eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۵۹ من ۳۳ سالمه، سه تا بچه دارم. ۲۴سالم بود که ازدواج کردم و زود بچه دار شدم و وقتی پسرم سه سال و سه ماهش بود دخترم به دنیا اومد، خودم دوست داشتم فاصله سنی شون کم باشه برعکس بعضی ها که میگن بچه اولمون بره مدرسه بعد اقدام میکنیم. وقتی پسرم کوچیک بود تمام وقتم رو می‌گرفت، همش آویزونم بود و وابسته یا باید باهاش بازی می‌کردم یا ببرمش بیرون، وگرنه بهونه می‌گرفت ولی وقتی دخترم به دنیا اومد دیگه بهونه نمی گرفت، دور و بر نی نی بود و واقعا عالی بود، اختلاف سنی بچه ها که زیاد باشه ده تا بچه هم که بیاری انگار تک فرزندی بزرگ میکنی و هم برا مادر سخته، هم بچه ها ارتباط عاطفی کم تری دارن. واسه بچه ی سوم دو دل بودم چون وضع مالی مون خیلی جالب نبود و سخت می‌گذشت، شوهرم دوباره تو یک شرکت پروژه ای که سه ماهی یه بار حقوق می‌دادن، کار می‌کرد. همه میگفتن سقطش کن بچه برا چی می خوای، به خودت برس، کی دیگه بچه میخواد، بعضی ها حتی حاضر بودن هزینه سقط رو هم از جیب خودشون بدن اما من گفتم بچمو می‌خوام، همه می‌گفتن وضع مالی تون خوب نیست، بچه تون مریض بشه، ندارین ببرینش دکتر، اما می گفتم خدا بزرگه یعنی خدا میتونه هر روز هفت هشت میلیارد جمعیت کره ی زمین رو روزی بده اما اگه دختر من دنیا بیاد و جمعیت زمین بشه هشت میلیارد و یه نفر دیگه نمیتونه رزق بچم رو بده خلاصه توکل کردم بر خدا، دخترم که بدنیا اومد قدمش خیر بود و کلی رزق آورد تو زندگیمون و شوهرمم رفت سر یه کار با حقوق خوب انگار خواب میدیدم. یکسال نشده بود که من فهمیدم دوباره باردارم اما از بس اطرافیان مسخره میکردن و با حرف هاشون تیکه می‌انداختن، تصمیم گرفتیم سقطش کنیم و این بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود، رفتم قرص گرفتم و دو دل بودم اما فقط بخاطر حرف اطرافیان قرص ها رو استفاده کردم و بچه سقط شد. بچمو دیدم، گرفتمش تو دستم یه فرشته ی ضعیف و بی پناه قلبش رو گرفته بود تو دستش، خدا میخواست این فرشته رو به من بده، چطور تونستم بکشمش؟! همون لحظه پشیمون شدم اما دیگه فایده نداشت، خیلی دیر بود. خیلی پشیمونم خیلی... اینم بگم یکی از همونایی که می‌گفت بچه نیار الان در به دره دکتر هست واسه آوردن بچه... یکی از دوستام هم دو تا دختر داشت، رفت دکتر رژیم پسر زایی گرفت، بچه سوم هم دختر شد وقتی دختر کوچیکش پنج سالش بود، فهمید بارداره، رفت سونو فهمید دختره و سریعا سقطش کرد، فقط به جرم اینکه دختره اما چیزی نگذشت که یکی از دختراش شکم درد گرفتش بردنش دکتر... حال دخترش اونقدر بد بود که مدرسه نتونست بره و باید چند عمل سخت انجام میداد و همش استرس داشت، چون ممکن بود دخترش بعد از این عمل ها هیچ وقت بچه دار نشه، نزدیک صد میلیون هم هزینه عمل داد اون موقع و می‌گفت آه اون بچه ست که سقط کردم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فاصله سنی مناسب بین