دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۳ #نویسنده مریم.ر همه لباسهامو ریختم روی تختم👠👢👒👗👡 هرکد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۴
#نویسنده مریم.ر
از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم
_چرا منفی بابا؟؟؟😧
_باباجون مگه ندیدی اینا از این جانمازآبکِشها هستند اونا به ما نمیخورند
_بابات راست میگه دخترم دیدی مادرش و دخترشونم چادری بودند تو که نمیتونی با اینا زندگی کنی
_نه اینجوری نیست😥 اونا خیلی خوبن فقط چون یکم مذهبی هستند میگین نه؟
_تازه به غیراز اینکه خیلی مذهبی بودند میخواستند طبقه بالای خونشونو بدند به پسرشون مادر خوب نیست عروس نزدیک مادرشوهر باشه
_آخه مامان آقای منتظری فعلا قدرت خرید خونه نداره حالا مگه چی میشه طبقه بالا بشینم
_آخه مشکلشون چی بود؟😢
_مردم خوبی بودند اما مادر ما نمیتونیم با اینجور آدما وصلت کنیم
پدرم بلند گفت
_همین که گفتم دیگه حرف نباشه
برادرم گفت
_تو چرا اینقد اصرار داری نظرما عوض بشه؟😡 ما هرچی میگیم بخاطر خوشبختی خودته دیگه بسه
خیلی ناراحت شدم😔 دراتاقمو بستم خدایا خودت همه چیو درست کن😭من دیگه قدرت ندارم من تنهایی نمیتونم خودت به فریادم برس😢
به روایت محمد...
_مادر این دخترخانوم تو دانشگاهتون بود درسته؟
_بله . چطور بود؟😊
_دختر خوشگلی بود خیلیم با ادب بود اما...
_اما چی؟
_ما و اونا باهم همکوف نبودیم
خواهرم گفت
_داداش نکنه ظاهرش دلتو برده😶
_استغفرالله
_مادر مگه تو همیشه یه دختر محجبه و چادری نمیخواسی؟آخه اینا که اونجوری نبودند
_محمد بابا ما اگه با این خانواده وصلت کنیم به مشکل میخوریم
_اینقدر زود قضاوت نکنید اینجوری نیس این خانوم خیلی دخترخوبیه
_داداش من بازم میگم نیلوفر خیلی بهتره . بیخود قرار خواستگاری را بهم زدی بنده خداها ناراحت شدند
_تقصیر شماست که برای خودت بریدی و دوختی مردمو چشم به راه گذاشتی
_هنوزم اگه بخوای زنگ میزنیم میگیم میخوایم بیایم خواستگاری؟داداش نیلوفر همون دختریه که همیشه میخواستیا
_لا اله الا الله من میرم بخوابم شب بخیر
باخودم فکرمیکنم خانواده من که زیاد موافق نیستن حتما خانواده اونا هم موافقت نمیکنند اما من کم نمیارم خدایا اگه من و خانوم کمالی باهم خوشبخت میشیم خودت راه برامون آسون کن بهم قدرت بده
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۴ #نویسنده مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چر
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۵
#نویسنده مریم.ر
صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به خواستگاری دیشب فکرمیکنم دیگه باید برم شرکت بسم ا...میگم و بلند میشم
_سلام مادر صبح بخیر
_سلام پسرم😊
_مادر یه زحمتی بکش بعدازظهر زنگ بزنید و ببینید جوابشون چیه
_به خانوم کمالی زنگ بزنم؟
_بله
_محمدپسرم یکم فکرکن
_مادر فکرهامو کردم
_باشه زنگ میزنم
_قربونت برم من داره دیرم میشه خداحافظ
_به سلامت آقای مهندس😊
به روایت مریم...
چه خوبه که امروز کلاس ندارم اصلا حوصله دانشگاهو نداشتم😏
زهرا آنلاین بود همه جریان دیشبو براش نوشتم و فرستادم تلفن به صدا در اومد آخ جون حتما مادر آقای منتظری میخواد نظرمونو بپرسه😃 حالا مامانم میگه نه😔 اما انگار اونا نبودند خانوم شاهی همسردوست پدرم بود😏 دوباره روی تختم دراز میکشم تلفن مامانم که تموم شد اومد تو اتاقم
_مامان مریم هنوز خوابی؟😳
_نه بیدارم حال ندارم بلندبشم
_یه خبرخوب دارم برات😊
_چی؟
_آقای شاهی دوست باباتو که میشناسی
_آره
_چندروزپیشا راجب تو حرف میزد میگفت مریمو دلم میخواد برای پسرم من گفتم شاید یچیزی میگه در حد حرف اما الان زنگ زد میدونی چی گفت؟گفت میخوایم یبار بیایم حرف بزنیم😃
_چی؟؟؟😳یعنی میخواند بیان خواستگاری من😡
_بله😊 آقای شاهی هم که میدونی یه کارخونه داره پسرشم مدیرکارخونه کرده
_مامان چی داری میگی؟🙁من از اون پسره خوشم نمیاد خیلیم چشم چرونه همش بهم نگاه میکنه میخوام چشماشو دربیارم😡
_همین الان زنگ بزن بگو نیان
_عه مریم ببین خوشبختی اومده طرفت تو داری پسش میزنی😕
_مامان اگه خوشبختی با این پسره چشم چرونه من اصلا خوشبختی را نمیخوام
