eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
938 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت44 کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دنیا با من مهربانتر با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت45 بالاخره طاقت فاطمه طاق شد. با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید: تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی... از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟ با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم: -اشتباه نکن... اسیر ما نبوده اسیر من بوده!! هردوتاتون اسیر من بودید... ممنونم از محببتتون.. و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم. حوصله شلوغی رو نداشتم. یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ... باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟ من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند. هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم.... تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد. -عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟ با گریه گفتم:جان؟ -سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟ من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه. -آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه.. -فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم او با لحنی دلگرم کننده گفت: باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی  وگوشی رو قطع کردم. چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم. کامران بود سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟  تا کجا پیش رفته بودم؟؟  کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره! با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس. دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت44 کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دنیا با من مهربانتر با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت45 بالاخره طاقت فاطمه طاق شد. با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید: تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی... از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟ با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم: -اشتباه نکن... اسیر ما نبوده اسیر من بوده!! هردوتاتون اسیر من بودید... ممنونم از محببتتون.. و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم. حوصله شلوغی رو نداشتم. یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ... باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟ من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند. هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم.... تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد. -عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟ با گریه گفتم:جان؟ -سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟ من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه. -آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه.. -فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم او با لحنی دلگرم کننده گفت: باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی  وگوشی رو قطع کردم. چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم. کامران بود سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟  تا کجا پیش رفته بودم؟؟  کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره! با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس. دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت45 بالاخره طاقت فاطمه طاق شد. با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت46 یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.  میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد: پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره. میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو می‌پیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت: تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟ من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد: _این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی.. بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم. گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟! مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم: _من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: تو واقعا یک زن اغواگری!! سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.' بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد. دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا... گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من این‌قدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟ سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم... نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!! 🍁نویسنده : ف مقیمی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ میلادی: Thursday - 02 June 2022 قمری: الخميس، 2 ذو القعدة 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️35 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️37 روز تا روز عرفه ▪️38 روز تا عید سعید قربان •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دگر به دوری آقا نموده ایم عادت وگرنه بر دل مجنون قرار بی معناست سلام امـام تنهایم ...‌. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ پشت چشمان تو شهریس پراز ویرانے هر ڪسے تو را دید دلش ویران شد ڪافر آمدڪہ ڪمے ڪفربگوید ازتو یڪ نظرڪرد بہ چشمان تو با ایمان شد!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۴۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸 امام علی (ع): 🔹 خودپسندى و غرور، مانع پيشرفت و كمال است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا