🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
می خواهید خدا عاشق شما شود...؟!
✅قلم می زنید بری خدا باشد .
✅ گام برمی دارید برای خدا باشد .
✅سخن می گویید برای خدا باشد .
✅ هرچیزی وهمه چیز برای خدا باشد
شهید همت
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _ ..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم 🌼
امتحان خدا جلورومونه اونی بعدا سرش بالاست وسینش جلو که اینجا نمره منفی نگیره حواسمون باشه شرمنده اقا نشیم
شهید مصطفی صدر زاده
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت171 همانطور که داشتم بیرون را نگاه میکردم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت172
سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیشاز حد محکم گرفته بود. مردمک چشمهایش تکان نمیخوردند. نمیدانم اصلا چیزی میدید که اینطور با سرعت رانندگی میکرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار میکند پس با مادر چه کنم؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر.
–آقا جان.
مردمک چشمهایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینهاش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال میساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته.
–بگو.
–شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟
دستش را از روی سینهاش برداشت و در هوا چرخش داد.
–افسر نگهبانم که نمیگفت من تو رو نمیشناسم؟
فکر نکنم بداند با گفتن این جملهاش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر میکرد.
–به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟
نفسش را از بین لبهای خشکیدهاش بیرون داد.
–افسر نگهبان گفت که پیگیری میکنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده.
–چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد.
–آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن.
پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد.معلوم بود استرس دارد و تمام سعیاش را میکند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگیاش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمیداد. در مسیر چند باری گوشی پدرزنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام میپرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کردهایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را میپرسید. به مادرکه سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت:
–خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم.مادر همانطور که پشت سر پدر میرفت رو به من گفت:
–تو اتاقت نریها بچهها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت.روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم.کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان وبادستم صافشان کردم. بعد به بینیام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم.هنوزبوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه میکند؟حتما خیلی درد میکشد. ناخودآگاه اشک از چشمهایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشمهایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند.با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشمهایم را باز کردم. امیر محسن بود.
–سلام.دستم را بوسید و گفت:
–سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون میگفت خیلی اذیت شدی.بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم.
–نه به اندازهی نیش و کنایههای مامان.او هم کنارم نشست.
–شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهررو با هم دعوا میندازه چه برسه...
–مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟
–نه، منظورم، بابا و مامان بود.با عجز نگاهش کردم.
–امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟
–چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و...بازویش را گرفتم.
–تو رو جون مامان بگو، هیچکس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی...هیسی کرد و گفت:
–آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده...
–چرا مهمه، اگه چرت و پرت بودشماهاباور نمیکردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید.سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
–هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده.چشمهایم از حدقه بیرون زد.
–چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من توشرکت راستین کار میکنم؟
–اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته.
–خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت172 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش
#پارت173
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت میزنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید.
اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمیکردم، شاید هم از کوره در میرفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان میخوردند نگاه میکردم.
–مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟
–چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته.
–بلعمی؟
–اسمش رو نمیدونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟
حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور میکرد.
من شماره پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟
–نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف میفرستادی.
–با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه.
–البته فرقی هم نمیکرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول میکشید و فرقی به حال شما نمیکرد.
هنوز نمیتوانستم حرفهای امیرمحسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پریناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را میکند؟
زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم میریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم.
باید به نورا زنگ بزنم.
بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجادهام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشمهایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش میکردیم مثل فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت و لبخند بر لبهایم میآورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگترم کرد و کمکم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت:
–مامان میگه بیا ناهار بخور.
از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم.
–نمیخورم، میخوام بخوابم، خستهام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم.
واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخوردهام، پس چطور گرسنه نیستم.
صدف گفت:
–تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف میکنیها،
جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت.
آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد.
با سر و صدای امینه بیدار شدم.
–الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازهایی کشیدم و گفتم:
–کی رو نفرین میکنی؟
امینه خم شد بوسهایی از گونهام برداشت.
–هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#معرفی شهید#
درسال 1333 هجری شمسی در شهرستان میاندواب در خانواده مذهبی وبا ایمان متولد شد . دردوران کودکی مادرش را که بانویی با ایمان بودند را از دست دادند.
ایشان تحصیلات ابتدایی ومتوسطه را در ارومیه به پایان رساندند و در دوره دبیرستان همزبان با شهادت برادرشان علی باکری به دست ساواک وارد جریانات سیاسی شدند .
شهید مهدی باکری در گذشته 25 اسفتد ماه 1363 در جزیره مجنون نظامی ایرانی بودند که از فرماندهان سپاه پاسداران در خلال جنگ ایران وعراق محسوب می شد وفرماندهیی لشکر 31 عاشورا را بر عهده داشتند .
سرانجام این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25 اسفند 1363 در نبردی دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران بعثی ندای حق را لبیک گفتند وبه لقای معشوق نائل گردیدند هنگامی که پیکر این بزرگوا. مورد هورالعظیم انتقال دادند قایق حامل پیکر وی مورد هدف ارپی جی دشمن قرار گرفت وقطره ناب وجودشان به دریا پیوست .
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات 🖤🥀🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻
#وصیت نامه شهید بزرگوار مهدی باکری#
بدانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست همیشه به یاد خدا باشید وفرامین خدا را عمل کنید پشتیبان واز ته قلب مقلد امام باشید اهمیت زیاد به دعا ها ومجالس یاد اباعبدالله وشهدای بدهید که را سعادت وتوشه اخرت است همواره تربیت حسینی وزینبی بیابید ورسالت انها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز اینگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمات وعاشق شهادت وعلمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام بیار ایند.
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#شهدایی#
اسمونی شدن نه بال می خواهد نه پر
دلی می خواهد به وسعت خود اسمون
مردان اسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند وپریدن..
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
جنگ نرم مثل خمپاره 60
نه صدا داره نه سوت
فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد بیاد
نه هیئت
شهید کربلایی حجت الله رحیمی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#تلنگر#
کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند که در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد.
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
#شهدایی#
می نویسم تا یاد نرود
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم..
با شهدا بودن سخت نیست بلکه با شهدا ماندن سخت است .
این روز ها بیشتر از همیشه شرمنده نگاه منتظرتان هستیم .
ان نگاهی که گویا فریاد میزند خونمان را به سازش با دشمن نفروشید .
افسوس هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان یادمان رفت ..
😭😭😞
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
#معرفی شهید#
ایشان متولد دی ماه 1360 بود که در زمان شهادت 34 سال سن داشتند شهید مرتضی کریمی در گردان حضرت زهرا س لشکر 10 سید الشهدا ع سپاه پاسداران محمد رسول الله ص تهران بزرگ خدمت می کردند ودر سوریه هم به عنوان فرمانده گروهان مشغول دفاع از حرم حضرت زینب (س) بوذ او همچنین فرماندهی یک ناحیه مقاومت بسیج در شهرک ولیعصر (عج) تهران را هم بر عهده داشت .
انچنان که دوستان وهمراهان شهید در سوریه تعریف می کنند گویا یک امبولانس حاوی پیکر شهدا وتعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده ان از سوی تک تیرانداز های داعش مورد هدف قرار می گیرد وشهید مرتضی کاظمی به سراغ امبولانس می رود تا ان را از معرکه خارج کند که این بار امبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته ومنهدم می شود
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🕊🥀🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#شهید حججی میگفت:
یه وقتایی دل کندن از
یه سری چیزای خوب
باعث میشه🍃
چیزای بهتری
بدست بیاریم..
برای رسیدن به مهدی زهرا (عج)
باید دل بکنیم .
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..