئاتریس ساندرز و نورا بهش نزدیک تر از من بودن ... همون طور که سرش پایین بود و نگاهش رو در مقابل بئاتریس کنترل می کرد به سمت اونها رفت ... دنیل اونها رو بهم معرفی کرد و اون با لبخند بهشون خیرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگلیسی رو سلیس و روان صحبت می کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جدید معرفی کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا کشید و سر نورا رو بوسید ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوی به این نازی داره ...
و ایستاد ...
حالا مستقیم داشت به من نگاه می کرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنیل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم باید آقای مندیپ باشید ... به ایران خوش آمدید ...
سریع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار می داد ...
با ماشین خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چیه ...
در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولین نفر، ساک من رو از دستم بگیره ... من به صندوق نزدیک تر بودم ... خیلی عادی دسته رو ول کردم و یه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنیل مجال نداد و سریع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگی که روی شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرمایید ... حتما خیلی خسته اید ...
و من هنوز گیج می خوردم ... دنیل اومد سمتم ...
- تو بشین جلو ...
یهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشین جلو ...
از حالت ترسیده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمی تونی بشینی کنارش ...
حرفش منطقی بود ... سری تکان دادم و رفتم سمت در جلویی ... یهو دوباره برگشتم سمت دنیل ...
- نظرت چیه من با تاکسی های اینجا بیام؟ ...
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خیلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- نترس ... برو بشین ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
اگر روزی یه نفر بهم می گفت چنین جنبه هایی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به یه افسر پلیس بازداشتش می کردم ... اما اون روز ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم و هفتم
🌹#شهید_والامقام
🌹#امیر_میثم_نجفی
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی میݣــند
کوله باری پر از #دلتنگــی
دلم می شکند💔 زیر بار
این همه دلتنگــی
با پــرهاے #شکسته باز سوی
آسمــانها می رود🕊
میرود سوی ناشـــناختنیها
شــاید این بار در آن اوج
به #معبـــودش رسد
دلتنگـــتم #رفیـــــق😔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 05 May 2020
قمری: الثلاثاء، 11 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
منتظرم!خ
منتظر دلى از جنس نور💖
کسى از قوم خورشید!
#مردی از نژاد نفس هاى گرم!
مردم نیز #منتظرند!
و غرق در لحظه هاى انتظار
نیازشان را از لابه لاى نفس هاى حیران خود بازگو مى کنند.
شقایق ها🥀 منتظرند!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
پر کن از باده ی #چشمت
قدح صبحِ مرا...
خود بگو
من ز ِ #تو سرمست شوم
یا خورشيــ☀️ـد...؟
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_10094565.mp3
4.12M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء یازدهم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز یازدهم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا / سی و یک
🌷یکی از همسنگرهایش جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد. پرسیدم: اینرا محمودرضا کجا گفته؟ گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. تاریخ کلاس را پرسیدم گفت: ۹۲/۹/۲۷ بود (بیست و هشت روز قبل از شهادتش).
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃 13 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمود_رضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ روزانه🌸🍃
14
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
یه نیگا به پیج بچه مذهبیای اینستا بندازید...
همه یه دوربین کَنون گرفتن دستشون
بیوی همه شون هم یا درباره کربلا ست یا عشق و جنون حسین(!)
خانما هم چادر انداختن رو سرشون بعد هی عکسای مثلا هنری میگیرن
آقایون هم که اصلا ریش و یقه آخوندی ازشون جدا نمیشه!
آستینک و روسری ست هم که اگه نباشه نصف فالوورا از کف میرن!
خب شما که میخواید دیده بشین چرا به اسم دین؟
به اسم مذهب؟
بس نیست؟
بعد تازه بهونشونم اینه که ما مبلغان دین هستیم
میخوایم به جامعه بفهمونیم مذهبیا اُمُل نیستن!!
شما خودتو کردی شبیه اونا با تفاوت یه چادر و ریش بعد میخوای امل نبودنتو ثابت کنی؟!
والا دینداری به این سادگیا نیس!...
#دقت_کنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
"خاطراتی از شهید حججی"
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
آخر سر قبولش کردند.
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌸 چمرانِ عاشق
#شهید_چمران
💠در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند،
ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید: به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است
و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند و سپس اقدام به عملیات میکنند
در حالی که یاران ایشان میگفتند بعد از عملیات عراقیها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد:
ولی #دکتر_چمران
گفتند: ما آنها را زیر پا لِه نخواهیم کرد.
وقتی این جریان به استحضار امام میرسد امام میگوید: 《✨من چمران را دوست داشتم ولی الان بیشتر دوست دارم.✨》
#چ_مثل_چمران
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
امام گفته بود: مثل چمران بمیرید
اگه قراره مثل چمران بمیریم و شهید
بشیم باید مثل چمران زندگی کنیم
چمران تو یه لحظه شهید نشد
یه عمر شهید زندگی کرد..
#حواسمون_باشه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما بندگان ضعیفی هستیم؛ ما هیچیم و هر چه هست تویی؛ تو بر ما ببخش...😔
یک مناجات بسیار دلنشین از امام خمینی(ره)
@dosteshahideman
•═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═