1_171499783.mp3
22.66M
🔺 #رجز_خوانی_حماسی ای که در حرکت از سفارت انگلستان تا دانشگاه تهران نوستالژی شد...
#اخراج_سفیر_انگلستان
#کفتار_پیر_انگلیس
#سفیر_خود_را_خیس_کرد
#پوشک_یادتان_نرود
#رجز_خوانی_حماسی
⚘﷽⚘
#شهیدنوشت
میگفت:
حاجی وقتی عاشق #خدا بشی،
دیگه هیچ #گناهی بهت حال نمیده...؛
خیلی راس میگفت...؛
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#تلنگر👌
💥نگذارید گوشهایتان👂 گواه چیزی باشد که چشمهایتان 👀ندیده
💥 نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان❤️ باور نکرده...
🌟چون ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم
ما موجودات #بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#شهادت فقط در جبهههای جنگ
نیست ، اگــر انسان بـراۍ خدا کار
ڪند و به یـاد او باشد و بمیــرد...
شهید است...
•| #شهیدهزینبکمایی |•
#خواهرشهیدم💔🕊
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
دوخط روضه و سینه بزنیم
ایام فاطمیه اس دیگ
🌷| @dosteshahideman
4_435750524105523510.mp3
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 حاج مهدی میرداماد
12_7_Amir_Kermanshahi_(Vafate_Hazrate_Zaynab)_(www.rasekhoon.net).mp3
13.45M
ای دل بارونی،بی سر و سامونی
نداری بال شهادت خودتم میدونی
#شهادت
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#یک_خط_روضه
فدک دادم که نامحرم نبیند
گل رخسارِ در چادر نهانم ...
ولی نامحرمم سیلی چونان زد
که محرم همم نبیند بعد از آنم
😭😭😭
#فاطمیه 🥀
🌑| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ...
⚘﷽⚘
قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ..
⚘﷽⚘
قسمت شصت و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman