eitaa logo
دوتا کافی نیست
48.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۹۵ من 22 ساله ام، همیشه فکر میکردم هم خودم، هم شوهرم باید به یه درجاتی از رشد برسیم، بعدش بچه دار شیم. بخاطر همین اصلا بچه دار شدن توی برنامم نبود و از طرفی خیلی به اراده ی خودمون واس بچه دار شدن غره شده بودم😏 تا اینکههه خدا بهم یادآوری کرد که اراده ی الهی خیلیی قوی تر از اراده ی ماست و تابستون فهمیدم باردارم ... اوایل بارداری (با اینکه میدونستم خدا خیرمو میخواد و حتما توی این ماجرا خیری برام هست) خلی گریه میکردم و ناراحت بودم از اینکه دیگه دونفره هامون تموم شد و دیگه به خیلی از برنامه هام نمیرسم و از طرفی میترسیدم که از پس تربیت و مسئولیت سخت بچه داری برنیام. از همون اوایل بارداری خدا رحمت واسعه شو سرازیر کرد به سمت زندگیم و منو وارد راهی کرد که همه ی عمر دنبالش بودم ... اینقدرررر روزی های خوبی نصیبم کرد که اولا فهمیدم که داشتم راه زندگیمو اشتباه میرفتم و وظیفه ی من توی این برهه از زندگیم فرزندآوری و تولید نسل توحیدی و خانواده داریه. حتی موفقیت اجتماعی من هم در گرو موفقیت توی خانواده داریمه چون تا وقتی که توانایی اداره ی خونواده ی کوچیک خودمو نداشته باشم قطعا توانایی اداره ی جامعه ی بزرگ تر خارج از خونوادمم ندارم. دوما بارداری باعث شد قدم بذارم توی راهی که میشه گفت صراط مستقیمه ان شاالله سوما بارداری باعث شد گمشده های خودمو پیدا کنم و کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم و تنبلی میکردم و انجام بدم مثل برنامه ریزی بیشتر برا فعالیت، تغذیه سالم، تلاش برای رشد معنوی خودم از طریق شناخت بیشتر دین و... یه جورایی توفیق اجباری! چهارما فهمیدم دید من نسبت به بچه دید اشتباهی بود. یه دید غلط این دیده که به یه حدی از رشد برسیم بعد بچه دار شیم ( منظورم اصلااا این نیست که هیچ آمادگی ای کسب نکنیم) چون آدما هیچ وقت حس نمیکنن به حد مطلوبی از رشد رسیدن. خودِ من از ماهای اول بارداری جهش های بزرگی توی خودم حس کردم که مطمئنم اگر باردار نمیشدم هییچ وقت به این رشد نمیرسیدم. دید غلط بعدی این بود که همه ی بار تربیت رو روی دوش خودم و همسرم میدیدم در صورتی که توی آیه ۳۷ سوره آل عمران وقتی که راجع به مادر حضرت مریم صحبت میشه درباره ی اینکه ایشونو نذر الهی میکنن گفته میشه خدا نذرشو قبول کرد و او را به تربیتی نیکو پرورش داد یعنی اگه بچه رو نذر خدا کنی، خدا تربیتشو به عهده می‌گیرد. (سو تفاهم نشه که دیگه پدرو مادر کنار بشینن😂) وقتی این مطلبو فهمیدم خیلییی آروم شدم. حتی در زمینه هایی مثل ترس زیادم از زایمان شرایطیو برام فراهم کرد و با واسطه هایی آشنام کرد که الان دوست دارم زایمانو تجربه کنم😍😂 الان همشش خداروشکر میکنم که این تلنگرو بهم زد و خودش بهم اینقدر قشنگگ نشون داد و دستمو رها نکرد که خودم یه سلسله تصمیم اشتباه بگیرم😭😍 میدونم یه مسئولیت بزرگ روی دوشمه و تلاشمو میکنم آمادگی کسب کنم با تمرین صبر، خوندن کتاب، گوش کردن سخنرانی های مذهبی و روانشناختی، رفتن به کلاس و ... ولی فهمیدم که گول شیطونو نخورم چون کارش اینه که کارا رو بزرگ و سخت جلوه بده و از همه مهم تر اینکه خدایی داریم که خیلیییی مهربونه و خیلییی حواسش بهمون هست کافیه که بهش اعتماد کنیم. بخوایم توی زندگی حسش کنیم، اون وقته که میبینیم به بهتررین شکل کارامونو رفع و رجوع میکنه و معنی این آیه رو خوب درک میکنیم" و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب" کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۴۸ من ۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. همون سال دیپلم گرفتم و سال بعدش دانشگاه قبول شدم. در ۲۰ سالگی دختر عزیزم با یک بارداری بسیار سخت و طاقت فرسا بدنیا اومد. اون سالها شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" تبلیغ می شد. من عاشق بچه بودم ولی تبلیغات و شرایط مالی باعث میشد که حتی جرات نکنم به همسرم بگم که فرزند دیگری بیاریم. همسرم کلا با بچه مخالف بود و من رو تشویق میکرد تا دکترا بگیرم و وارد بازار کار بشم ولی من دوست نداشتم. تا ۵ سالگی دخترم صبر کردم بالاخره همسرجان با بی میلی راضی شد، اما حالا خدا نمیخواست. قبلش بابای بچه نمیخواست، دو سال دویدم دنبال بچه تا با نذر و نیاز دومی رو باردار شدم. خبر بارداریم اصلا همسرم رو خوشحال نکرد😔 حتی مامانم گفت تو سر اولی خیلی اذیت شدی، میخواستی چکار بچه! خواهرشوهرم حامله نمیشد و مادر شوهرم مدام غر میزد همه یدونه دارن چه خبره حالا😳😳 و من در کنار ویار و حال بدم، غصه میخوردم و دم نمیزدم تا پسر عزیزم بدنیا اومد. در طول مدت بارداریم برای خواهر شوهرم دعا کردم و الان پسرش با پسرم دوستان خوبی هستند😄 خب پر واضحه که باید دکان رو تعطیل میکردم دیگه😱😱 ولی عشق به بچه را کجای دلم میگذاشتم. از خدا یواشکی میخواستم که خدایا تو اگه بخوای میشه کمکم کن من ۴تا بچه میخوام آخه😕 باورتون نمیشه تولد ۳۰ سالگیم گریه کردم😔 آخه ۳۰ سالم بود و من فقط یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۳ ساله داشتم، با شوهری متنفر از بارداری... خدای مهربان دعام رو قبول کرد میدونین کی؟ وقتی پسرم ۱۰ ساله بود. واقعا نمیدونم چطور شد، فقط بیبی چکم مثبت بود در ۳۷ سالگی، ذوق مرگ بودم ولی چطور به همسرم بگم😱😱 چشمتون روز بد نبینه، در واقع شوک بزرگی برای کل خانواده بود. دخترم گریه میکرد الان خواستگار زنگ بزنه بپرسه چند نفرین آبرومون میره😳 شوهرم که تا ۵ ماهگی میگفت بریم سقط کنیم. خلاصه مجبور شدم یه کودتای خانوادگی انجام بدم تا همه دهناشون رو ببندن👹😈 و دختر نازنینم پا به این دنیا گذاشت. تو اتاق عمل، همسرم از دکتر خواست که عمل بستن لوله ها رو برام انجام بده، من هم راضی شدم چون توان مقابله با اینهمه آدم رو نداشتم. بهرحال خوشحال بودم، چون حالا لااقل ۳ تا بچه داشتم. ولی از اونجایی که خدا همه رو امتحان میکنه، دختر زیبای من با اون مژه های بلند و خوشگلش مریض بود، بعد دوماه فهمیدیم نصف قلب نداره😪😪 مثل یک پتک بود حرف دکتر برامون، تمام خاطرات دوران بارداریم از جلوی چشمام گذشتن همه امواج منفی و ناشکریها، خدای من تو میدونی که من عاشق بچم و در تنهایی کنج دلم چقدر شاکر تو بودم🙏🙏 راضی بودم به رضای خدا و در ۵ ماهگی دختر عزیزم میهمان حضرت علی اصغر شد. فقط شوهرم میدانست که چه کرده و چه شده، من که بعد از ۱۸ سال از اولین فرزندم دوباره سیسمونی خریده بودم، با بهت و حیرت به اونها نگاه میکردم و به دنبال بچه گمشدم بودم. پسر و دختر بزرگم خیلی حالشان بد