_پس اون پسره خوبه که تو خونه زندانیت کنه نزاره آفتاب مهتاب ببینتت
_مامان آخه چرا این فکرا میکنی اون اینجوری نیس😔
_از کجا میدونی نیست؟
_خب یحورایی میشناسمش دوستش علی آقا هم خیلی پسره آقاییه زهرا خیلی ازش تعریف میکنه
_چون زهرام مثل خودشونه
_مامان...😔
_من رفتم ناهار درست کنم تو هم اگه دوست داشتی بیا ظرفها را بشور
نمیدونم چجوری خانوادمو راضی کنم اما هنوزم خانوم منتظری زنگ نزدند😢 شاید اوناهم مخالفن😔 میرم ظرفها رو میشورم و بعدم یکم درس میخونم اذانو گفتن جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم بعد از نماز دعا میکنم که خدا ما رو بهم برسونه😔❤️ حالا که فهمیدم علاقه من و آقای منتظری دوطرفس بیشتر عاشقش شدم💞
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۵ #نویسنده مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۶
#نویسنده مریم.ر
بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔
صدای تلفن اومد😟این دیگه خانوم منتظریه😵 مامانم که جواب داد شنیدم که گفت؛ ما رو ببخشید ان شاءالله پسرتون با یه دختر دیگه خوشبخت بشه
مامانم که اینو گفت از همه چی ناامیدشدم😔 وقتی مامانم گوشیو قطع کرد گفت
_خانوم منتظری بود
_مامان چرا گفتی نه😥
_مریم ما دیشب باهات یه عالمه حرف زدیم دوباره رفتی سرخونه اول؟
_مامان من با آقای منتظری خوشبخت میشم توراخدا با بابا حرف بزن😢
_بازم حرف خودتو میزنی من برم به کارام برسم
_مامان با بابا حرف میزنی😢
_دخترم اینا به ما نمیخورند اذیتت میکنند
_مامان لطفا😔اینا اینجوری نیستن
_دوسش داری؟
سرموانداختم پایین و سکوت کردم
_فکرنکنم بابات راضی بشه حالا ببینم چی میشه
مادرم با پدرم صحبت کرد اما راضی نشدخدایا چرا اینقدر توی کارام گره میخوره😔 فردا رفتم دانشگاه وقتی ماشینو پارک کردم یکی صدام زد آقای منتظری بود
_سلام
_سلام
_ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
_خواهش میکنم
_مثل اینکه جواب خانوادتون منفی بود
_بله😔
_میتونم حدس بزنم ؛ شاید باخودشون گفتن ما از لحاظ اعتقاداتی بهم نمیخوریم
_درسته😔 خانواده شما چی؟
_اونا مخالفت زیادی نداشتن آخرش چون من میخواستم راضی شدند
_پس خانواده شما هم خیلی موافق نبودند😔
_خانوم کمالی خودتونو ناراحت نکنید فکرکردین من به این راحتی پاپس میکشم؟
با این حرف انگار جون گرفتم همه ناراحتیهامو یه لحظه فراموش کردم
_من خودم با پدرتون صحبت میکنم؛فعلا با اجازتون
خداحافظی کرد و رفت من هنوز همون جا ایستاده بودم و نگاهش میکردم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۶ #نویسنده مریم.ر بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔 صدا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۷
#نویسنده مریم.ر
به روایت محمد...
_مادر میشه لطفا زنگ بزنی به مادر خانوم کمالی و دلیل مخالفتشونو بپرسی؟
_محمد جان داری ازبین میری مادر این دختر آخر بیچارت میکنه خب اینهمه دختر
_مادر غیبت...
_باشه زنگ میزنم
امروز حتما باید برم با آقای کمالی صحبت کنم رفتم روبه روی خونشون توی ماشین نشستم تا آقای کمالی اومد
_سلام آقای کمالی خداقوت خوب هستین؟
_سلام تشکر خانواده خوب هستند . بفرمایید داخل
_نه مزاحم نمیشم فقط چندلحظه خواستم باهاتون صحبت کنم اگه الان هم وقت ندارید هروقت که فرمودین هرجای که شما بخواین میام
_بفرمایید درخدمتم
_راستش میخواستم خدمتتون عرض کنم بنده برای دخترتون تو زندگی چیزی کم نمیزارم یعنی همه سعیمو میکنم . لطفا با ازدواج ما مخالفت نکنید
_پسرم این موضوع برای من تموم شده هست هرخواستگاری یه جواب مثبت داره یه جواب منفی سلام منو به خانواده برسونید
_آقای کمالی من حتی اگه شده هر روز میام و ازتون خواهش میکنم که بازم فکر کنید من دخترتونو خوشبخت میکنم لطفا درحق ما پدری کنید
_آقای محترم ما طرز فکرمون مثله هم نیست . دخترمن با شما نمیتونه خوشبخت بشه
_این نظر شماست یا نظر دخترخانومتون؟
_من دیگه حرفی ندارم شما هم دخترمو فراموش کنید
_آقای کمالی من دخترتونو خوشبخت میکنم مطما باشید
_خدانگهدار
پدرم اومد خونه با عصبانیت درو زد بهم
_این پسره عجب رویی داره تا جلو در خونمونم اومده😡
_چی شده؟😐
_پسرآقای منتظری بود داشت میگفت چرا مخالفت کردین و ازاین حرفا
_کمالی دخترمونم بهش علاقه داره مادرشم امروز زنگ زد گفت پسرم خیلی دخترتونو دوست داره و خوشبختش میکنه
_بیخود؛اینا عشق دوران جوانیه بزار چند روز بگذره از سرش میوفته
یعنی آقای منتظری اومده بود😢پس راست میگفت که کم نمیاره حتما از حرفهای پدرم خیلی ناراحت شده😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۷ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _مادر میشه لطفا زنگ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۸
#نویسنده مریم.ر
امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خانوادم خوابم نمیبره فردا صبح پدرم رفت سرکار از پنجره اتاقم به رفتن پدرم نگاه میکردم یدفه ماشین آقای منتظری رو دیدم😳نه شاید اشتباه میکنم فقط شبیه ماشین اونه وقتی از ماشین پیاده شد دیدم خوده خودشه😟 اومد جلو داشت با پدرم حرف میزد زودی مانتو و شالمو سرم کردم و رفتم پایین ازپشت در صداشونو میشنیدم آقای منتظری میگفت
_آقای کمالی لطفا چند دقیقه به صحبتهام گوش کنید اگه لازم باشه هر روز میام تا باهاتون صحبت کنم
_یعنی چی؟ من هم خدمت خانوادتون گفتم هم دیروز خدمت شما توضیح دادم ما جوابمون مثبت نمیشه
_آقای کمالی شما مگه جز خوشبختی دخترتون چیزی میخواین؟من خوشبختشون میکنم
_آقای محترم اصلا شما خوب ولی من نمیخوام دختر به شما بدم باید کیو ببینم؟؟؟
_من از شما خواهش میکنم پدری کنید من و دخترتون باهم خوشبخت میشیم
_بس کنید دیگه آقا من مخالفم تموم شد و رفت
یدفه پدرم اومد داخل منو دید که پشت در بودم
_تو اینجا چیکار میکنی😡
_بابایی توراخدا مخالفت نکن😔
_دخترم ما از دوتا خانواده با طرزفکرمتفاوتیم من نمیخوام بدبختی تورا ببینم
یدفه آقای منتظری گفت
_آقای کمالی کدوم بدبختی؟مگه ما آزار داریم درضمن مگه کسی میتونه کسی رو که دوسش داره اذییت کنه
_شما که هنوز اینجایید😡
_بابا...لطفا😔
_تو ساکت😡
_آقای کمالی خواهش میکنم اگه واقعا دخترتونو دوست دارید یکم فکرکنید . ما فقط با هم خوشبخت میشیم
_بابایی لطفا😔
یدفه مامانم اومد آقای منتظری به مامانم سلام کرد
_صداتون تا بالا داره میاد چی شده؟
_ایشون اومدند دوباره حرفهای همیشگیونو میزنند من دیگه میرم سرکار شماهم برید خونه آقای محترم بار آخرت باشه در خونه من اومدی
پدرم درو روی ما بست و رفت من و مامانم رفتیم داخل خونه از پنجره آقای منتظری رو نگاه میکردم همونجا داخل ماشینش نشسته بود و سرشو گذاشته روی دستش😢معلومه خیلی ناراحته😔 اشک تو چشمام حلقه زد ولی بازم داشتم نگاهش میکردم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۸ #نویسنده مریم.ر امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۹
#نویسنده مریم.ر
شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و دیگه هیچی نگفتم😔 خودش متوجه شد که خیلی ناراحتم اومدم تو اتاقم و درو بستم رفتم ازپنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم بعدم خوابیدم اصلا فردا حوصله دانشگاهو نداشتم . صبح که بیدارشدم حتی حوصله آرایشم نداشتم فقط یه کِرِم زدم و یه رژ💄 و رفتم . حوصله رانندگی هم نداشتم میخواستم با سرویس دانشگاه برم برای همین با پدرم رفتم در پارکینگ رو باز کردم تا پدرم ماشینو بیاره بیرون که یدفه دیدم آقای منتظری اونجاست😳 رفتم جلو
_آقای منتظری سلام لطفا از اینجا برین میترسم پدرم عصبانی بشه😔
_علیکم سلام خانوم باید با پدرتون بازم صحبت کنم باید ایشونو قانع کنم که شما با من خوشبخت میشید گفته بودم من کم نمیارم
یدفه پدرم صدام کرد
_مریم بابا پس چرا درو باز نمیکنی؟
_الان میام بابا
_آقای منتظری لطفا برین دوباره هم شما ناراحت میشید هم پدرم😢
_نه نمیرم
_مریم با کی صحبت میکنی؟
_سلام آقای کمالی صبحتون بخیر . ببخشید بازم میخواستم مزاحمتون بشم
_مگه من دیروز به شما نگفتم دیگه نیاین اینجا؟؟؟آقا من دختر ندارم که به شما بدم
_آقای کمالی چرا من نمیتونم شما رو قانع کنم که دخترتونو خوشبخت میکنم؟!
_قانع نمیشم چون نمیخوام قانع بشم
_بابا توروخدا دیگه موافقت کن اگه واقعا خوشبختی منو میخوای خواهش میکنم مخالف نباش😭
وقتی پدرم اشکمو میبینه ناراحت میشه آقای منتظری هم سرشو میندازه پایین
بعد از یه سکوت چند لحظه ایی پدرم به آقای منتظری میگه
_امروز تماس بگیرید تا یه قرار خواستگاری بزاریم تشریف بیارین خونمون . من از ته دل با این ازدواج موافق نیستم ببین مریم تو هم بعداز ازدواجت با این آقا هرمشکلی برات پیش اومد حق نداری بیای به ما بگی فهمیدی چی گفتم؟
_بله بابا😔
_حالاهم بیا برسونمت الان سرویس دانشگاهت میره
خیلی خوشحال شده بودم یه نگاه به آقای منتظری میکنم و لبخند میزنم😊 اونم یه نیم نگاه بهم میکنه
خدایا شکرت که پدرم موافقت کرد😌❤️وقتی میرم دانشگاه زهرا رو پیدا میکنم و همه چیزو با جزییتات بهش میگم😆
_وای زهرا حالا فردا چی بپوشم؟🙃
_دوباره تو نگران لباسی☺️
_زهراباورم نمیشه بابام موافقت کرده😆اما گفت از ته دل راضی نیستم😢
_پدره دیگه نگرانه
_واایییی خیییلی خوشحالم😃
_شاید برای فردا قرار بزارن😬 من باید بعد از کلاس زودی برم خونه کارهامو بکنم
_اووو حالا تا فردا😶
_زهرا تو میگی خانواده آقای منتظری هم ازمن خوششون اومده یا نه؟☹️
_حتما خوششون اومده دختر به این خوشگلی و نجیبی😊
_زهرا بیا بغلت کنم😘 من الان خیلی خوشحالم
_الهی☺️ کلاس شروع شد خانوم خوشحال
_بریم😊
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۹ #نویسنده مریم.ر شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۰
#نویسنده مریم.ر
توی کلاس همه حواسم به قرار خواستگاریم بود😊 امروز بازم همه چیز برام قشنگه احساس میکنم بهار دوباره اومده😍درسته معلومه آخه بهار زندگی من با آقای منتظری شروع میشه وقتی رفتم خونه مامانم چهره شادمو دید و لبخند زد
_سلام مامانی😘چه خبر😊
_سلام. فردا ساعت۷ آقای منتظری با خانوادش میان دوباره خواستگاری همینو میخواستی؟😏
_دقیقا🙈
_میدونستم😒
_مامان من فردا چی بپوشم😶
_دوباره میگه من چی بپوشم😡 کمدت از لباس بسته نمیشه
_باشه باشه عصبی نشو فداتشم😘
دوباره هرچی لباس و روسری داشتم ریختم بیرون☺️ باید یه لباس سرسنگین بپوشم🤔
فردا...
وای امروز چه صبح قشنگیه😌
_سلام برمادر گرامی صبحتون قشنگ و زیباتون بخیر😘
_سلام صبح بخیر . چه سرحال🙁
_آخه داری داماد دار میشی مگه میشه سرحال نباشم🙈
_خب بسه😒 بیا زیرچایی رو خاموش کن بشین صبحونه بخور
_مامان امروز ناهار من میپزما😋
_تو هروقت خوشحالی یادت میوفته به من کمک کنی😕 حالا چی میخوای بپزی
_اسنک با مرغ😊
_خسته نباشی😕
_اگه دوست نداری بگو☹️
_نه خوبه خیلی وقته نخوردیم🙂
_اطاعت قربان🙃
ناهارو که خوردم یکم رفتم خوابیدم تا برای ساعت۷ سرحال باشم🤗 از خواب که بیدارشدم چه حس خوبی داشتم😋
مثل قبل یکم کِرِم و ریمل زدم و یه رژ خیلی ملیح💄موهامو کامل دادم داخل روسریم نزدیک ساعت۷ بود وای استرس دارم😣 صدای زنگ اومد عه خودشونن چه سروقت🙂 با یه دسته گل خیلی خوشگل اومدن😊 همه چی خوب پیش رفت البته به جز اخم بابا😔مادر آقای منتظری گفت
_اگه اجازه میدین این دوتا جوون یکم تنها باهم صحبت کنند😊
مادرم گفت
_بله مریم جان راهنماییشون کن
بلندشدم و رفتیم داخل اتاقم من هول شده بودم دستام داشت میلرزید😶معلوم بود آقای منتظری هم هول شده
سکوتو شکست و گفت
_خداراشکر انگار همه چیز داره درست میشه
_بله واقعا خداراشکر 😊
_البته اخمهای پدرتونو که نتونستیم باز کنیم
_چی بگم😔
_شما خودتونوناراحت نکنید . فقط یموقع خدایی نکرده با پدرتون بد صحبت نکنید هرچی باشه پدرتونه حق گردنتون داره اون بنده خداهم دلواپسه دخترشه
_چقدرشما خوبین😢
_اختیار دارین. راستی قولمون که سرجاشه؟من از شما فقط نجابت وصداقت میخوام
_بله من سرقولم هستم شمام یه قولی بهم بدین اینکه خوشبختم کنید
_من همه تلاشمو میکنم قول میدم
یه لبخند ملیح میزنم و سرمو میارم پایین یدفه آقای منتظری گفت
_البته یچیزه دیگم مهمه
_چی؟
_دستپختتون☺️
یدفه هردومون خندمون گرفت☺️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۰ #نویسنده مریم.ر توی کلاس همه حواسم به قرار خواستگاریم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۱
