⚘﷽⚘
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدنوراللهاخترے💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#ادمین_نوشت
#دلتنگانه
🍁خیلی وقتا آدم نمیدونه چه مرگشه.
دلش میخواد دربارهش
با یکی حرف بزنه،
ولی نمیدونه با کی!!!!
🍁اَگرم یکی پیدا بشه،
آدم نمیدونه چی رو و از کجا شروع کنه ...
🍃اونوقته که باشهدا بودن میچسبه!!
تو بباری و شهدا سراپا گوش بشن برای حرفی که در سکوت از چشم بر میاد،،،
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#ادمین_نوشت📒✏️
سلام دوستای گلم
ببخشید که یه مدت نبودم
دلم برای کانال وتک تک شما عزیزان تنگ شده بود .
همراهان همیشگی کانال دلم میخواد خاطرات آشنایی با شهدا رو برام بفرستین تا توی کانال قرار بدم .
دوست دارم دلنوشته هاتونو برای شهدا بخونم و توی کانال قرارشون بدم .
میدونم که مثل همیشه همراه کانال داداش محمود رضا هستین وهمراهیم میکنید.
منتظر خاطرات ودلنوشته های شما عزیزان هستم .
خدا پشت وپناهتون
ناحله
@gharibjamandeh
دوستان همراه 🌸
#تاکنون
صلوات های اعلام شده برای ختم صلوات به نیت
#شهید_حاجمحمودرضابیضائی
🌺 14413شاخه گل صلوات 🌺
در ثواب ختم صلوات خود راشریک کنید.
🌹حاجت رواان شاءالله🌹👇
#تعدادصلواتخودرابهایدیزیراطلاعدهید👇
@Moghavemat212
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
فقط چند لحظه کنارم بشین
#دلتنگتم_داداش😭
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برانشستنپایسفرهیروضه
برنامهیروزانهداشت.📝
گاهیمیدیدمکههندزفری
تویگوششگذاشتهوداره
هایهایگریهمیکنه...😭
حتیاگردوساعتقبلازنماز
صبحهمازجبههیابیرونمیومد
بازیکساعتقبلنمازصبحبیدار
میشدنشستههمکهشدهبودنماز
شبشرومیخوندوآرومآروم
گریهمیکرد...🌱
اونقدرتوسجدهگریهمیکردنگاه
میکردیمیدیدیکنارشکلی
دستمالریختهوجوابگوی
اشکهاشنبود...🍃
#جمعه
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
⚘﷽⚘
وَ عَسی اَن تَکرَهُوا شَيئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَکُمْ وَ عَسی اَن تُحِبُّوا شَيئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم وَ اللَّهُ يَعلَمُ وَ اَنتُم لا تَعلَمُونَ
بقره/۲۱۶
شاید چیزى را ناخوشایند بدانید در حالى که آن براى شما نیکوست، و شاید چیزى را دوست بدارید در حالى که آن براى شما شر است. خداوند مى داند و شما نمى دانید...
(طبق این آیه همه ی شکستا بدم نیستا
یه سری چیزا که به دردت نمیخوره گاهی باعث رشدت میشه.باعث عاقل شدنت مثلا)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سخت نگیر زندگی رو به خودت...
فقط گناه نکن، چیزای حلال خیلی بیشتره
و کیفشم بیشتره😉
دوست داشتن حلال...
مال حلال...
و کلی چیزای باحال دیگه
کیف دنیا رو ببر، در کنارش آخرتتم
داشته باش😊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✨بزرگترین آزمون الهی زمانیست که چیزی را
می خواهید و به دست نمی آورید.... با این
حال قادر باشید که بگویید: #خدایاشکرت...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اسرائیل، مثل آدمی می ماند که کتک خورده و افتاده گوشه رینگ و نا ندارد از جایش بلند شود، اما مرتب می گوید: بلند شوم اِل می کنم و بِل می کنم.
#شهیدمحمودرضابیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
الان وقتشه!
همین الان که امام زمان عج نیست!
تا خودتو ،به رنگ ماندگار #انتظار، دربیاری!
تا وقتی امامتو ملاقات میکنی گَردِ خستگی #جهاد روی روح و بدنت باشه...!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هجدهم ✨ _فاطمه سادات چی؟😢 -از فاطمه سادات هم نمیتون
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و هجدهم ✨
-وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟
آقاجون ساکت بود.گفتم:
_من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید.
چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود...
هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید...
یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم:
_بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش.
علی گفت:
_زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی...
-داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه.
-آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟
-آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم #خیلی_راضیم.اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته.
یه روز دیگه رفتم پیش محمد...
از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد.
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام...
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم.
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت:
سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.☺️
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.☺️😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧🏻👦🏻وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و ...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•