بود 😟 او با همه مریضیش صفا و عشق خونه مون بود💔 ما رو افسرده کرد و رفت. وقتی دکتر زنانم خانم دکتر آل یاسین عزیزم که زحمت همه بچه های من با ایشون بود، متوجه شدند. گفتن ناراحتی نداره بیا برات IVF میکنم. من تازه یادم افتاد که ای وای من لوله هام رو بستم😱پس آرزوی ۴بچه و.... خلاصه همسرم برای اولین بار آرزوی بچه کرد و با خوشحالی و طیب خاطر ما رفتیم این عمل را انجام دادیم و در سالگرد فوت دختر عزیزم و در عید سعید غدیر خدا یک جعبه کادویی بزرگ به ما هدیه داد. میدونین چی؟! یک دختر و یک پسر ناز👩👱‍♂️ وقتی دیدمشون و حتی الان که براتون مینویسم زار زدم😭😭 خدا منو به آرزوم رسونده بود😍خدایا عاشقتم🙏 حالا الان در ۴۴ سالگی، دوقلوهام امسال به مدرسه میرن. پسرم سالهای آخر دبیرستانش را میگذرونه و از همه مهمتر در انتظار نوه عزیزم هستم. خانواده ای خوشحال دارم و همسرم شرمنده از گذشته، بوجود فرزندانش افتخار میکنه. چند شب پیش خاطراتمان را مرور میکردیم با هر بچه ای خانه ای بزرگتر خریدیم و ماشین بهتر گرفتیم. دکترا گرفتیم و با قدم فرزند از دست رفتمان بزرگ شدیم، صبور شدیم و دنیا را طور دیگر دیدیم. بچه ها دور از جان همه عزیزان حتی اگر از دست بروند باز هم برای ما اجر و پاداش مزد دارند. امیدوارم خداوند نعمت مادر شدن رو به همه عطا کند و فرزندانمان را سربازان ولایت قرار دهد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۱۲ از خود مطب دکتر تا خونه رو گریه کردم، که خدایا سالم باشند، طوری که وقتی رسیدم خونه همسرم از چهره ام وحشت کرده بود. وقتی دوقلو بودن بچه ها رو فهمید، خیییلی خوشحال شد.😁 هفته ۲۰ فهمیدم قل دوم دختره، خیلی خوشحال بودم که هم دختر دار شده بودم هم پسر، این هم بگم که بعد از اولین سونو و خطرناک بودن وضعیتم باید کنار مادرم می موندم و حتی رفتن به مطب دکتر هم برام ضرر داشت. تا بلاخره غروب روزه ۲۸ دی ماه بچه ها دنیا اومدن. خدا رو شکر با این که زود دنیا اومده بودند به دستگاه احتیاج نداشتند. هر دو زردی داشتند، یکی بیشتر و یکی کمتر و هر دو احتیاج به دستگاه مهتابی 😔 اما هیچ بیمارستانی جا نداشت، آخر دستگاه رو به خونه آوردیم، خیلی روز های سختی بود، هر وقت نگاه من به بچه ها میافتاد از غصه دلم میخواست دق کنم، یه مشکل دیگه این بود که دوست داشتم فقط شیر خودم رو بخورند، اما انگار سیر نمی شدند و به خاطر همین زردی شون روز به روز بیشتر میشد، آخر با اصراره مادرم شروع به دادن شیر خشک کردم، عذاب وجدان داشتم با غصه بهشون شیر خشک میدادم. تا بالاخره زردی خوب شد و دوماه خونه مادرم گذشت. حالا باید به خونه خودمون که طبقه همکف خانواده همسر بود، می رفتیم. هم کار خونه، هم رسیدگی به بچه ها، بچه هایی که رفلکس داشتند و دارو و شربت دادن بهشون واقعا سخت بود، دلم نمی خواست کسی کمکم کنه، دوست داشتم فقط خودم باشم و دوتا بچه شیطون. سال ۹۰ خونه ثبت نام کردیم و سال ۹۴ ساکن خونه خودمون شدیم. دیگه صاحب خونه شده بودیم.🤩 سال ۹۵ بود و دوقلو های ما ۴ ساله بودند که کم کم دلم بچه خواست، اصلا بارداری و لذت های بارداری و تکون های یه بچه رو احساس نکرده بودم، دلم میخواست اون ها رو هم تجربه کنم. در آخرین روز های ماه مبارک فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم با این که اطرافیان خیلی خوشحال نشدند😆سختی های زیادی رو تحمل کردم از استرس برای چسبندگی رحم که اشتباه تشخیص داده بودند تا بعضی از تیکه ها و حرف ها که دل آدم رو بد می‌سوزند، حتی مادرم هم از این بارداری ناراحت بود اما مهم خودمون بودیم و بچه هامون. برکاتی که این بچه با خودش آورد از قبل از دنیا اومدن شروع شد☺ همسرم در مسابقات حفظ کل قرآن سوم شد، خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم ماشین رو عوض کنیم اما نمی شد تا با قدم این بچه ماشین هم عوض شد😉 تا قبل از این هر کی میگفت بیا روضه بیا مسجد و کلاس های مختلف، می گفتم دوتا بچه دارم وقت نمیکنم اما همون موقع که زینب خانم ما نوزاد بود همراه من و خواهر و برادرش به کلاس کامپیوتر، خیاطی میومد😅 و هر کس می شنید تعجب میکرد که چطور با ۳ تا بچه این کلاس ها رو شرکت میکنی. منی که اصلا از خیاطی خوشم نمی اومد حالا پشیمونم که چرا وقتی عسلویه بودم و وقت باز تر بود این کار رو نکردم البته حتما از برکات وجود بچه هاست. حالا بعد از گذشت ۴ سال مادری هستم ۲۹ ساله، دارای سه فرزندم و مشغول کلاس های کیک، نان و دسر آنلاین با دوقلو هایی که الان کلاس دوم هستند. نه از ازدواج زود، نه از داشتن ۳ فرزند پشیمون نیستم، درسته که خیلی سخته اما خدا رو شاکر هستم که بچه هایی سالم و شاداب رو به من و همسرم عنایت کردند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۳۹ از اول ازدواج حرف وحدیث زیاد بود درمورد همه چی ولی خب من سعی میکردم چیزی نگم اما بعد عروسیمون دیگه اوج گرفت، با اینکه فامیل بودیم ولی عقایدمون خیلی فرق داشت. من دنبال سادگی بودم و اونا برعکس، سر چیزای مختلف اختلاف ایجاد میشد و بحث می‌شد البته نه بین من و همسرم بین خانواده‌ها و یکسری اختلافات هم بین من و خانواده همسرم. در همین گیر و دار من باردار شدم و این همزمان شد با ورود من به مقطع کارشناسی ارشد، که عمرش به دنیا نبود و سقط شد، و اختلافات به اوج خودش رسید و من این وسط فقط تلاش می‌کردم رابطه ام با همسرمو خوب نگه‌ دارم اما بالاخره اونم تسلیم خانوادش شد و درخواست طلاق داد. از خیلیا شنیدم که اگه مهریت بیشتر بود اونا جرات همچین کاری نداشتن، چون ساده گرفتی زندگیت اینجوری شد و... ولی سعی میکردم همش این ته ذهنم باشه که من با خدا معامله کردم و حضرت زهرا رو الگو قرار دادم و خدا خودش همه چیزو درست میکنه. واقعا تو این دوران خانوادم پشتم بودن و حمایتم کردن و برای حفظ زندگیم تلاش کردن و در مقابل خانواده همسرم سکوت کردن و واقعا ازشون ممنون هستم. بعد از دادخواست طلاق، من هیچ اقدامی نکردم، فقط مدتی با همسرم قطع ارتباط کردم و گذاشتم با خودش فکراشو کنه. بعداز دو ماه همسرم برگشت. خانواده همسرم منو طرد کرده بودن و من رفت و آمد نداشتم باهاشون و این از همه بیشتر برای همسرم سخت بود. دیگه کلاسای حضوری من تمام شده بود و همسرمم منتقل شده بود به شهرستان خودمون و رفتیم سر زندگیمون و من باز باردار شدم که متاسفانه اون هم سقط شد. شش ماه به همین منوال گذشت خرداد ۹۸ بود که متوجه شدم دوباره باردارم، به لطف خدا همه چیزش نرمال بود و ما منتظر حضورش در خونه مون که متاسفانه در تیر ماه برادرشوهرم رو از دست دادیم و همه عزادار شدیم. خیلی دوران سختی بود و همسرم ضربه روحی خیلی بدی خورد اما خداروشکر رزق و روزی معنوی تولد پسرم باعث شد رابطه من با خانواده همسرم به بهترین وجه درست شد و الان خیلی احترام منو دارن از طرفی حضور علی‌اصغر باعث شد که بتونن با غم از دست دادن پسرشون کنار بیان و پسر کوچولوی ما شده عزیز دله همه رزق و روزی مادی هم با حضور پسرم به خونه ما سرازیر شد. زمینی که پدرم هدیه داده بودن رو تونستیم جابجا کنیم، من یه کسب و کار خونگی راه انداختم و خیلی دستمون باز شد خداروشکر. تصمیم داریم ان شالله به زودی برای فرزند دوم اقدام کنیم. ان شالله که خدا به ما لطف کنه و فرزندان زیاد به ما عطا کنه همسرم خداروشکر شخصیت آرومی داره و در زمینه ‌تربیت هم با من همراهی نی کنه، سعی میکنه براش وقت بذاره و باهاش بازی کنه روزی نیم ساعت تا ۱ ساعت که من بتونم به کارام برسم. من به عنوات یک مادر ممکنه عصبانی بشم و احساس خستگی کنم و اینا کاملا طبیعیه، حتی سه چهار باری سرش داد زدم ولی به خودم قول دادم کنترل بیشتری داشته باشم و وقتی عصبی میشم از دستش به پشیمونی بعد از دعوا کردنش فکر میکنم. البته این مسئله رو باید بگم که من و همسرم از نظر اعتقادی اختلافاتی داریم ولی سعی میکنیم بیشتر روی نقاط مشترکمون تاکید کنیم و من هم بدنبال تغییر همسرم نیستم و با خوبی‌ها و بدی‌هاش پذیرفتمش، سعی میکنم خودمو اصلاح کنم و این بهترین روش برای تاثیرگذاری روی ایشونه. حتی در زمینه تربیت فرزند هم مهمترین اصل همینه‌. مهمترین نقش رو در تربیت فرزند مادر داره و بچه‌ها رفتار ما رو می‌بینن و به عینه تکرار میکنن. اگر ما رفتارمونو درست کنیم اونا هم درست تربیت خواهند شد. من همسرم معتقد بود دوتا بچه کافیه، اونم با اختلاف زیاد ولی خب از وقتی پسرم دنیا اومده من سعی میکنم غر نزنمو همش از خوبی‌های پسرمون و بچه زیاد و کم بودن فاصله سنی بچه‌ها بگم که فعلا ترغیب شده به فرزند آوری. نیت کنید برای فرزند آوری و ان شالله سرباز امام زمان آوردن، خدا خودش بقیه چیز‌ها رو درست میکنه هم راضی شدن همسر و هم تربیت فرزند، حتی دل و جرات پیدا کردن خودتون برای فرزند آوری. شاید خیلی‌ها بیان کنند که بچه تو این شرایط درست تربیت نمیشه، ولی من مطمئنم و به خدا ایمان دارم و خوش بین هستم که خدا به نیت من توجه میکنه و نمیذاره بچه من به راه بد کشیده بشه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۵۲ ۱۹ سالم بود که همسرم اومد خواستگاریم. با هم صحبت کردیم. ولی مهر همسرم به دلم نیفتاد ولی بخاطر اینکه طبق بررسی عقل محور، دلیل مهمی برای رد کردنشون نداشتم بعد از چند جلسه و صحبت قبول کردم. ظاهرا از لحاظ اعتقادی بهم می‌خوردیم ولی وقتی عقد کردیم کم کم مشخص شد چقدددددر اختلاف سلیقه و عقیده داریم. و چقدر خانواده هامون باهم فرق میکنن که این مسئله خیلی منو اذیت می‌کرد. مراسم عروسی رو جلو انداختم که بریم سر خونه زندگیمون و رابطه خانواده ها قطع بشه. آرامش مون بیشتر بشه. اما خودمون هم اختلاف سلیقه داشتیم. ولی در کل من با تمام نقطه ضعفهام و اینکه خیلی احساساتیم، دوست نداشتم کسی متوجه مشکلاتم بشه و اعتقاد دارم دنیا جای راحتی نیست و خود خداوند گفتن که انسان رو در سختی آفریدم. هر کس تو هر نقش و زندگی هست مشکلات و سختی خاص خودش رو داره. پس با زندگی ساختم. من که دختر ناز نازی بابام بودم، دلمو به خوشی های زندگی گرم می‌کردم و سعی می‌کردم از مشکلاتم عبور کنم. در مقابل حرفهایی که ناراحتم می‌کرد، یه گوشم در بود یه گوشم دروازه و مقابل به مثل نمیکردم. خیلی با دل شوهرم راه اومدم. یه وقتایی متوجه می‌شدم خودش می‌فهمه چقدر دارم باهاش راه میام. زندگیم خیلی با اون ‌زندگی رویایی که دخترا تو ذهنشون دارن فرق داشت. نمیدونم شاید من نازک نارنجی بار اومدم. به هرحال خودمو هر روز قویتر از دیروز می‌کردم به لطف و عنایت خدا. سعی می‌کردم مطالعه کنم و هرجا موقعیتی پیدا می‌کردم با مشاوره و روحانی یا دکتر یا آدم با تجربه صحبت می کردم. بعضی مشاوره ها که می‌گفتن ازدواجتون اشتباه بوده و بعضی ها می‌گفتن خانم چه صبری داری. یه کاری کن. ولی من فقط با خدا معامله می‌کردم. رو نکات مثبت اخلاق شوهرم و خانوادش زوم می‌کردم و اختلاف نظر ها رو ندید میگرفتم. شاید ظاهرا آدم، کودن به نظر برسه ولی راه ساختن زندگی و تربیت دیگران همینه. شوهرم تو درس و رشته نقاشی حمایتم می کرد. به خاطر مشکلاتمون تا ۴ سال بچه نیاوردم ولی دیدم هرچی منتظر می‌مونم چیزی تغییر نمیکنه و فقط زمان و پختگی هست که داره کم کم رو مسائلمون در جهت مثبت تاثیر می‌ذاره. دانشجو بودم و همزمان رشته نقاشی رو تو آموزشگاه فنی حرفه ای می‌خوندم.تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه سنم بیشتر از این بشه بچه بیارم. به لطف خدای مهربون اسفند سال ۹۵ یه گل پسر داد. ناگفته نماند که اون مشکلات همچنان تو بارداری هم منو بسیار اذیت کرد. حرفهایی که بشدت دلمو شکست. ولی می‌خوام‌ بگم زندگی رویایی فقط تو قصه هاست. با اومدن حسین آقا یه سری از مشکلاتمون کمتر شد چون ما مشغول نگهداری از بچه بودیم و من متوجه شدم یه سری مشکلات از سر بیکاریه. که آدما به هم گیر میدن. گرچه همزمان شیردهی درس و نقاشی خیلی سخت بود ولی خداوند چنان برکتی به زمانم می‌داد که همه چی عالی انجام می‌شد. انگار آدم هرچی کارش بیشتره بهتر به برنامه هاش می‌رسه و هرچی کارش کمتر تنبل تر می‌شه و برکت از زمان میره. من تو این صبوری ها فهمیدم که وقتی به دستورات خدا عمل می‌کنی و شیوه زندگیت رو روی قوانین اسلام و دین پیش میبری خدا چقدر حواسش بهت هست و چقدر کمک میکنه. بچه داری و درس و ....در ظاهر وحشتناک ولی آدم توجه خدا و نگاه خدا رو لمس می‌کنه. پشیمون شدم از اینکه چرا زودتر بچه دار نشدم. چون الان ما یک کار مهم داریم و اونم تربیت یک انسان که از هر کاری بالاتر هست. به مرور که حسین بزرگتر میشه چقدر مارو قشنگ تربیت می‌کنه چون ما قبل از هر کار و بحث و تصمیمی باید حواسمون به بچه باشه و تربیتش و آیندش. تو این سالها با توجه به تجربه و مطالعاتم فهمیدم که برای راحت زندگی کردن کنار آدما باید بدونی باهرکس چطور رفتار کنی. این معنیش دو رویی نیست. هوشمندانه زندگی کردنه. من سعی می‌کنم برای رسیدن به خواسته هام و آرامشم حرفی نزنم که همسرم خوشش نیاد و یا از لحنی که اون رو ناراحت میکنه استفاده نکنم. برای فهماندن حرف خودتون به دیگران نیاز به فریاد نیست. باید رگ خواب طرف مقابلتون رو دست بگیرید. به خاطر اعتقادی که به تربیت بچه دارم از ۳ سالگی پسرم، تصمیم گرفتم بچه دوم رو بیارم. تقریبا دوسال طول کشید تا همسرم تقریبا راضی شد. تو آزمایشات قبل بارداری متوجه شدم بیمار شدم. به لطف خدا بعد از آزمایشات متعدد مشخص شد بیماریم بد خیم نیست و ۶ ماه بعد حدودا درمان شدم و اقدام کردیم برای بچه دوم. به لطف خدا پسر دومم هم به دنیا اومد. الان بعد از دو بچه واقعا خیلی پخته تر شدیم. راحت تر باهم کنار میایم. سعی می‌کنم همدیگه رو عصبی نکنیم و برای تربیت بچمون وقت بذاریم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۵۲ الان پسرم ۱۱ماهه هست که چند روزه کانالتون رو مطالعه می‌کنم، هوای بچه سوم زده به سرم😐😐😐 با اینکه تو اتاق زایمان به خودم گفتم اگر از این در رفتی بیرون و با اینهمه مشکلات بارداری و زایمان، بازم هوس بچه کردی دیوونه ای😁😁😁 اما خب چه کنم که بخاطر همراهی نکردن خانواده ترجیح میدم چند وقت بگذره بعد انشاالله از خدا هدیه سوم رو بخوایم. حتی همسرم که دومی رو به زور رضایت داد دلش یکی دیگه میخواد. انقدر که خدا به خودمون و زندگیمون برکت داده با این دوتا بچه. از من به شما دوستان نصیحت. دنیا محل امتحان و سختیه، چه بهتر که این سختی، سختیه بچه داری باشه و عاقبتش بشه همدم فردا. نیت کنید و برای امام زمان شیعه ی علی(ع) بیارید. خدا درهایی از برکت به روتون باز می‌کنه که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. هرکس ناراحتتون می‌کنه غرق نشید تو غصه. زمان به سرعت همه چیو می‌بره.عمرمون کوتاهه. خیلی زود دیر میشه. تنبلی و غفلت نکنید. درگیر لذت های دنیایی نباشید که بخاطر درس و دانشگاه و تفریح و آسایش دنیا ،آرامش فردا رو از خودتون بگیرید. .... .... .... ... کسانی هم که بچه اذیت کن دارن هر روز با صدای بلند سوره لقمان رو بخونن و به آب فوت کن. به حالت دمیدن. بچه ها بعد چند وقت حسابی حرف شنوی پیدا می‌کن. فقط با خدا معامله کنید. رابطتون با خدا درست کنید خدا رابطه تون و با آدما درست میکنه. فرصت رو برای ازدیاد شیعه غنیمت بدونید. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۶۸ خانمی هستم متولد سال ۱۳۶۱، در سال ۷۷ نامزد کردم و سال ۷۹ رفتیم سر زندگیمون ... ازدواجمون سنتی بود و فامیلی و من از خانوادم دور شدم. سال ۸۲ پسرم بدنیا اومد. اون موقع ها خیلی تک فرزندی مد شده بود که حتی من برای فرزند دوم چقدر فکر کردم، مشورت می‌گرفتم و نظر اکثریت این بود که بچه هر چقدر کمتر بهتر.... اما من به لطف خدا وقتی عقل و معیار قرار دادم، دومی هم آوردم در سال ۸۹... وقتی پرستار در بیمارستان پرسید بچه چندمته ؟گفتم بچه دوم ، سرم داد زد چه خبرررره دوتا!! اینارو گفتم تا بگم جو اون روزا چطور بود. تا اینکه دخترم ۵ ،۶ ساله بود که جوانی جمعیت و حضرت آقا فرمودن و من به فکر فرو رفتم آیا برای من هم وظیفه هست که دوبچه دارم؟ اینجا بود که از مشاور مذهبی کمک خواستم، ایشون گفت نه، شما هیچ وظیفه ای نداری!! منظور حضرت آقا این بوده که اونهایی که ازدواج نکردن ازدواج کنن و اونهایی که نابارورن کمک بشه حمایت بشن تا بچه بیارن و هر شخص یک بچه بیاره کافیه!!! متاسفانه من هم این استدلال و باور کردم چون ایشون مذهبی بودن، تا اینکه این چند سال اخیر تبلیغات بیشتری برای فرزندآوری انجام می‌شد، یه روز تو فکر رفتم و گفتم خدایا من هم وظیفه ای دارم؟ اگه وظیفه دارم بهم نشونه ای بده.... وقتی به این موضوع فکر می‌کردم به شدت استرس می‌گرفتم و با خودم می‌گفتم دیگه از سنم گذشته و بچه ها بزرگ شدن ،توان ندارم و هزاران ترس و.. تا اینکه یک روز دیدم چقدر احساس خستگی می کنم، حالم خییلی بده و ... بله به صورت خدا خواسته در کمال ناباوری بدون هیچ تصمیم قبلی از طرف خودمون باردار شده بودم. بهم شوک وارد شده بود چون من منتظر نشونه بودم نه اینکه یه دفعه باردار بشم .... حالا فکرهای منفی اومد سراغم، وای سنم بالاس، الان ۳۹ سالمه، حالا چکار کنم ؟وای کنکور پسرم ؟ وای حرف مردم ؟ وای ویار سخت؟ وای درسای دخترم کلاس ششم ؟ وای همسرم اگه بفهمه؟ و چطور به مادرم بگم ؟ با این خونه کوچک؟ کلی فکرای منفی از سمت شیطان بهم هجوم آورد. دو ساعتی گریه کردم. بعد تصمیم گرفتم به هیچ کسی چیزی نگم. خیلی حالم بد بود نفس تنگی بسیار بدی داشتم با حال وخیم خودم و به دکتر زنان رسوندم تا سنم رو دید که ۳۹ سالم هست، کلی بهم حرف زد و گفت خانم هرچیزی وقتی داره حالا باردار شدی!! دیگه دنیا رو سر من خراب شد و... خدا میدونه چقدر حال خراب من و نابودتر کرد 😔😔 همچنان با خودم درگیر افکار منفی، ویار، حال بد ... نمیدونستم به کجا پناه ببرم جرات حرف زدن با هیچ شخصی از اطرافیان رو نداشتم، میدونستم سرزنشم میکنن و... به همسرم گفتم باردارم اصلا باور نکرد هرچی گفتم آزمایش دادم، گفت آزمایشگاه اشتباه کرده و... آخر سر گفت اگه حرفت درست باشه انتخاب با خودته دوست داری نگه داری یا سقط... اما من صراحتا گفتم به هیچ عنوان، چون سقط گناه بزرگیه و خدا فرموده سقط نکنید ... خلاصه عزیزان اون موقع ماه محرم بود فقط امام حسین و صدا میزدم و چقدر ذکر یا حسین و میگفتم. بالاخره با بارداریم کنار اومدم و پذیرفتم که خدا صلاحم و اینچنین خواسته و حتما وظیفم بوده. دکتر زنانم رو عوض کردم، رفتم دکتر دیگه ای که تعریف میکردن چقدر خوبه ...او هم تا من و دید دور سنم خط کشید، مهلت صحبت نداد و تاکید کرد که باید برم غربالگری و آزمایشات متعدد..... تمام اینها رو علی رغم میلم، مجبور شدم برم خدا میدونه هربار چقدر استرس و اضطراب، اما همه اونها گذشت و فرزندم سالم متولد شد. فرزندی ماشاءالله باهوش و زرنگ الان تقریبا ۸ ماهه هست، هر چند کولیک داشت و بی قرار، برعکس پسر ودختر قبلیم که خیلی آروم بودن، اما شیرینهای خاص خودش و داره... 😊 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۶۸ وقتی فرزندم متولد شد اطرافیان بسیار ذوق کردن و حتی برخی شون گفتن برا ماهم دعا کن ماهم سومی رو بیاریم. 😊 علی رغم استرسهای من برای کنکور پسرم و اینکه کوچولومون کولیک داشت و بیقرار و پسر بزرگم اون رو دائم باید بغل میکرد و راه می‌برد و خانواده ام بخصوص زنداداشم می‌گفت چطور میخواد کنکور بده، به لطف خدا در رشته مورد علاقه اش در کنکور قبول شد دانشگاه دولتی تهران 😊 همسرم کارش ارتقا پیدا کرد در همون اداره اما قسمتی که بیشتر به روحیه اش میخوره، سالها منتظر این تغییر بود😊 به خاطر کولیک و بیقراریش هرروز حدیث کسا در خونه گوش می‌دادم و از حضرت زهرا و ۱۴ معصوم مدد می‌گرفتم😊 فرصت کارهای بیهوده و حرفهای بیهوده با اطرافیان ندارم😊فقط حرفای مهم و ضرروی.. اصلا فرصت فکر به گذشته رو ندارم فقط در حال زندگی میکنم. رابطه ام با خدا بیشتر شده، چون معجزه رو هر روز به چشم می‌بینم.... خلق یک فرزند، رشد اعضای بدن، الله اکبر 😭😭 صمیمیت و محبت بین خودم و همسر و فرزندانم خییلی بیشتر شده، حتی با وجودی که پسر اولم ۱۹ سالش هست، خیلی راحت ارتباط برقرار می‌کنه و دائم میگه مامان چقدررر انرژی مثبت😊 خودم احساس جوونی و سرزندگی می‌کنم، همچنین همسرم ... بارها و بارها پسر و دخترم گفتن مامان چقدر خوشحالیم که تو و بابا اینقدر شادید و .. همسرم میگن کاش تو این همه سال ده فرزند داشتیم، همش حسرت می‌خورن که چرا راه و اشتباه رفتیم ....اما بازهم خدارو شکر که خداوند لطفش و شامل حالمون کرد...😊 دخترم میگه مامان چهارمی هم بیار ...چقدر زندگی از سکوت و یکنواختی در اومده 😊 پدر و مادرم خیلی خوشحالن و مادرم همیشه میگه این بچه هدیه امام زمان هست😊 امیدوارم فرزندان سرزمینمون ایران سربازان واقعی آقا امام زمان باشن..الهی امین ... از همه خواهران گلم عاجزانه میخوام برای تمام عزیزانی که دوست دارن دامنشون سبز بشه دعا کنن .. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
از خود مطب دکتر تا خونه رو گریه کردم، که خدایا سالم باشند، طوری که وقتی رسیدم خونه همسرم از چهره ام وحشت کرده بود. وقتی دوقلو بودن بچه ها رو فهمید، خیییلی خوشحال شد.😁 هفته ۲۰ فهمیدم قل دوم دختره، خیلی خوشحال بودم که هم دختر دار شده بودم هم پسر، این هم بگم که بعد از اولین سونو و خطرناک بودن وضعیتم باید کنار مادرم می موندم و حتی رفتن به مطب دکتر هم برام ضرر داشت. تا بلاخره غروب روزه ۲۸ دی ماه بچه ها دنیا اومدن. خدا رو شکر با این که زود دنیا اومده بودند به دستگاه احتیاج نداشتند. هر دو زردی داشتند، یکی بیشتر و یکی کمتر و هر دو احتیاج به دستگاه مهتابی 😔 اما هیچ بیمارستانی جا نداشت، آخر دستگاه رو به خونه آوردیم، خیلی روز های سختی بود، هر وقت نگاه من به بچه ها میافتاد از غصه دلم میخواست دق کنم، یه مشکل دیگه این بود که دوست داشتم فقط شیر خودم رو بخورند، اما انگار سیر نمی شدند و به خاطر همین زردی شون روز به روز بیشتر میشد، آخر با اصراره مادرم شروع به دادن شیر خشک کردم، عذاب وجدان داشتم با غصه بهشون شیر خشک میدادم. تا بالاخره زردی خوب شد و دوماه خونه مادرم گذشت. حالا باید به خونه خودمون که طبقه همکف خانواده همسر بود، می رفتیم. هم کار خونه، هم رسیدگی به بچه ها، بچه هایی که رفلکس داشتند و دارو و شربت دادن بهشون واقعا سخت بود، دلم نمی خواست کسی کمکم کنه، دوست داشتم فقط خودم باشم و دوتا بچه شیطون. سال ۹۰ خونه ثبت نام کردیم و سال ۹۴ ساکن خونه خودمون شدیم. دیگه صاحب خونه شده بودیم.🤩 سال ۹۵ بود و دوقلو های ما ۴ ساله بودند که کم کم دلم بچه خواست، اصلا بارداری و لذت های بارداری و تکون های یه بچه رو احساس نکرده بودم، دلم میخواست اون ها رو هم تجربه کنم. در آخرین روز های ماه مبارک فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم با این که اطرافیان خیلی خوشحال نشدند😆سختی های زیادی رو تحمل کردم از استرس برای چسبندگی رحم که اشتباه تشخیص داده بودند تا بعضی از تیکه ها و حرف ها که دل آدم رو بد می‌سوزند، حتی مادرم هم از این بارداری ناراحت بود اما مهم خودمون بودیم و بچه هامون. برکاتی که این بچه با خودش آورد از قبل از دنیا اومدن شروع شد☺ همسرم در مسابقات حفظ کل قرآن سوم شد، خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم ماشین رو عوض کنیم اما نمی شد تا با قدم این بچه ماشین هم عوض شد😉 تا قبل از این هر کی میگفت بیا روضه بیا مسجد و کلاس های مختلف، می گفتم دوتا بچه دارم وقت نمیکنم اما همون موقع که زینب خانم ما نوزاد بود همراه من و خواهر و برادرش به کلاس کامپیوتر، خیاطی میومد😅 و هر کس می شنید تعجب میکرد که چطور با ۳ تا بچه این کلاس ها رو شرکت میکنی. منی که اصلا از خیاطی خوشم نمی اومد حالا پشیمونم که چرا وقتی عسلویه بودم و وقت باز تر بود این کار رو نکردم البته حتما از برکات وجود بچه هاست. حالا بعد از گذشت ۴ سال مادری هستم ۲۹ ساله، دارای سه فرزندم و مشغول کلاس های کیک، نان و دسر آنلاین با دوقلو هایی که الان کلاس دوم هستند. نه از ازدواج زود، نه از داشتن ۳ فرزند پشیمون نیستم، درسته که خیلی سخته اما خدا رو شاکر هستم که بچه هایی سالم و شاداب رو به من و همسرم عنایت کردند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۳ من ۲۶ سالمه. ۱۸ سالگی عقد کردیم و ۱۹ سالگی زندگی مشترک مون شروع شد. در ۲۰ سالگی در حین تحصیل مادر شدم و درسمو هم ادامه دادم. سه تا بچه ی پشت هم دارم که اولی ۵ سالشه، دومی ۲سال و سومی ۹ماه. قبل از تولد پسر اولم ما کوهی از بدهی داشتیم، همسرم کار پیدا نمیکرد و ماشین مون به خاطر تصادف دو سه ماهی تو تعمیرگاه و صافکاری بود. دقیقا روزِ قبل از تولد پسرم، ماشین مونو تحویل گرفتیم، همسرم کار پیدا کرد و در کمتر از دوماه با درآمد و با پول کادو هایی که برای پسرم آوردن و با وام بدهی هامونو دادیم و بعد از اون وضعیت مالی ما در حدی شد که برای ضروریات زندگی لنگ نمیموندیم و این یه پیشرفت بزرگ بود نسبت به وضعیت قبلی مون. البته که قناعت خودم و تلاش همسرم را هم خدا میدید و تاثیر داشت در این برکت. وقتی پسر سوم را باردار بودم صاحبخونه خونه اش را لازم داشت و ما باید دنبال خونه می‌گشتیم. با پولی که ما داشتیم خونه پیدا کردن سخت بود و اگر هم خونه ای پیدا میشد صاحبخونه می‌گفت خونه را به کسی اجاره میدیم که نهایتا یه بچه داشته باشه و مایی که بچه ی اولمون به شدت پر سر و صدا و پرتحرک بود و بچه ی سوم مون هم تو راه بود. همه چیو سپردیم به خدا و یقین داشنیم که کمک مون میکنه و همینطور هم شد. یه خونه تو محل مادرشوهرم بود که من از وقتی نامزد بودم هر وقت از جلوی اون خونه رد میشدم با حسرت میگفتم کاش بشه ما اینجا زندگی کنیم، حتی سر دو تا اثاث کشی قبلیمون پیگیری کردیم و گفتن توش مستاجر هست. اما این دفعه که پرسیدیم گفتن مستاجر خالی کرده و صاحبخونه داره بازسازیش میکنه. جالبه همون قیمتی بود که ما میخواستیم. ما به این خونه اثاث کشی کردیم. این خونه معماریش قدیمی بود و آشپزخونه اش در داشت و اتاق پذیراییش جدا بود(و این برای کسی که بچه دار هست از جهت تمیز نگه داشتن خونه خیلی مهمه) طبقه پایینش مغازه بود و بچه میتونست بدو بدو کنه، کلا دو واحد بود و واحد بغلی هم دو تا بچه ی پر سر و صدا همسن بچه های ما داشت و خلاصه دیگه لازم نبود بچه را ساکت نگه داریم و از همه مهم تر روبه روی امامزاده و مسجد بود و من تو اون مسجد برای بچه ها کلاس آموزشی می‌ذاشتم و بچه های خودمم کنارشون میشنیدن و یاد میگرفتن. با اومدن بچه ی سوم بر خلاف تصور قبلیم وقت و انرژیم برکت زیادی پیدا کرد، دوتا بچه ی اول با هم بازی میکردن و بچه ی سوم به اونا نگاه می‌کرد و سرگرم بود و منم به کارام میرسیدم، شروع کردم کلاسای مختلف مجازی شرکت کردم و تعجب می‌کردم منی که حتی بدون بچه فرصت نمیکردم اینهمه کلاس شرکت کنم الان هم به کلاسام میرسم، هم به خودم میرسم، هم به علایقم و به طرز عجیبی زندگیم رو برنامه و پر انگیزه و هدفمند پیش میرفت و این جز لطف خدا نبود و شکر خدا من بر خلاف گذشته، حال روحیم خیلی خیلی خوب بود. احساس مفید بودن می‌کردم و حس خیلی خوبی نسبت به خودم داشتم. وقتی میخوابیدم یقین داشتم که دارم عبادت میکنم چون اون خواب به من انرژی میداد که بتونم با حال خوب از شیعیان امیرالمومنین مراقبت کنم. وقتی غذا میخوردم حس میکردم دارم مهم ترین کار دنیا را انجام میدم چون این بدن که امانت خداست و بچه ی شیر خوارم برای سلامتی و رشد به این غذا خوردنه نیاز داشت، از تفریح و بیرون رفتن تا هر کاری که برای دیگران شاید وقت تلف کردن محسوب باشه برای من کار مهم و مفیدی محسوب میشد. روانشناسای غربی هم میگن برای غلبه بر افسردگی و برای با نشاط بودن باید احساس مفید بودن داشت، کار خیر کنید، به دیگران خوبی کنید و... این همون چیزیه که تو زندگی یه مادر مدام داره تکرار میشه. مال دنیا نهایتا قراره رفاه و آسایش بیاره و چه بسیار افرادی که پول دارن و حال خوب ندارن و من با بچه هام به این حال خوب رسیدم. هر چند پیشرفت های مادی مون طوری بوده که با وجود اینکه ما صحبتی ازش نمیکنیم پیش دیگران اما همه اوناییکه میگفتن بچه خرج داره با دیدن زندگی ما متوجه شدن که بچه هامون چقدر برکت مادی برامون داشتن. یه نکته هم خلاصه در آخر طبق تجربه بگم: بچه های پشت هم داشتن بر خلاف اینکه از دور خیلی سخت و ترسناک به نظر میاد اتفاقا راحتتر از تک فرزندی و کم خرج تر از تک فرزندیه. چون برای تک فرزند باید مدام خرید و باید وقت گذاشت بازی کرد. اما بچه وقتی هم بازی داشته باشه مدام در حال بازیه حتی بدون اسباب بازی خودشون کار خودشونو راه میندازن. لباس هم از فرزندی به فرزند دیگه میرسه. وقت و انرژی ای که میذاری تا بچه را پارک ببری یا چیزی بهش آموزش بدی یا قصه بگی و... مشترکه و... خلاصه که اختلاف سنیِ مادر و بچه و بچه ها با هم، کمتر باشه، خیلی بهتره... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۶ وقتی فرزند سوم را ناخواسته باردار شدم، تمام دنیا به یکباره روی سرم خراب شد و کارم شده بود گریه و ناامیدی، چون خودمو با زندگی نزدیکان و اطرافیانم که حداکثر ۲ فرزند داشتن مقایسه میکردم😅 خیلی حس و روزهای بدی بود ولی از آنجایی هم که به خدا اعتقاد داشتم و دوست نداشتم کاری کنم که نارضایتی خدا را در بر داشته باشه پذیرفتمش و نگهش داشتم. با حرف های تلخ و گزنده ی فامیل و دوستان کنار اومدم و تحمل کردم ولی خدا را هزاررران بار شکرررررر کردم که گل پسرم را نگه داشتم. اونم پسری مهربونی که خدا شاهده ۲ سال و ۱۰ ماه بیشتر نداره ولی از وقتی زبان باز کرده روزی ده بار میگه مامان دوست دارم یا اگر شیر یا غذایی بهش بدم کلی تشکر میکنه، وقتی هم که می‌بینه یه کم کسالت دارم و حال ندارم، میاد بالا سرم و احوالمو میپرسه تا از جام بلند بشم خوشحال میشه و تا آخر وقت روز در کنارمه و احوالمو میپرسه و باور کنید الان که دارم این پیامو می نویسم سه بار بوسم کرده و گفته دوست دارم😭😍 وقتی متوجه بارداری خدا خواسته شدید مطمئن باشید حکمت خدا فراتر از صبر و گنجایش ماست☺️ اصلا زود تصمیم نگیرید و زود خودتونو نبازید. از وقتی محمد صدرا من به دنیا اومد با وجود داشتن دوتا گل دختر صبور و آروم، جو خونه به شدت پر از شادی و نشاط و خنده شده و خواهراش دیگه از بی حوصله گی و تنهایی شکایتی ندارند😅 در دوران باردای هم که بنده از سالهای قبل درگیر کیست های بد و بزرگ تخمدان بودم که با وجود این شرایط وقتی پزشکها متوجه بارداری شدن، در کمال تعجب میگفتن غیر ممکنه کسی با این شرایط باردار بشه ولی خدا خواسته بود و خدا خواست که با این بارداری، بیماری های دیگه هم ختم بخیر بشه و موقع سزارین عمل های دیگه هم انجام دادن که در گذر زمان بیماری به بدخیمی تبدیل نشه و با شرایط سختی که در بارداری داشتم، پزشکان زیادی رفتم که من را رد کردن و حتی پیشنهاد سقط دادن تا اینکه با خانم دکتر فدوی که پزشک خوب و با تجربه ای بودن، در شهرری آشنا شدم و منو به راحتی پذیرفتن و با توجه به ایمان محکمی که داشتن، گفتن با کمک خدا میریم جلو و الحمدالله بخیر گذشت. دوستان فقط توکل به خدا کنید و براتون رضایت خدا مهم باشه که زندگیتون صد در صد میشه بهشت😍❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مهدیار، فرشته ی نجات مامان... دوازده سال پیش بخاطر شغل همسرم از اصفهان به تهران اومدم و علیرغم میل باطنیم غربت رو پذیرفتم. جدا شدن از خانواده م ضربه ی روحی سختی بهم زد. دوتا پسر داشتم ۶ ساله و ۹ماهه یه روز رفتم پسرم را پیش دبستانی ثبت نام کنم، حالم بد شد، اورژانس منو برد بیمارستان، اونجا با آزمایشات فهمیدن سرطان خون دارم. دنیا رو سرم خراب شد همه امیدم رو از دست دادم یک سال خونه نشین بودم و همش گریه می کردم که چرا من؟؟ شیمی درمانی می شدم. تو همون سال همسرم از ارتفاع افتاد و فلج شد. خودم شدم نون آور خونه، ۱۲ سال مسافرکشی کردم و دارو گرفتم. همه ی دکترا تعجب میکردن چطور میتونم بیرون کار کنم. با اون اوضاع بیماریم. همه ی تلاشم را کردم که بچه هام یه خرده بزرگ بشن. تا اینکه بدنم به داروها عادت کرد و دوباره روز از نو، حالم خیلی بد شد. دکترم گفت سریع باید پیوند مغز استخوان بشم. نمونه ی آزمایش هیچ یک از اعضای خانواده بهم نخورد. دکتر گفت تنها راهش، سلولهای بنیادینه که بتونم پیوند بشم. با شک و تردید که میشه یا نمیشه، باردار شدم. تو شرایط کاری و روحی خیلی سخت بارداریم طی شد. پارسال بیست و شش خرداد مهدیار سالم و سلامت به دنیا اومد و شد فرشته ی نجات مامانش، از بند نافش پیوند شدم و خدا بهم لطف کرد و منو مجدد به زندگی و به بچه هام هدیه کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۴ من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد. شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یک‌ماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمی‌ذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه. خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالت‌های خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون می‌کرد تا اینکه دو روز قبل از به‌ دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد. با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر می‌کرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم. شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که می‌گذشت شرایط فرق می‌کرد و هرروز که می‌گذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر می‌کرد. هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور می‌کردیم اما هرروز که می‌گذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها می‌شدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر می‌بودم، تا بچه ها بدنیا بیان. خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام می‌داد تا بتونم این دوران رو راحت‌تر سپری کنم. بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم. خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر می‌کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۱ من متولد سال ۷۱ هستم، ۲۱ سالگی عقد کردیم، ۲۲ سالگی هم عروسی کردیم. همسرم عاشق بچه بودن و از دوران عقد اصرار به چهار تا بچه داشتند. ولی من بشدددت عاشق درس خوندن و سرکار رفتن بودم که البته وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن گفتن سرکار رفتن هرگز!! ولی اگر دوست داری، درس بخون کارشناسیتو بگیر. با وجود علاقه ی شدیدی که به سرکار رفتن داشتم ولی چون مهرشون به دلم خیلی نشسته بود، قبول کردم. نه فقط این مسئله رو، حتی قبول کردم محجبه بشم با اینکه قبلا نبودم. همه ی دوستام و اقوام در تعجب بودن که چطور قبول کردم چون اینها خط قرمز های من برای راه دادن خواستگار بود ولی عشق، کار خودشو کرده بود. خلاصه با وجود نارضایتی پدرم به دلیل تفاوت های اعتقادی و سطح مالی مون، من پافشاری و اصرار کردم که یا ایشون یا هیچکس، پدرم هم بسیار بسیار ناراضی ولی ناچار شدن رضایت بدن😁 یک سال و نیم بعد از عروسی، ما تصمیم گرفتیم فرزندی بیاریم، همسرم فقط دعا میکرد دختر باشه چون عاشق دختر بود هر دومون پر از هیجان بودیم تا توی سونوگرافی فهمیدیم که دعای همسرم مستجاب شده و بچم دختره😍 میزان خوشحالی شوهرم رو نمیتونم وصف کنم خلاصه دوران بارداری من به راحتی و با سرعت سپری شد تا وقتی که سی و پنج هفته بودم احساس دردهای غیر طبیعی میکردم ولی بهش بی توجهی میکردم تا اینکه دیدم قطع نمیشه و شب با این ذهنیت که بریم اورژانس بیمارستان یه دارویی چیزی بده، رفتیم بیمارستان، پرستار تا معاینه کرد فریاد زد که این درد زایمانه منم بی تجربه و از همه جا بیخبر خوشحال که بچم داره به دنیا میاد😶 خلاصه بعد از سیزده ساعت دردهای طولانی و سخت، دختر کوچولوی من به دنیا اومد و اونجا فهمیدم که باید بره توی دستگاه تا ریه هایش کامل بشه 😭😭 سیزده روز تمام بچم توی دستگاه بود و یک عالمه سیم و دستگاه بهش وصل بود و من همش گریه😭😭 بعداً فهمیدم که روز سوم یه پرستار دوز اکسیژن رو بالا برده و بچم یه دفعه رفته و برگشته و فقط همسرم میدونست. پدرم وقتی حال جسمی و روحی من رو می‌دید که با اون وضع که تازه زایمان کرده بودم باید هر روز حدود دو ساعت مینشستم توی ماشین تا برم فقط بچمو ببینم و بیام خیلی غصه میخوردن و میگفتن باید میرفتی بیمارستان بهتر... ولی همسرم بهم همه جوره ثابت میکرد که توی انتخابی اشتباه نکردم و رفیق روزای خوشی و ناخوشیه دخترم بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص شد و اومدیم خونه ولی بخاطر اینکه زود به دنیا اومده بود، باید تحت نظر دکتر قلب و چشم و گوش می‌بود و الحمدالله از این نظر ها مشکلی نداشت ما ماشین نداشتیم و تا هفت ماهگی با تاکسی و و حتی پیاده برای ویزیت های ماهانه به بیمارستان می‌رفتیم که توی هفت ماهگی از برکت وجود دخترم صاحب ماشین شدیم. خوشحال ترین بودیم دختر من بینهایت زیبا بود اما یواش یواش به سمت روزهای سخت زندگی می‌رفتیم دخترم هر چی بزرگتر میشد، گردن نمی‌گرفت، سینه خیز نمیرفت، نمی نشست و... دکترش می‌گفت بخاطر زود یه دنیا اومدنشه، خوب میشه ولی نشد البته ذهنی کاملا سالم بود، حرف میزد واکنش داشت ولی حرکتی نه خلاصه دخترم یازده ماهه بود که یکی از اقوام همسرم که خودشون تراپیست بودن گفتن ثمین رو پیش یه کاردرمان ببر، من اصلا تا به اون روز چنین اسمی نشنیده بودم کاردرمان؟؟!!! گفت از نظر حرکتی به دخترت کمک می‌کنه و من بازم بی‌خبر از همه جا بردمش به کلینیک توانبخشی و اونجا فهمیدم چقدر شعور آدمها توی هر جایگاهی که هستن مهمه، آقای کاردرمان با تندی به من گفت دخترت مشکل داره، اصلا تا حالا ام آر آی بردی؟ خیلی دیر شده دیگه. چقدر بیخیالی و با وحشیانه ترین حالت شروع کرد با دختر یازده ماهه ی من تمرین کردن. و از اون روز کلینیک بردن دخترم برای کاردرمانی شروع شد. دخترم دو ساله بود که یه آپارتمان سی و هفت متری خریدیم تو یه محلی که توی کابوسامم نمی‌دیدم یه روزی چنین جایی زندگی کنم😄 ولی زندگی روزهای سخت تری داشت. همسرم بیکار شدن، دخترم رو هر روز باید می‌بردیم کلینیک که اون خودش هزینه داشت جایی که جدیدا میرفتیم یک مدیر بسیار با شعور و انسانی داشت که وقتی راجب شرایط مالی باهاشون صحبت کردیم گفت مسئله ای نیست من با تراپیست ها صحبت میکنم که یا از شما کمتر بگیرن یا اصلا رایگان انجام بدن😳😳 یکسال از ما هزینه ای نگرفتن و حتی با اینکه هر روز می‌رفتیم ولی به روی ما نمیاوردن. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۱ هر روز ما شده بود کلینیک و تمرین توی خونه که باید خودم انجام می دادم. و از نظر اقتصادی عجیب توی مضیقه بودیم. دخترم می‌گفت مامان چرا ما همش صبحانه میخوریم نه برنج نه گوشت نه هیچی😂 ثمین سه سالش بود که متوجه شدم بلههههه دوبار باردارم. انگار دنیا روی سرم خراب شد، همش گریه میکردم که خدایا توی ۳۷ متر خونه، بیکاری شوهرم کارای دخترم و ....چکار کنم؟؟؟!!! همسرم میگفتن خدا روزی رسونه نگران نباش، گفتم همه چیز به کنار من چجوری این بچه رو کلینیک ببرم و بیارم و باهاش تمرین کنم؟؟؟ ولی همسرم خیلی هوامو داشتن حدود شش ماهم بود که پدر یکی از دوستان همسرم، باهاشون تماس گرفتن و خیلی بی مقدمه گفتن برو یه خونه ی درست و حسابی بگیر هرچی خودتون دارید بذار بقیشو من میذارم، شوهرم گفتن آخه حاج آقا من بیکارم فقط با ماشین قراضم دارم توی اسنپ کار میکنم، ایشون گفتن هر موقع داشتی بده و ما یه آپارتمان ۸۸ متری و دو خوابه و خوش نقشه توی محله ی خوش آب و هوا خریدیم. هممممش با قرض و طلاهامو این از برکت دختر دوم بود😍😍 آخرای بارداریم مصادف شد با کرونا و با سود یک مقدار سهامی که اون موقع توی بورس داشتیم توی بیمارستان خوب زایمان کردم(البته این جا نیفته یه موقع که ما از روی همون سود بدهی به کلینیک رو تسویه کردیم) دختر دومم هم باز زود به دنیا اومد ولی چون با مراقبتهای کامل بارداریم رو گذرانده بودم الحمدالله توی دستگاه نرفت از اونجایی که خدا همیشه حواسش به ماست با به دنیا اومدن دختر دومم، به صورت اتفاقی با تراپیستی آشنا شدم که بچه ها رو داخل منزل ویزیت میکرد و دیگه نیازی نبود من بخوام ببرمش و بیارمش همسرم هم داخل یک شرکت با حقوق متوسط رو به بالا مشغول به کار شدن من یواش یواش تونستم به یه برنامه ی منظم برسم که هم به تمرینات دختر بزرگم برسم هم به کارای دختر کوچولوم، همسرم نبودن و منزل مادرم به ما خیلی دور بود، سخت بود ولی شد. الحمدالله دختر دومم مشکلی نداشت و روند رشدش طبیعی بود، با راه افتادن دختر دومم، انگیزه ی عجیبی در دختر اولم که حالا حدود ۴ ساله بود و فقط چهار دست و پا می‌رفت ایجاد شد، من همیشه میگم تاثیری که دختر دومم روی پیشرفت دختر اولم گذاشت هیچ تراپیستی نذاشت. دختر دومم روحیه و انگیزه رو دوباره به خونه مون آورد. دختر دومم دو سال و نیمه بود که باز هم متوجه شدم باردارم، این‌بار پسر، با اینکه اصلا رعایت نکردم چون دو تا بچه ی دیگه هم داشتم که نیاز به رسیدگی زیاد داشتن ولی خدا عجیب هوای بنده هاشو داره،پسرم ۹ ماه کامل به دنیا اومد و خیلی آروم و بی سر و صداست. همسرم توی کار و درآمدشون پیشرفت خوبی کردن و با اینکه همچنان همه چیز مطلقا ممنوعه، مثل کار کردن و درس خوندن و.... ولی من عاشقانه دوستش دارم چون هم نجیبه، هم مسئولیت پذیره، هم مرد خانوادست و خدا ترسه، از همه چیز مهم تر همین‌هاست. منم دارم با دختر ای هفت ساله و سه سال و نیمه و پسر شش ماهم کیف میکنم و دخترم با اینکه نسبت به زمانی‌که تک بود وقت کمتری براش میذارم ولی دائم رو به پیشرفته به خاطر انگیزه ای که خواهر و برادرش توی خونه بهش میدن. الحمدلله با واکر راه افتاده و در تلاشه از واکر جدا بشه و مستقل تر حرکت کنه😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من ۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. همون سال دیپلم گرفتم و سال بعدش دانشگاه قبول شدم. در ۲۰ سالگی دختر عزیزم با یک بارداری بسیار سخت و طاقت فرسا بدنیا اومد. اون سالها شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" تبلیغ می شد. من عاشق بچه بودم ولی تبلیغات و شرایط مالی باعث میشد که حتی جرات نکنم به همسرم بگم که فرزند دیگری بیاریم. همسرم کلا با بچه مخالف بود و من رو تشویق میکرد تا دکترا بگیرم و وارد بازار کار بشم ولی من دوست نداشتم. تا ۵ سالگی دخترم صبر کردم، بلاخره همسرجان با بی میلی راضی شد، اما حالا خدا نمیخواست. قبلش بابای بچه نمیخواست. دو سال دویدم دنبال بچه تا با نذر و نیاز دومی رو باردار شدم. خبر بارداریم اصلا همسرم رو خوشحال نکرد😔 حتی مامانم گفت تو سر اولی خیلی اذیت شدی، میخواستی چکار بچه! خواهرشوهرم حامله نمیشد و مادر شوهرم مدام غر میزد همه یدونه دارن چه خبره حالا😳😳 و من در کنار ویار و حال بدم، غصه میخوردم و دم نمیزدم تا پسر عزیزم بدنیا اومد. در طول مدت بارداریم برای خواهر شوهرم دعا کردم و الان پسرش با پسرم دوستان خوبی هستند😄 خب پر واضحه که باید دکان رو تعطیل میکردم دیگه😱😱 ولی عشق به بچه را کجای دلم میگذاشتم. از خدا یواشکی میخواستم که خدایا تو اگه بخوای میشه کمکم کن من ۴تا بچه میخوام آخه😕 باورتون نمیشه تولد ۳۰ سالگیم گریه کردم😔 آخه ۳۰ سالم بود و من فقط یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۳ ساله داشتم، با شوهری متنفر از بارداری... خدای مهربان دعام رو قبول کرد میدونین کی؟ وقتی پسرم ۱۰ ساله بود. واقعا نمیدونم چطور شد، فقط بی بی چکم مثبت بود در سن ۳۷ سالگی، ذوق مرگ بودم ولی چطور به همسرم بگم😱😱 چشمتون روز بد نبینه، در واقع شوک بزرگی برای کل خانواده بود. دخترم گریه میکرد الان خواستگار زنگ بزنه بپرسه چند نفرین، آبرومون میره😳 شوهرم که تا ۵ ماهگی میگفت بریم سقط کنیم. خلاصه مجبور شدم یه کودتای خانوادگی انجام بدم تا همه دهان هاشون رو ببندن👹😈 و دختر نازنینم پا به این دنیا گذاشت. تو اتاق عمل، همسرم از دکتر خواست که عمل بستن لوله ها رو برام انجام بده، من هم راضی شدم چون توان مقابله با اینهمه مخالف رو نداشتم. به هرحال خوشحال بودم، چون حالا لااقل ۳ تا بچه داشتم. ولی از اونجایی که خدا همه رو امتحان میکنه، دختر زیبای من با اون مژه های بلند و خوشگلش مریض بود، بعد دوماه فهمیدیم نصف قلب نداره😪😪 مثل یک پتک بود حرف دکتر برامون، تمام خاطرات دوران بارداریم از جلوی چشمام گذشتن همه امواج منفی و ناشکریها، خدای من، تو میدونی که من عاشق بچم و در تنهایی کنج دلم چقدر شاکر تو بودم🙏🙏 راضی بودم به رضای خدا و در ۵ ماهگی دختر عزیزم میهمان حضرت علی اصغر شد. من که بعد از ۱۸ سال از اولین فرزندم دوباره سیسمونی خریده بودم، با بهت و حیرت به اونها نگاه میکردم و به دنبال بچه گمشدم بودم. پسر و دختر بزرگم خیلی حالشان بد بود 😟 او با همه مریضیش صفا و عشق خونه مون بود💔 ما رو افسرده کرد و رفت. وقتی دکتر زنانم خانم دکتر آل یاسین عزیزم که زحمت همه بچه های من با ایشون بود، متوجه شدند. گفتن ناراحتی نداره بیا برات IVF میکنم. من تازه یادم افتاد که ای وای من لوله هام رو بستم😱پس آرزوی ۴بچه و.... خلاصه همسرم برای اولین بار آرزوی بچه کرد و با خوشحالی و طیب خاطر ما رفتیم این عمل را انجام دادیم و در سالگرد فوت دختر عزیزم و در عید سعید غدیر خدا یک جعبه کادویی بزرگ به ما هدیه داد. میدونین چی؟! یک دختر و یک پسر ناز😍😍 وقتی دیدمشون و حتی الان که براتون مینویسم زار زدم😭😭 خدا منو به آرزوم رسونده بود😍 خدایا عاشقتم🙏 حالا الان در ۴۵ سالگی، دوقلوهام به مدرسه میرن. پسرم سالهای آخر دبیرستانش را میگذرونه و از همه مهمتر در انتظار نوه عزیزم هستم. خانواده ای خوشحال دارم و همسرم شرمنده از گذشته، بوجود فرزندانش افتخار میکنه. چند شب پیش خاطراتمان را مرور میکردیم با هر بچه ای خانه ای بزرگتر خریدیم و ماشین بهتر گرفتیم. دکترا گرفتیم و با قدم فرزند از دست رفتمان بزرگ شدیم، صبور شدیم و دنیا را طور دیگر دیدیم. بچه ها دور از جان همه عزیزان حتی اگر از دست بروند باز هم برای ما اجر و پاداش مزد دارند. امیدوارم خداوند نعمت مادر شدن رو به همه عطا کند و فرزندانمان را سربازان ولایت قرار دهد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075