#نویسنده مریم.ر
همون شب برای مراسم ازدواج یه تصمیماتی بزرگترها گرفتند😊 فردا من و آقای منتظری رفتیم آزمایش و چند روز بعدهم رفتیم حلقه هامونوخریدیم💍💍
خدایا اگه من دارم خواب میبینم خواهش میکنم از خواب بیدارم نکن😌
روزی که آرزوشو داشتم اومد😋دو هفته دیگه عقدمونه😍 خدایا واقعا ازت ممنونم تو منو شرمنده کردی آخه تو چقدر مهربونی💚 پدر آقای منتظری یه صیغه محرمیت بینمون خوند که راحت باشیم برا صحبت کردن و بیرون رفتن
داشتم به مراسم ازدواجم فکرمیکردم😌 وای چقدر دلم براش تنگ شده😍 میرم تا بهش پیام بدم عه دوتا پیام برام اومده😕اولیش محمد بود🙃 پیام داده بود
_سلام عزیزم میای امروز بریم بیرون؟
واییی آخ جووووون😆و پیام دومی از یه شماره ناشناس بود🤔پیامو بازکردم نوشته بود
_سلام جیگرم خیلی بیمعرفتی . امروز خونه ایمان پارتی داریم تو نمیای خوشگل خانوم؟ من شهرام هستم این شماره جدیدمه بوس بوس
خدایا این دیگه کجا پیداش شد😰 براش نوشتم دیگه حق نداری به من پیام بدی فهمیدی یا نه بروبه درک😡 حس بدی دارم وقتی یکی جز محمد بهم ابراز عشق کنه😣 خدایا خودت شاهدی من هیچ کار بدی نکردم😢 نمیدونم این از کجا پیداش شد😔 سریع جواب محمد دادم که ساعت۴ بیاد دنبالم . محمد از من نجابت و صداقت خواسته ؛حالا چیکار کنم بگم یا نگم😔 اگه بگم محمد بهم شک میکنه😞 شایدم دیگه دوسم نداشته باشه😭 نه بهش نمیگم😢 اما دلم نمیاد ازش پنهان کنم😔
میرم آماده میشم یکم ریمل میزنم ؛رژمو از جلوی آینه برمیدارم و میزنم یکم نگاه میکنم ؛بهتره که پاکش کنم محمد دوست نداره بیرون خیلی آرایش داشته باشم موهامو کامل میزارم داخل شالم و میرم محمد روبه روی خونمون با ماشین منتظر من بود😊 با دیدنش آرامش خاصی بهم دست میده هر دفه که میبینمش انگار دنیا ماله منه😍
_سلام 😊
_علیکم سلام خانومم
_خیلی منتظر شدی؟☹️
_نه عزیزم
_حالا کجا میخوایم بریم🙃
_یجایی😑
_نکنه میخوای منو بدوزدی😬
_اتفاقا فکربدیم نیست😍
_عه محمد😂
_ترسیدیا😜
_نخیرم😒 محمدجان یکم یواش تر میشه برین لطفا😊❤️
_چشم هرچی شما امرکنید بانو😍
_عاجِقِتَم😍
_یعنی چی؟به چه زبانی شما صحبت کردین خانوم🤔
_وای محمد😂
داشتیم حسابی میگفتیم و میخندیدیم که یدفه گوشیم زنگ خورد ؛ شماره ناشناسه جواب دادم دیدم یه مرد بود😧
_سلام جیگر😍شناختی؟شهرامم
نزدیک بود گوشی از دستم بیوفته یه نگاه به محمد کردم و فوری گفتم اشتباه گرفتین گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم سردی و لرزش دست و پامو حس میکردم به نفس نفس افتادم اگه محمد بفهمه😰 من نمیتونم هیچی بهش بگم نمیخوام خوشبختیم خراب بشه یدفه محمد گفت
_کی بود عزیزم؟اشتباه گرفته بود؟
_چی؟
_میگم اشتباه گرفته بود؟
_آهان نه...یعنی آره...آره اشتباه بود😰
_خب مریم خانوم بریم سینما؟
_چی؟
_مریم جان مگه من چقدر باهات فاصله دارم که نمیشنوی😄 میگم بریم سینما؟
_آره بریم
_پس بزن بریم
خدایا چیکارکنم بگم بهش یا نگم؟اگه نگم حس بدی دارم حس میکنم بهش خیانت دارم میکنم و از اعتمادش سو استفاده میکنم😔 اگه نگم نمیتونم توی دلم میگم خدایا به امیدتو❤️ دستمو میزارم روی دستش و میگم
_محمد
_جونه دلم
_میشه نریم سینما
_باشه عزیزم هرجایی که دوست داری میریم
_میشه یجایی پارک کنی؟میخواستم یچیزی بهت بگم
_باشه الان نگه میدارم . بفرمایید
_محمد نمیدونم چطوری بگم توراخدا آروم باش
_چی شده مریم؟باشه آرومم
_جریانه شهرامو یادته
_آره یادمه
_باورکن من به تو هیچوقت خیانت نمیکنم نه الان نه هیچوقت دیگه اما امروز یه شماره ناشناس بهم پیام داد
بعد که حرفم تموم شد گوشیمو دادم دست محمد تا خودش بخونه
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۱ #نویسنده مریم.ر همون شب برای مراسم ازدواج یه تصمیماتی
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۲
#نویسنده مریم.ر
محمد پیام شهرامو خوند از عصبانیت سرخ شده بود😥 در ادامه گفتم
_اینم که الان زنگ زد همون بود . محمد باورکن من تقصیری ندارم . من سرقولم هستم من هیچوقت به تو خیانت نمیکنم نه حالا نه هیچوقت دیگه .
محمد اخم کرده بود یه صلوات زیرلب فرستاد مشخص بود خیلی عصبانیه😔
ماشینو روشن کرد و دور زد
_محمد کجا داری میری؟😢
هیچ جوابی نمیده یکم سکوت میکنم دوباره با بغض میپرسم
_محمدجان کجا داری میری عزیزم؟
_میبرمت برسونمت خونتون امروز حوصله گردش ندارم دوباره باهات هماهنگ میکنم
_از من خیلی ناراحتی؟اما من کاری نکردم😔
_میدونم عزیزم که تو بی گناهی؛ ولی من الان واقعا ریختم بهم نمیتونم حتی فکرکنم بزاریکم حالم بیاد سرجاش باشه؟
_هرچی تو بگی عشقم . ولی اینو بدون خیلی دوست دارم تو تنها عشق منی من هیچوقت نمیتونم بهت خیانت کنم
_میدونم خوشگلم ولی بزار من یکم آروم باشم
رسیدیم به خونمون من دلم نمیخواست پیاده بشم بغضم امان نمیده فقط تونستم بگم
_محمد😭
_مریم جان خانوم قشنگم چرا گریه میکنی؟من میدونم تو هیچ کاره اشتباهی نکردی
_پس چرا اینقدر عصبانی هستی باهام حرف نمیزنی😔
_من از تو عصبانی نیستم فداتشم ؛ از پیامی که اون مرتیکه برات نوشته عصبانی شدم نمیتونم ببینم کسی دیگه جز من به عشقم و به ناموسم این حرفهارو بزنه لطفا درکم کن
_محمد من نمیخوام خوشبختیمون خراب بشه😢 دوهفته دیگه جشن عقدمونه
_برو خونه عزیزم من بهت فردا زنگ میزنم نبینم عشقم ناراحت باشه. شبت بخیر
_شب بخیر😔
از محمد دور شدم زنگ خونه را زدم مادرم درو بازکرد محمد همیشه عادت داشت تا وقتی من میرم داخل خونه بره تا خیالش راحت نمیشد نمیرفت دوباره برمیگردم یه نگاه به چشمهای پاک و قشنگش میکنم و درو میبندم صدای رفتنشو شنیدم😔 رفتم خونه یه دوش گرفتم تا یکم آروم بشم خوابم نمیومد اما رفتم روی تختم خوابیدم چشمم به گوشیم بود منتظرشب بخیر محمد بودم اما ساعت از۱۲ هم گذشت و هیچ پیامی نداد😢 خدایا نکنه محمد بزنه زیرهمه چی و بگه نمیخوام زندگی بدون محمد برام معنایی نداره😭 نفمیدم کی خوابم برد ولی وقتی چشمامو باز کردم ساعت۱۰صبح بود وای کلاسم تموم شد چطور بیدارنشدم!!! گوشیمو برداشتم ببینم از محمد خبری هست اما نبود😔نه زنگ زده بود نه پیام داده بود خدایا نمیخوام محمد از دست بدم😭خودت میدونی من هیچ گناهی ندارم😔پس کمکم کن😢لعنت به روزی که با ساناز دوست شدم؛ لعنت به من که شمارمو به شهرام دادم و توی ماشینش نشستم😭همش تقصیره خودمه
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۲ #نویسنده مریم.ر محمد پیام شهرامو خوند از عصبانیت سرخ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۳
#نویسنده مریم.ر
رفتم دورکعت نماز خوندم بلکه یکم آروم بشم😔نمازم که تموم شد رفتم پیش مادرم شرمو گذاشتم روی پاش مادرم موهامو نوازش کرد
_چیزی شده مامان؟
_نه مامان چیزیم نیست😔
صدای پیام گوشیم اومد😳حتما محمد آخ جون محمد پیام داده بود
_سلام خانومم امروز بریم بیرون؟
از خوشحالی نمیدونستم چیکارکنم براش جواب دادم آره میتونم . خدایاشکرت😍
_مامان من بعدازظهر با محمد میرم بیرون
_باشه . مواظب باشید به آقا محمد بگو تُند رانندگی نکنه
_چشششمممم😘
خیلی خوشحالم اما یکمم بخاطر اون پیام شهرام از محمد خجالت میکشم😔بعد از یه استراحت کوچیک
آماده شدم و رفتم بیرون محمد همیشه سروقت میاد😊
_سلام😊
_سلام عزیزم امروز دیگه بریم سینما خوبه؟
محمد یجوری رفتار میکرد که انگارنه انگارکه دیروز اتفاقی افتاده
_محمد تو از من ناراحت نیستی؟😢
_نه مریم جان همین که صادقانه اومدی بهم گفتی خیلی برام ارزش داشت
_یعنی منو هنوز دوست داری؟ازم متنفرنیستی؟😔
_عه این چه حرفیه . معلومه که دوست دارم . من میخوام آیندتو بسازم ؛ حالا که تو از کارهایی که کردی پشیمونی و همدیگه رو دوست داریم معلومه که باهم خیلی خوشبخت میشیم . دیشبم من از تو ناراحت نشدم بهم حق بده
_بهت حق میدم عزیزم . محمد خدا منو خیلی دوست داره که تو رو بهم داده
_عه زرنگی خدامنو بیشتر دوست داره چون همسری مثل تو بهم داده . اما مریم من گاهی نگرانم
_چرا نگران؟😢
_همش نگرانم یکی تو رو از من بگیره
_کی میتونه همچین غلطی بکنه😡 مگه میتونه من و تو مال همدیگه ایم
محمد دستمو میگیره چه حس خوبی دارم ؛ بعد دستمو میبوسه
_محمد جشن عقدمون نزدیکه چه حسی داری😊
_حس خیلی عااالی بعد از این همه رفت و آمد و حرف شنیدن از پدرگرامیتون بالاخره مال من شدی
_خخخ😂
_راستی مامانم شام درست میکنه گفت حتما بریم
_زحمت کشیدن مزاحم نشیم😊
_عه رو حرف آقاتون حرف نزن خانوم
_چشم آقامون😌
_احسنت😎
_باورم نمیشه تو همون پسرمغرور و بداخلاقی☺️
_دلتونم که پُره😎
_چه جورم😉
_خدابخیرکنه😄
با محمد رفتیم سینما بعدشم رفتیم خونشون برای شام
_سلام مامان ما اومدیم
_خوش اومده مادر
_سلام🙂
_سلام دخترم خوش آمدی😊
_ممنون باعث زحمت شد
_این چه حرفیه عروس گلم شما رحمتین
چقدر خانواده محمد مهربون و صمیمی بودن پیش اونا اصلا احساس غریبی نمیکردم با اینکه خودشون چادری بودن اما اصلا هیچ وقت درمورد حجابم بهم چیزی نگفتن . خیلی دوسشون دارم همه چیز خوبه خدایا بخاطر همه چیز ممنون💚❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۳ #نویسنده مریم.ر رفتم دورکعت نماز خوندم بلکه یکم آروم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۴
#نویسنده مریم.ر
بعد از اینکه شامو خوردیم یکم نشستیم و بعد محمد منو رسوند خونه
_خیلی امروز روز خوبی بود😊
_یعنی بقیه روزا خوب نبود😄
_چرا ولی امروز خیلی بهتر بود😋
_نه دیگه حرفتو زدی منظورت این بود روزای دیگه خوب نبود😀
_عه محمد اذییت نکن
_شوخی کردم عزیزم😂
_بیا بریم تو
_نه دیگه یر وقته پدرگرامیتونم هستن
_محمد از پدر من ناراحت نباش😔
_ناراحت نیستم که خانومم ؛ فقط یکم ایشون از بنده خوشش نمیاد فعلا تا جشن عروسی بزار زیاد آفتابی نشم ایشون با دیدن من زیاد خوشحال نمیشن
_نگو محمدجان اینجوری نیست
_دیروقته عشقم ان شاءالله یه وقت دیگه
_باشه پس فعلا خداحافظ
از ماشین پیاده شدم رفتم به طرف خونه که یدفه محمد صدام میکنه
_مریم یه لحظه بیا
_جانم؟
_خیلی دوست دارم . حالا خداحافظ
چقدر شنیدن این جمله از محمد برام قشنگه😌 اگه روزی هزار بار بگه هر هزار بار برام جذابیت داره ؛ یه لبخند میزنم😊 و و زنگ خونه رو میزنم وقتی که رفتم داخل محمد رفت . پدرم اومده بود
_سلام
_سلام مامان . بابا سلام
_سلام
_سلام دخترم . خوش گذشت
_خیلی☺️
_خانوم فعلا دوران گل و بلبله تا ببینیم بعد چی میشه
_بابایی...😢
_حقیقت همینه
باپدرم بحث نمیکنم و میرم داخل اتاقم
بعد از یکم پیام بازی با محمد خوابم میگیره شب بخیر میگم و میخوابم😴
دوهفته بعد...
چشمامو باز میکنم یکم به اطرافم نگاه میکنم یعنی امروز عروسی من و محمدهست؟😍 همونی که همیشه تو رویا ازدواجمو باهاش تصور میکردم الان به حقیقت پیوست؛خدایا خیلی دوست دارم
_مریم بلندشو صبحانه بخور مگه آرایشگاهت دیرشدا
_سلام مامان😊
_سلام
_گوشیت چندبار زنگ خورد
_حتما محمد بوده😵
_بیا بگیر ببین کیه
محمد بود چندبار زنگ زده بود سریع شمارشو میگیرم
_سلام عروس خانومم
_سلام آقا داماد😊 وای محمدببخشید همین الان بیدارشدم
_اشکال نداره من دارم میام دنبالت
_باشه عزیزم
_فقط به اون خانوم آرایشگربگو یکاری کنه که قابل شناسایی باشیا😄
_چشم☺️
روزی که آرزوشو داشتم رسید😍همه چیز خوب پیش رفت دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم اما از ترس اینکه آرایشم بهم نریزه گریه نکردم . آرایشم تموم شد لبای عروسمو پوشیدم شِنِلمو پوشیدم و بعدم چادرمو سرم کردم
_عروس خانوم اینقد شِنِلو چادرتو نیار تو چشمت😐 آرایش و موهات خراب میشه
اما من چون میدونستم محمد غیرتیه اینجوری کردم . محمد اومد دنبالم چه عروسی قشنگی داشتیم😊 محمد بهم که نگاه میکرد یاد روزایی میوفتادم که دلم میخواست منو نگاه کنه تو چشم همدیگه چند دقیقه ایی نگاه کردیم
_عروس و داماد محترم اینجارو نگاه آقا داماد داداش گلم اینجا را نگاه چندتا عکس بگیریم
همه چیز خوب بود😌 اما پدرم زیاد خوشحال نبود از این بابت خیلی ناراحت بودم😔 اگه پدرم هم خوشحال بود خوشبختیم تکمیل میشد😢 وقتی که خواستیم با خانوادم خداحافظی کنم گریم گرفت دیگه هم به فکر آرایشم نبودم .
_بابا من با ازدواجت میدونی که راضی نبودم اما امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی
_بابایی بخاطر همه زحمتهایی که برام کشیدی ازت ممنونم تو بهترین پدر دنیایی خیلی دوست دارم
دست پدر و مادرمو بوسیدم و بعد همراه محمد رفتم
_مریم ببینمت؟نکنه پشیمون شدی؟اشکهاتو پاک کن عشقم من نمیتونم اینجوری ببینمت
هردومون خندمون گرفت☺️ محمد دستمو گرفت و رفتیم داخل خونه پدرم زیاد جهیزیه آنچنانی بهم نداد اما همینشم خداراشکر من از پدرم ناراحت نبودم
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۴ #نویسنده مریم.ر بعد از اینکه شامو خوردیم یکم نشستیم و
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۵
#نویسنده مریم.ر
یک ماه بعد...
_محمد جان...آقامحمد بلندشو مگه نمیخوای بری شرکت؟ صبحانه آمادس آقای مهندس😊
_سلام عزیزم چقدر زود صبح شد😕
_آقای مهندس دیرت میشه بلندشو صبحونتو بخور منم میرم دانشگاه امروز دوتا کلاس بیشترندارم
_نه صبرکن خودم میرسونمت
_امروز بزار خودم برم دیرت شد هنوزم که آماده نیستی
_نه خودم میرسونمت الان سه سوته کارامو میکنم
_بشین قشنگ صبحونتو بخور
_روی چشمم نفسم
_مچکرم عشقم😊
محمد منو تا دانشگاه رسوند
_ممنون عزیزم فعلا خدافظ😊
_مواظب خودت باش خانومم
_چشم😊
رفتم داخل دانشگاه یدفه دوستام دورم جمع شدند از دوستام فقط فروغ و زهرا رو دلم میخواست باهاشون در ارتباط باشم . همه بهم تبریک گفتن ؛ یکیشون گفت
_وای مریم خوش به حالت چجوری مخشو زدی؟😕
_مُخ؟؟😳من مخ کسی رو نزدم هرکسی رو خدا یه سرنوشتی براش تعیین کرده
_مریم از ساناز خبرنداری؟؟اونم ازدواج کرد نمیدونی چه عروسی😶 گرفت تا حالا همچین عروسی ندیده بودم💃🚶🍺🍻🍷🍸🍾
_نه ازش خبرندارم
_مریم شوهرت خیلی خوشتیپه😉
از حرفش ناراحت شدم😡 دلم نمیخواست کسی حتی به محمد نگاه کنه
ازشون دور شدم زهرا رو دیدم
_سلام عروس خانوم کجایی پس تو☺️
_زهرا😍سلام
_حالا تو بگو ببینم متاهلی خوش میگذره؟😉
_وای خیلی یعنی عاااالیه😌
_الهی☺️ راستی امروز بهت میخواستم زنگ بزنم خوب شد دیدمت . امشب شام تشریف بیارین خونه ما دور هم باشیم😊
_زهرا جان زحمت نکش شام دیگه نمیخواد
_نه نمیشه منتظریم😊
_باش ممنون گلم🙃
کلاسهام که تموم شد محمد اومده بود دنبالم
_سلام عشقم😊
_سلام خانومم خوبی
_فدات
_چه خبر؟
_زهرا رو دیدم . گفت امشب بریم خونشون😊
_اتفاقا علی هم به من زنگ زد دعوت گرفت . راستی ناهار نداریم امروز نه؟😕
_از کجا میدونی نداریم؟🙁
_خب شما صبح تا حالا دانشگاه بودی
_ناهارداریم خوبم داریم😉دیشب درست کردم الان میرم زودی گرم میکنم🙃
_نه بابا خوشم اومد🤔عجب خانوم زرنگ و کدبانویی دارم😍
_بله من میدونم شما شکمویی☺️
_دست شما دردنکنه😕
_خواهش میکنم😌
رفتیم خونه زهرا اینا چقدر مهربون بودند علی آقا هم خیلی مرد نجیبی بود من و زهرا خیلی خوشبخت شدیم😌 خیلی شب خوبی بود تو راه که از خونه زهرا اینا برگشتیم به محمد گفتم...
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman