eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
942 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ باز شدن چشمانم هر روز صبح یعنى خدا دوست داشتن تـو را تمدید کرده •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ بخشنده ترين مردم ، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند. 📚 الدرّة الباهرة : ۲۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🔻شخصی در محله ابراهیم بود و برای این که پول خودش را به دست آورد خیلی خانواده اش را اذیت می کرد برای ترک این آقا خیلی تلاش کرد. وقتی دید که ترک نمی کند، به آن شخص گفت من پول مواد شما را می دهم به شرطی که دست از سر خانواده ات برداری و به همین خاطر خانواده او یک سال راحت بودند. 💶او وقتی مزد کار سخت خودش در بازار را می‌گرفت، قسمتی از آن پول را به جوان معتاد می داد تا خانواده اش را اذیت نکند! 🌻ابراهیم هر چه کرد برای رضای خداوند انجام داد و خدا هم این گونه او را در بین مردم بلند مرتبه کرد. این ماجرای ابراهیم بسیار عجیب بوده و در کمتر خاطرات شهیدی به چنین ماجرایی برخورد کرده ایم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته.. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شهید# نام ونام خانوادگی = محمد هادی ذوالفقاری نام پدر= رجبعلی محل تولد = تهران تاریخ ولادت = 1367/11/13 تاریخ شهادت = 1393/11/26 محل شهادت = سامرا مدت عمر = 26 سال محل مزار = واری السلام شهر نجف اشرف یاد بود شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران شهید محمدهادی ذوالفقاری در 13 بهمن سال 1367 چشم به جهان گشودند ایشان در شب جمعه وچند روز بعد از ایام فاطمیه چشم به جهان گشودند وقتی به تقویم نگاه می اندازیم میبینیم ایشان درست مصادف با شهادت امام هادی علیه السلام چشم به جهان گشودند وبر همین اساس نام ایشان را محمد هادی می گذارند ایشان عاشق ودلداده امام هادی شدند ودر این شهر یعنی سامرا به شهادت رسیدند شادی روح تمام شهدا صلوات🥀🖤 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 نامه شهید بزرگوار محمد هادی ذوالفقاری# وصیتم به مردم ایران ودر بعضی از قسمت ها برای مردم عراق است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی می کنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند وپشت سر ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید واز خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب های امروز چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا نمی دهد. شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات 🥀🖤🖤🕊🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت163 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چ
🕰 از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روبرویش نشستم و به چشم‌هایش زل زدم. –کاش میشد اینطور باشه. مگر از رو جنازه‌ی من رد بشه کسی بخواد تو رو اذیت کنه. از ظهر تا حالا هر دقیقه نقشه‌های بهتری برای فرار میاد تو ذهنم. امروز ذهنم خیلی باز شده. حنیف همیشه می‌گفت نماز خوندن مغز رو باز میکنه و حافظه رو تقویت می‌کنه. هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفتم ولی حالاتجربش کردم.سرش را پایین انداخت و این بار ملافه‌ایی که من از کمد بیرون انداخته بودم را برداشت و با انگشتانش به بازی گرفت. –تو رو خدا از این حرفهای مرگ و جنازه نزنید. خدا نکنه اتفاقی برای شما بیفته. من هم سر دیگر ملافه را گرفتم و کار او را تقلید کردم. –می‌دونی آخه ممکنه، خدایی نکرده اتفاقی بیفته که ما رو از هم جدا کنن و تو رو...به چشم‌هایم زل زد و ملافه را در مشتش چروک کرد و با استرس گفت: –یعنی چی؟ من رو میخوان جایی ببرن؟ تنها؟ –قرار شد آروم باشی دیگه. چشم‌هایش شفاف شد. –نمی‌تونم. نگاهی به دستهایش انداختم در تکاپو بودند برای از هم دریدن ملافه‌ی نگون بخت. ملافه را به لبهایم نزدیک کردم و چشم‌هایم را بستم و بوسیدمش.صورتش سرخ شد و ملافه را رها کرد. –بگید چی شده من آرومم. ملافه را درآغوشم گرفتم و گفتم: –راستش...با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل هر دویمان تکانی خوردیم. –آقای چگینی یکی امد. –دعا کن پری‌ناز باشه، یه فکری زده به سرم. اگه عملی بشه هر دومون با هم میریم بیرون. –انشاالله که خودشه. با باز شدن در، پری‌ناز جلوی در ظاهر شد. اُسوه از خوشحالی این که دعایش گرفته بلند شد آنچنان لبخند پهنی زد که پری‌ناز با دیدنش تعجب کرد. در را بست و قفل کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. آرام آرام همانطور که جلو می‌آمد به اُسوه گفت: –چیه؟ مثل این که خیلی خوش گذشته، فکر کردم الان یه گوشه افتادی و ... با دیدن اوضاع در کمد و وسایل روی زمین شوکه شد و فوری آن ماسماسکش را بیرون آورد. –شماها چیکار کردید؟ چرا در کمد رو شکستید؟ اُسوه با دیدن اسلحه لبخندش جمع شد و نگران به من نگاه کرد. بلند شدم و بطری را از کمد درآوردم و به پری‌ناز نشان دادم. –تو می‌دونی اینا چیه؟ پری‌ناز عصبانی گفت: –به تو مربوطه؟ چرا کمد رو شکوندی؟ –هیچی بابا، می‌خواستیم بخوابیم پتو نبود. گفتم شاید این تو پتو پیدا بشه. توام که رفتی پشت سرتم نگاه نمی‌کردی که ببینی ما چیزی لازم داریم یانه. پری‌ناز گفت: –الان وقت خوابه؟ شب براتون میاودم دیگه. –الان خوابم گرفته بود. به کمد اشاره کردم. –البته الان با دیدن اینا کلا خواب از سرم پرید. حرفهایم پری‌ناز را قانع نکرد. به اتاق رفت و به همه جا نگاهی انداخت، بعد رو به من گفت: –راستش رو بگو ببینم چرا کمد رو اینجوری کردی؟ پوفی کردم و قیافه‌ی ناراحتی به خودم گرفتم: –گفتم دیگه. –تو گفتی و منم باور کردم؟ فکر کردی من هنوزم اون پری‌ناز هالوام؟ –نه بابا، اختیار دارید. شما الان یه پری‌ناز هفت خطی شدی که باعث افتخار ارازل اوباشهایی مثل سیا هستی. گرچه از اولشم ساده نبودی من رو ساده گیر آورده بودی. –نه تو ساده نبودی عاشق بودی. بعد به اُسوه اشاره کرد. –قابل توجه جنابعالی، راستین عاشق منه. دستهایم را داخل جیبم گذاشتم. –آره عاشقت بودم. الانم هستم. فقط از این کارت بدم میاد. این کارت رو بزاری کنار... حرفم را برید و با خوشحالی گفت: –همین چند روزه، میزاریم میریم دیگه همه چی تموم میشه راستین. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم. –منظورت ترکوندن ایناست؟ کنار کمد ایستاد. –آره، اینا رو درست می‌کنیم و میندازیم داخل چند تا بانک و مغازه و چهارتا دونه عکس می‌گیریم، تموم. به جایی برنمی‌خوره. –آره بابا، من خودمم شاکی‌ام دلم از دست این دولت پره. نمیشه منم باهاتون همکاری کنم؟ با تعجب گفت: –شدنش که میشه ولی الان نه، بعد فکری کرد و ادامه داد: –حالا بهت خبر میدم. البته می‌تونی همینجا اینارو درست کنی. اُسوه هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت. پری‌ناز چشمهایش را ریز کرد و به اُسوه موشکافانه نگاه کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم: –تا حالا از اینا درست کردی؟ لبهایش را بیرون داد. –بلدم، ولی تا حالا درست نکردم. باید به سیا بگم بیاد به توام یاد بده، البته اگه قبول کنه که تو هم درست کنی. همانطور که حرف میزد چشمش به طبقه‌ی دوم کمد خورد. –پس این شیشه‌ها کجان؟ بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم: –این ملافه‌‌هه روشون بود، امدم برش دارم یهو همشون ریختن پایین. الان گیر کردن اون پایین پشت در کمد. –سیا ببینه کمد رو شکوندی عصبانی میشه‌ها، به من نگاه نکن هیچی بهت نمی‌گم. خم شد که شیشه‌ها را ببیند و زمزمه‌کرد: –خدا کنه نشکسته باشن. بهترین فرصت بود برای خف کردنش. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت164 از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم
🕰 نباید فرصت را از دست می‌دادم. تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم می‌آمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همه‌ی این مشکلاتش بودم. اشاره‌ایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پری‌ناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم. فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایده‌ایی نداشت. سعی می‌کرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم. –اسلحه رو بنداز. تقلا می‌کرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمی‌توانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت. رو به اُسوه گفتم: –اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم: –اُسوه. نگاهم کرد. –نباید بترسی. می‌خواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟ انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت: –داری خفش می‌کنی. خم شدم و صورت پری‌ناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود. دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پری‌ناز فشار دادم. –صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت. پری‌ناز با گریه گفت: –واقعا تو می‌تونی من رو بکشی؟ صدایم را تغییر دادم. –نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمی‌تونم. به طرف در خروجی کشاندمش. –اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار. اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح می‌لرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد. پری‌ناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد. دستم را جلوی دهانش گذاشتم. اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند. گفتم: –برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار. به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد. –دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش، تا می‌تونی هم محکم ببند. کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پری‌ناز ایستاد و شروع به بستن کرد. موهای پری‌ناز به دستمال گیر می‌کرد و جیغ میزد. چون از وقتی که وارد این خانه شدیم پری‌ناز روسری‌ سرش نبود. اُسوه به پری‌ناز گفت: –خب چیکار کنم اون پشت رو که نمی‌بینم. حداقل سرت رو بیار پایین. پری‌ناز مقاومت می‌کرد. کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربه‌ایی به شکم اُسوه زد. اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند. اسلحه را محکم‌تر روی کمر پری‌ناز فشار دادم. –چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت می‌کنم. رو به اُسوه گفتم: –چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفه‌ایی خودم. صاف ایستاد. صورتش قرمز شده بودوچشم‌هایش جمع بودند. نزدیکش شدم. –حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند. –نه، خوبم. –چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همه‌ی این دردها رو می‌تونی فریاد بزنی، ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفه‌ایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد. من هم لبخند زدم و گفتم: –آره، حرفه‌ای‌ترین کارت رو الان باید انجام بدی، تاریخ ساز میشه.سرش را تکان داد و کلید را برداشت. –در رو باز کنم؟ –آره، سریع.در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت: –کسی نیست، می‌تونیم بریم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و باصدای خفه‌ایی گفتم: –بیا اینجا، جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا. همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم آرام از پله‌ها بالا رفتم. ماشین شیشه دودی، هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود.از پری‌ناز پرسیدم: –سویچش کجاست؟ با چشم به بالااشاره کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اُسوه هم همین کار را کرد. بادیدن کیفش گفت: –قلبم. استفهامی نگاهش کردم. –منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم. گفتم: –تو این موقعیت به چیا فکر می‌کنیا. الحق که حسابداری. ولش کن، من توجیبم دارم، بیا بریم. خوشبختانه پری‌ناز وسایل شخصی‌ام را کش نرفته بود. نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد. دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم: –خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار. می‌دانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را می‌خواهد.با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت. داد زدم: –وای، الان میان بیرون، بدو بریم. با سرعت هر چه بیشتر به همراه پری‌ناز طرف در خروجی حرکت کردیم.اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت: –وای همش تقصیر منه. حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی‌ ساختمان رسیدیم. پری‌ناز بد قلقی می‌کرد و راه نمی‌آمد. با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۷ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 27 January 2022 قمری: الخميس، 24 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️6 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️8 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️18 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سال‌ها ... در پی کار دل ما ... راه افتاد یادمان رفت ولی ... در پی کارش باشیم امام‌ تنهایم سلام ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸🍃 ای در این حادثه ها نام تو آرامش من ای حواست به منو حال دل سرکش من 🌸🍃 ای خیال خوش لبخند تو امنیت من ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من 🌸🍃 دلتنگ توام که به داد دلم برسی تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی 🌸🍃 دلتنگ توام دلتنگ توام من گمشده ام تو مرا به خودم برسان... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ما نيست آن كه دنياى خود را براى دينش و دين خود را براى دنيايش ترك گويد . 📚 بحار الأنوار ، جلد ۷۸ ، صفحه ۳۴۶ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 # فرازی از وصیت نامه شهید حمید رضا انصاری# سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید وبه ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود ودلش می خواست کاری کند. به عزیزانی که توفیق جهاد در راه خدا نصیبشان می شود التماس می کنم که در صحنه نبرد مرا هم یاد کنند . به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر عج نصیبمان می شود ملتسمانه عرض می کنم که سلام مرا به ان حضرت برسانند مرگ دست خداست همه روزی می ایند وروزی می روند خوشا به حال انانکه با شهادت در راه خدا به جوار رحمت حق می پیوندند . شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🖤🥀🕊🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 # معرفی شهید # شهید بزرگوار حمید رضا انصاری ولادت = امرداد سال 1348 محل ولادت = اراک شهادت = 28 بهمن سال 1394 محل شهادت = تل قرین درعا سوریه نحوه شهادت = در درگیری با تروریست ها وداعشی ها به فیض شهادت نائل گردیدند شادی روح تمام شهادای بزرگوار صلوات 🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت165 نباید فرصت را از دست می‌دادم. تنها راهی
🕰 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد. پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم: –بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا. اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد. –آقا راستین. نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم: –تو این موقعیت چه وقت... گریه‌اش گرفت. –تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن. سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد. فریاد زدم: –از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد. سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم: –به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم. –اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و... –چی میخوای؟ صدای سیا حرفم را برید. –هیچی فقط می‌خوام برم. –تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم. کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم. –تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم. –اُسوه. –بله. –همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی. کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت: –یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟ همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم. –نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود. –اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه. پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست. –خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اُسوه. –بله. –قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟ با صدای لرزانی گفت: –نه، من بدون شما نمیرم. غریدم. –من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه. ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع. –نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود. –کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو. —چی بفروشن؟ –آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو. –تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد. با تشر گفتم: –الان وقته خجالت نیست زود باش. با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. –نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم: –به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبربدیم. –چرا گفتم ولی تو رو اینجوری... –آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه.رو به پری‌ناز گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت166 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی س
🕰 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم. –برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشم‌های گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم وبه زور بستم و هوار زدم: –بدو، تا می‌تونی دور شو. صدای گریه‌اش می‌آمد ولی کم‌کم صدا ضعیف‌تر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند.فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن می‌خواست حواسم را پرت کند. –توام می‌تونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پری‌ناز وسط این همه کارفیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ماکارهای واجب‌تری داریم. –تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی. –چه نقشه‌ایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.گفتم: –فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پری‌ناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟ –نمی‌زنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوو‌نه‌ام. –اگه می‌خواستی برم چرا تیر زدی؟بااین پا می‌تونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی بازکنی و بری دنبالش. –من فقط می‌خواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.پوزخندی زدم. –مثل پری‌ناز که داره خانمی می‌کنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی می‌کنی؟ در دلم فقط برای اُسوه دعامی‌کردم.دردپایم امانم را بریده بود.دیگر نمی‌توانستم پری‌ناز را نگه دارم. حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم.همانجاپشت در نشستم و به درتکیه دادم.گفتم: –پری‌ناز ولت می‌کنم ولی هر کس طرفم بیاد می‌کشمش فهمیدی؟ حتی تو.سرش را تند تند تکان داد. رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم: –جلو نیا، وگرنه تلافی می‌کنم.پری‌نازباعجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت: –او هم اسلحه‌اش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پری‌ناز آرام به طرفم قدم برداشت. –من فقط می‌خوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.پری‌ناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گره‌اش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم. –چیکار می‌کنی؟ عقده‌هات رو خالی می‌کنی؟ اشاره‌ایی به مردی که پشت درخت‌ مانده بود کرد و گفت: –بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پری‌ناز گفتم: –اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم. –تو با این وضع تا سر خیابونم نمی‌تونی بری. –اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربه‌ایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه رابرداشت و فریاد زد: –سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد. –حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟پرسیدم: –به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟ –تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره توسرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم: –دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد. –واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه. –چی کار کردی؟بی‌خیال گفت: –صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه. –همش بولوفه. تو می‌دونستی سیا می‌خواست اُسوه رو بفروشه؟ –فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟ –پس می‌دونستی؟ پری‌ناز از این لجنزاربیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خودتو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت. –من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی.لجنزاراینجاییه که تو داری الان توش زندگی می‌کنی. –دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر می‌کنم که چشم‌هام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک می‌مونید نمی‌فهمید کجا دارید زندگی می‌کنید.عصبی نگاهم کرد. –بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچه‌ی شلوارم را کمی بالا زد و گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 28 January 2022 قمری: الجمعة، 25 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تمام عمرم برای مهدی💚 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا