💫🌿🌿💫🌿🌿💫🌿🌿💫
امیرالمؤمنین عليه السلام:
از این انسان تعجب کنید که با یک قطعه پیه مى بیند، با قطعه گوشتى سخن مى گوید، با استخوانى مى شنود و از شکافى تنفس مى کند!
اعْجَبُوا لِهَذَا الْإِنْسَانِ، يَنْظُرُ بِشَحْمٍ وَ يَتَكَلَّمُ بِلَحْمٍ وَ يَسْمَعُ بِعَظْمٍ وَ يَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْمٍ
حکمت 8 نهج البلاغه
🌸| @dosteshahideman
💫🌿🌿💫🌿🌿💫🌿🌿💫
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🌴 یاد شهید #سیدعلی_موسوی بخیر؛
روز عروسیش گفت ماشین را گل نزنید تا خودنمایی نشه.
اصرار هم نکنید در جمع خانوما بیام.
مجلس عروسیش ساده بود و پر از عطر صلوات و مولودی و بگو و بخند.
داماد هم تا رسید در مجلس، کتش را در آورد . تو این وادی ها غرق نمی شد.
در خواستگاری هم گفته بود من نه نماز جمعه و جماعتم را ترک میکنم، نه هیئت و دعا رو. #فقط_برای_انجام_وظیفه ازدواج می کنم.
🌿| @dosteshahideman
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا توان یڪ دقیقہ انتظار ڪشیدن را دارید
⏰زمان مےگذرد و انتظار سخت است ....
👁🗨تا آخر ببینید
@dosteshahideman
*♨️📢استخدام نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی در سال 98*
*📋نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در ادامه راه نورانی شهیدان والا مقام به منظور حفظ تمامیت ارضی میهن عزیز اسلامی از بین جوانان ولایتمدار و متعهد به حفظ ارزش های انقلابی نظام جمهوری اسلامی ایران همرزم می پذیرد.*
*🔻شرایط داوطلبان مقطع درجه دار پیمانی امدادگررزم*
*🔹مدرک تحصیلی: فقط دیپلم متوسطه علوم تجربی*
*🔹 با حداقل معدل کل 14 و معدل کتبی 10 به بالا*
*🔹شرایط سنی: حداقل سن 17 سال و حداکثر 20 سال تمام تا تاریخ اولین روز ثبت نام ( 1 /02/98)*
*🔻شرایط داوطلبان درجه دار پیمانی*
*🔹مدرک تحصیلی: داشتن مدرک تحصیلی دیپلم متوسطه در یکی از رشتههای ریاضی فیزیک ، علوم تجربی ، علوم انسانی و معارف ، فنی حرفه ای و کار دانش (به غیر از رشته های دامداری، باغبانی ،کشاورزی و امور زراعی)*
*🔹 حداقل معدل کل 13 و کتبی 10 به بالا*
*🔹شرایط سنی: حداقل سن 17 سال و حداکثر 21 سال تمام تا تاریخ (1/2/98)*
*🔸زمان ثبت نام : از 1 اردیبهشت تا 1 تیر 98*
*🔸زمان دریافت کارت : 19 و 20 تیر 98*
*🔸زمان آزمون : 21 تیر 98*
*🔸زمان اعلام نتایج: 2 مرداد 98*
*متقاضیان برای مشاهده جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه نمایید*
*http://e-estekhdam.com/?p=150916*
1_60889416.attheme
76.8K
♦️تم ایتا شماره 3 با تصویر شهید محمودرضا بیضائی
@dosteshahideman
💠دغدغه محمودرضا از پيوستنش به نيروى قدسِ #سپاه
1⃣پيوستن به نهضت جهانى اسلام، !
2⃣يارى مظلومان
3⃣لبيک به فرمان امام راحل (ره) برای تشكيلِ هسته هاى مقاومت بود.!!
اين دغدغه تا روز شهادتش وجود داشت و كمى قبل از آن هم قوّت گرفت .
آرام و قرار نداشت براى هدفش.
فردى بود كه تقريبا وقت خالى نداشت.
🌷از نوجوانى، هسته ی اين كشش و عشق با بسيجى شدن شكل گرفت كه با ورودش به #سپاه، شكل پخته ترى گرفت و
محمودرضا شد آن چيزى كه بايد ميشد ..
@dosteshahideman
#ڪلام_شہید❣
«انتظار يعنے؛ حرڪت ،
انتظار يعنے؛ ايثار، يعني خون؛
انتظار يعنے؛ ادامہ دادن راه شهيدان،
انتظار براے اين است ڪہ انسان در سكون
آب گنديده نباشد،
انتظار خيمہ ے خروشان است و درياے مواج.»
🌷 #سردارشهید_حاجحسین_بصیر
⇦ولادت: ۱۳۳۲/۱۰/۱۶
⇦شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲
⇦محل شهادت:ارتفاعات ماووت
(عملیات کربلای ۱۰)
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_نه نیم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شصت
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #شصت اما ای کا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شصت_یکم
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📆 امروز سهشنبه ☀️ ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸ هجرے شمسے 🌙 ۱۷ شعبان ۱۴۴۰ هجرے قمرے 🎄 ۲۳ آوریل ۲۰۱۹ میلادے ذکر
⚘﷽⚘
این منم که هرصبح
دلم را به دوست داشتن ات
تازه میکنم،
این منم که هرصبح
از تو خیر میخواهم
از خدا برکت....
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌺🍃
🍃🌺🌺🍃
🍃🌺🌺🌺🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_زمان_عج
براي تعجيل فرج، بسيار دعا كنيد؛ كه همانا همين دعا كردن فرج و گشايش شما است.
📙 كمال الدين، جلد ۲ ، صفحه ۴۸۵
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
4_1272657990159172294.mp3
6.09M
🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿
🔊مداحی
عکس رفیق شهیدم ، تو قاب چشمام هر شب
جانم به این جوونا وو ، جانم به لشکر زینب
🌻 @dosteshahideman
🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿
🌴 یاد فرمانده تفحص #شهید_مجید_پازوکی بخیر؛
در تفحص می گفت مثل زمان جنگ هر روز را با یک #رمز شروع می کنیم مثلاً یا قاسم ابن الحسن،یا امام حسن مجتبی علیه السلام.
تاکید داشت قبل از کار #وضو داشته باشیم و به ائمه توسل کنیم تا مدد کنند شهدا زودتر پیدا شوند... مجید خیلی اهل هیئت بود و بسیار شوخ طبع بود ولی توی کار با هیچکس شوخی نداشت و خیلی جدی بود
مجید ۱۷ مهر ۸۰ شهید شد
🌻| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#ڪلامے_از_شهید
با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطره خونم ، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✌️
، ایستاد هـمـچــو ســرو👌 ،
سرش ضمانت ایستادگی او بود💔
#شــهـیــد_بـی_ســــــر
#منتخب_فاطــمه_س
#شهید_ابراهیم_همت🌹
🦋| @dosteshahideman
🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