فرزندان یک قاعده ی کلی در باره فاصله ی سنی بین دو فرزند وجود دارد و آن این که از نظر تربیتی باید فاصله سنی دو بچه به اندازه ای باشد که بتوانند همبازی هم بشوند و همدیگر را درک بکنند. کسانی که فاصله ی زیادی بین فرزندان شان می گذارند؛ یک دردسرهای خاصی را باید بپذیرند که شاید خیلی بیشتر از آن دردسرهای ابتدایی باشد که معمولا وقت تولد بچه بعدی ایجاد می شود. بچه هایی که تفاوت سنی بالائی دارند؛ ۶-۷ سال با هم تفاوت سنی دارند نمی توانند همبازی همدیگر بشوند. به همین دلیل هم در سنین بالاتر این پدر و مادرند که باید جور همبازی بودن بچه ی دوم یا سوم را بکشند. یعنی پدر و‌مادری که ۲ تا ۳ تا بچه دارند با فاصله ی سنی ۶_۷ سال در اصل باید گفت اینها سه تا تک فرزند دارند. اگر فاصله ی بین فرزند اول و دوم یک جوری باشد که اینها وقت همدیگر را بتوانند خوب پر کنند؛ به شدت تربیت آسان می شود. البته آن اوائل به دنیا آمدن فرزند دوم یا مثلا اوائل به دنیا آمدن فرزند سوم وقت پدر و مادر یک مقدار گرفته می شود؛ اما در غیر آن‌ زمان واقعا در وقت پدر و مادر صرفه جوئی می شود. 👈 اگر بچه ها نتوانند در محیط خانه همبازی های خوبی برای همدیگر باشند مشکلات زیادی پیش می آید مثلا : ⚠️یکی از مشکلات این است که بچه ها به شدت تمایل به بیرون از خانه پیدا می کنند که همه پدر و مادرها می دانند که تمایل شدید بچه به محیط بیرون ازخانه چقدر مضرست. ⚠️یکی دیگر از مضراتش این ست که خیلی گرایش به تلویزیون پیدا می کنند. ⚠️گرایش به فضای مجازی پیدا می کنند. ⚠️گرایش به بازی‌های کامپیوتری پیدا می کنند. و همه ی این ها یک مثنوی «هفتاد من» ست مشکلاتی که برای بچه ها ایجاد می کنند. 📚ایران، جوان بمان کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بهترین فاصله سنی بین فرزندان... از نظر تربیتی فاصلۀ بین بچه‌ها باید به اندازه‌ای باشه که بتونن همبازی هم باشن و همدیگه رو درک کنن. بچّه‌ها با تفاوت سنّی بالا، نمی‌تونن همبازی هم باشن. به همین دلیل هم کار پدر و مادر بعد از بچه دوم، خیلی سخت می‌شه. اگه فاصلۀ بین بچه اوّل و دوم، به اندازه‌ای باشه که این دو تا وقت همدیگه رو پُر کنن، به شدّت تربیت آسون می‌شه و بجز اوایل به دنیا اومدن بچه دوم، توی وقت پدر و مادر، صرفه‌جویی می‌شه. در غیر این صورت، هر دو بچّه به صورت مستقل، وقت پدر و مادر رو می‌گیرن، چون نمی‌تونن همبازی خوبی برا هم باشن. پس، فاصلۀ زیاد بین بچّه‌ها، نه تنها کمکی به مسئلۀ تربیت نمی‌کنه؛ بلکه کار تربیت رو هم سخت‌تر می‌کنه. اگه بخوایم این فاصله رو به صورت عددی بیان کنیم، حدّاکثر فاصلۀ میان بچه‌ها، نباید از سه یا سه سال و نیم، بیشتر بشه. هر اندازه فاصلۀ بچّه‌ها از این عدد بیشتر بشه، وقت پدر و مادر برا تربیت اونا، بیشتر گرفته می‌شه. 👈 ناگفته نمونه، فاصله‌ای که این جا گفته شد، برا شرایط عادیه. ممکنه مادر، مشکلاتی داشته باشه که بارداری تو همین فاصله هم براش مناسب نباشه که تشخیص این مسأله به عهدۀ متخصّصه.[یا اینکه ممکنه شرایط جمعیتی کشور ایجاب کنه، حداقل فاصله ممکن رو در نظر بگیریم] 📚 ایران جوان بمان کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۵ گذشت تا ماه رمضان سال بعدش. من خیلی به دمنشو زعفران علاقه دارم و هر روز با زعفران افطار میکردیم. اواخر ماه باید دوره زنانه ام میشد که نشد و با خوش خیالی گفتم حتما به خاطر روزه گرفتن عقب انداختم. اما روز عید فطر بیبی چک زدم و مثبت شد. ترس عین خوره افتاد به جونم. اخه محمد هنوز خیلی کوچیک بود و این یکی هم با کلی زعفرون ندونسته محکم سر جاش بود! محمد صدرا رو ۱۸ ماهگی هم از شیر و هم از پوشک گرفته بودم تا با اومدن بچه جدید خیلی اذیت نشم. محمد محسن آذر ۹۷ به دنیا اومد. زندگی با دو تا بچه پشت سر هم واقعا سخت بود خونه نامرتب. غذا گاهی آماده نبود و واقعا نمیرسیدم! اما همسرم درک میکرد و خیلی غر نمیزد😉 یکسال که گذشت بچه ها دیگه با هم میرفتن بازی و وقت من آزاد تر شده بود و گاهی ساعت میگذشت و بچه ها با من کاری نداشتن. با هم بزرگ شدن. با هم بازی میکردن دعوا میکردن و کنار هم زندگی رو یاد میگرفتن. تو این مدت به ادامه تحصیل و کار کلا فکر نمی‌کردم. اینقدر همراهی بچه ها خوب بود که چند تا خانواده دیگه بعد از ما تصمیم گرفتن بچه هاشون پشت سر هم باشن. گذشت تا تیر امسال که دوباره عادت ماهیانه ام عقب افتاد با جلوگیری های سفت و سختی که داشتم اصلا فکر بارداری نبودم. اما وقتی بیبی چک زدم مثبت شد. ایندفعه بیشتر نگران سلامتی بچه بودم رفتم سونو و خدا رو شکر مشکلی نبود و محمد علی مون هم فروردین امسال دنیا اومد. در مورد دکتر و آزمایش و اینجور چیزا بچه اول آدم خیلی ترس داره. همه آزمایش های بارداری و سونو ها رو رفتم و بعد دنیا اومدنش با اندک مریضی دکتر متخصص می‌بردم. اما برای دومی فقط سونوگرافی ها و آزمایش های خون ضروری بارداری رو رفتم و غربالگری ها رو اصلا نرفتم! و بعد دنیا اومدنش دکتر کمتر میرفتیم چون میدونستم چکار کنم تا کمتر مریض بشه یا مریض شد چکار کنم زود خوب بشه. سر سومی هم فقط آزمایش های لازم مثل تیرویید و قند و اینا رو رفتم و سونو رفتم و غربالگری ها رو نرفتم. حتی قند سه مرحله ای هم به دکترم گفتم اذیت میشم و ننویسه برام😁😂😁 و دکتر آزمایش قند معمولی نوشت برام. در مورد هزینه ها هم بچه اول نمیدونی چی لازمه همه چیز میخوای بخری یه عالمه لباس میگیری که بعضا خیلی هاش استفاده نمیشه. اما برای دومی خرج هم دستت اومده و هم اینگه کلی چیز از بچه قبلی مونده که میشه استفاده کرد. در مورد رزق بچه ها هم واقعا هر بچه که میاد کلی رزق مادی و معنوی همراش داره. مثلا سر اولی ماشین گرفتیم همون اول بارداری. سر دومی زمین بزرگی برای خونه خریدیم. و سر سومی من که اصلا قصد کار نداشتم برای اولین بار آزمون استخدامی شرکت کردم و قبول شدم. دعا کنین برام که در ادامه راه هم موفق باشم. البته من خیلی از شاغل شدن با وجود بچه ها ترس و اضطراب دارم. اگه مامانی هست که میتونه کمک کنه لطفا تجربه اش رو بگه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۸ من در یک خانواده پر جمعیت که ۵ خواهر و۳ برادر بودیم، به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار. هردو سختی های زیادی متحمل شدند. از آنجایی که همه بچه ها پشت سر هم بودند، ازدواج هاشون هم پشت هم بود. از یک طرف که یک نفر مون ازدواج می کرد بابام علاوه بر تهیه ی جهیزیه، به فکر سیسمونی هم بود. ولی بابام هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد و تا جایی که در توانش بود همه چیز به بچه ها می داد. اگر چه برا پدر سختیهای داشت اما پر جمعیت بودنمون شیرینی خاص خودش رو داشت، خیلی خوبه که خواهر داشته باشی و باهاش درد و دل کنی ،خیلی خوبه که برادر داشته باشی و پشتت باشه. واقعا از زندگی در کنار خواهر و برادرهام لذت می بردم. من فرزند آخر خانواده بودم. سال ۸۵ عقد کردیم و ۷ ماه بعد هم رفتیم سر خونه و زندگیمون. همسرم اول از پرجمعیت بودنمون خوشش نیومده بود ولی بعد از عقد که چندبار خونمون رفت و آمد کرد، واقعا خوشش اومده بود و همیشه لذت دورهمی هامون رو برای خانواده اش تعریف می کرد. مخصوصا شب یلدا که همگی خونه ی بابام جمع شده بودیم و جمع صمیمی من و خانوادم رو دید، تمام افکارش عوض شد. اون زمان سال اول دانشگاه بودم و من همسرم به فکر بچه نبودیم تا اینکه بعد از یکسال و نیم اطرافیان و خانواده ی همسرم از ما خواستند که بچه بیاریم اما من که درسم رو بهانه کرده بودم، راضی نمی‌شدم. از طرفی هم سال آخر دانشگاه بودم. اما کم کم راضی شدم و با همسر تصمیم به بارداری گرفتیم. ویار خیلی بدی داشتم و برای همین، بیشتر ترجیح می دادم بیرون باشم تا حالت تهوع ام کمتر باشه. اما این ویار منو تا ماه آخر ول نکرد. روزی که آخرین امتحان دانشگاه رو دادم روز بعدش در تیر ۸۸ پسر اولم به دنیا آمد😊 و خیروبرکتش هم آورد و چند ماه بعدتر خونه دار شدیم. بعد از یکسال برای فوق شرکت کردم که قبول نشدم وتصمیمم به همین بود که سال بعد بیشتر بخوانم که قبول بشم اما با وجود پسرم که خیلی هم شیطون بود، نمی شد و سال بعد هم قبول نشدم، برای همین قید درس رو زدم. کمی که پسرم بزرگتر شد با اینکه بیکار بودم خودم رو سرگرم خیاطی کردم و اصلا به فکر بچه ی دیگه نبودم. تا اینکه پسرم که به پیش دبستانی رفت، من و همسرم تصمیم به بارداری دوم گرفتیم اما ۷ماه طول کشید تا اینکه پسر دوم هم رو باردار شدم و سال ۹۴پسر دوم به دنیا آمد. این پسرم هم با خودش برکتش رو آورد و ما یک ماشین خوب خریدیم. اون زمان به اختلاف سنیشون راضی بودم چون پسربزرگم کمکم بود و حسادت نمی کرد و داداشش رو دوست داشت اما از طرفی کمی که بزرگتر شدند خیلی با هم بازی نمی کردند. با وجود دوتا بچه به تحصیل خیلی علاقه داشتم. پسر دوم که دوسالش شد، تصمیم گرفتم به حوزه برم و آنجا، درس بخوانم و همسرم هم موافقت کرد. اوایل کمی سخت بود اما کم کم رو روال افتادم. اون زمان با همسرم تصمیم گرفتیم خونمون رو بفروشیم و بزرگترش رو بخریم اما فروختن خانه همانا و یکدفعه گران شدن و دوبرابر شدن خانه همان. و این شد که نتوانستیم خانه بخریم و مستاجر شدیم. سال سوم حوزه بودم که تصمیم گرفتیم فرزند سوم هم رو باردار بشم. می خواستم اختلاف سنی کمتری با پسر دوم هم داشته باشه، همسر هم موافقت کرد. بعد از سه ماه باردار شدم. همسرم خیلی دختر دوست داشت و از طرفی دیگران هم منتظر یک دختر از ما بودند اما روزی که فهمیدم بچه پسره، ناراحتی خودم از یک طرف، طعنه و کنایه اطرافیان از طرف دیگه حالم رو خیلی بد کرده بود و همش گریه می کردم. اما همسرم بازهم خداروشکر کرد و گفت ان شاالله صحیح و سالم باشه. همین قوت قلبم بود. بعدش خودم استغفار کردم که چرا حرف دیگران روم تاثیر می‌ذاره و دعا کردم که بچم سالم باشه 😊 پسرم هنوز به دنیا نیومده بود با خودش خیررو برکتش رو آورد. اونم سفر کربلا بود که خانوادگی قسمتون شد و بعد از به دنیا آمدنش هم خانه خریدیم. هر چند از خانه ی قبلیمون هم کوچکتر بود اما در اون شرایط خداروشکر کردیم که تونستیم همون رو بخریم. الان هم که سه سالش هست و ماشالله شیطون و بازیگوش که مایه ی نشاط و شادی ما در خونه هست. از اختلاف سنی دوتا پسر کوچیکم خیلی راضی هستم چون همبازی خوبی با هم هستند و همیشه من به همسرم میگم ای کاش بین پسر اول و دوم هم همین طور بود و اختلاف سنیشون کمتر بود چون الان پسرم بزرگم ۱۴سال و دومی ۸سالش هست و با هم همبازی خوبی نیستند. مادرم چون خودش سختی زیادی کشیده همش به ما میگه سه تا بچه کافیه. اما من و همسرم بچه خیلی دوست داریم و از آن موقعی هم که رهبر عزیزمان فرزند آوری را در حکم جهاد دانستند، من و همسر تصمیم گرفتیم که بچه ی چهارم رو بیاریم. دوست داریم اگه خدا صلاح بدونه و مصلحتمون باشه صاحب دختر بشیم. برامون دعا کنید🌺🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۹ من مادر دوتا گل دختر هستم، سال ۹۱ عقد کردیم و سال ۹۲ ازدواج ،چون سرکار میرفتم همسرم شرط گذاشته بودن تا موقعی که بچه نداریم، میتونی بری، بعد از یکسال و خرده ای تصمیم به آوردن فرزند کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم اما جرات نمی کردم به مامانم بگم چون میدونستم ناراحت میشه و میگه خیلی زوده، تا سه ماهم تموم شد هیچ کس جز همسرم خبر نداشت. ویار سختی داشتم، هیچی نمی تونستم بخورم، سرکار هم استعفا دادم، مادرم آخر ماه سوم بود بهشون گفتم، نوه اول میشد دخترم اما وقتی شنید اصلا خوشحال نشد، ما خودمون یه خواهر و برادر هستیم، چند ماه بعد مراسم عروسی برادرم بود و مادرم ناراحت از اینکه میذاشتی عروسی برادرت تموم بشه بعد بچه میاوردی،الان عروسی اون کلی هزینه داره، که به حق میگفت اما من ایمان داشتم خدا روزی رسان هست، نگران بود دست و بالم خالیه، سیسمونی نمیتونم بگیرم و این حرف ها، از طرفی ناراحت از اینکه چرا کارم رو رها کردم. خلاصه حلمای قشنگ من سال ۹۴ بدنیا اومد، رزق و روزی خودش رو آورد ماشین مون رو عوض کردیم و صاحب خانه که ادم بسیار با شخصیتی بودن اون سال نه پول و نه کرایه رو اضافه نکردن، گفتن شیرین بچه دار شدن تون... دخترم داشت بزرگ میشد، از شیر گرفتم بعدم از پوشک که همسرم پیشنهاد داد بچه دوم و بیاریم، من مخالف کردم الان زوده ولی ایشون میگفت هرچی فاصله کم تر باشه بهتره که الان متوجه شدم کار خوبی کردم، خلاصه یه سفر کربلا رفتیم از اونجا برگشتیم و من سه ماه بعد باردار شدم، بازم همون ویار و حالت تهوع های اذیت کننده اما همچنان جرات نداشتم به مامانم بگم، خلاصه سه ماه کامل تموم شده بود، تازه وارد ماه چهارم شدم که مامانم متوجه شد از رنگ پریدگیم، وقتی متوجه شد انقدر دعوا کرد منو که چرا انقدر زود، بچه ات خیلی کوچیه تازه داره ۳ سالش میشه، خیلی ناراحت شدم و دلم شکست اما به روی خودم نیاوردم، از طرفی ام تو قوم و خویش حرف و حدیث که انقدر زود دومی رو آورده، شوهرش لابد پسر می‌خواسته، خیلی ناراحت میشدم از این حرف ها اما اصلا اهمیت نمی دادم و فقط برای سلامتی بچه ام دعا میکردم. خلاصه دختر دومم هم سال ۹۷ بدنیا اومد، فاصله سنی اش با خواهرش ۳ سال بود، برعکس اینکه همه میترسوندن منو که بدنیا بیاد خواهرش حسودی میکنه، اصلا اینطوری نبود، دخترم با اینکه ۳سال بیشتر نداشت ولی انقدر دوست اش داشت، پا به پای ما با بزرگ شدن خواهرش ذوق میکرد و الحمدالله همبازی خوبی برای هم شدن. الان حدود یک ساله همسرم برای فرزند سوم میگه اقدام کنیم منتها منتظر بودم بدنم یه کم قوی بشه، چون دوتا سزارین با فاصله کم داشتم سر دختر دومم انصافا اذیت شدم، دعا کنین انشالله صاحب فرزند سوم بشیم و خدا کمک مون کنه، مطمئنم این سری ام مامانم خوشحال نمیشه و بیشتر دعوام میکنه اما بخاطر آقا و بحث بحران جمعیت و اینکه همسرم دوست داره میخوام بیارم. حرف آخرم اینه اصلا به حرف دیگران توجه نکنین، بعد از ده سال زندگی اینو یاد گرفتم برای خودتون زندگی کنین و حرف دیگران براتون اهمیتی نداشته باشه، زود بچه دار بشین، میگن از دست شون در رفته، دیر بیارین میگن بچه دار نمیشه، دختر باشه میگن پسر میخواد و بالعکس... دعا کنین خدا هرچی میده، صالح و سالم باشه و سرباز آقا صاحب الزمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۶ به همسری گفتم فاصله دوتا پسرها ۳سال و ۹ ماه شد و یکم زیاد شده و خیلی همبازی های خوبی برای هم نیستن.🤷پس بیا اینبار با فاصله سنی کمتر اقدام کنیم☺️ پسرمو از شیر گرفتم و به خاطر حرف رهبرم و همچنین خواندن مطالب کانال بسیار خوب شما❤️ یک سری اقدامات که برای دختر دار شدن لازم بود، انجام دادیم😌 و لطف خدای مهربان شامل حالمون شد و آذر ۱۴۰۰ دختر قشنگم طبیعی به دنیا اومد. ☺️ زندگی این چند سال پر از فراز و نشیب بود، پر از شادی و ناراحتی، اما من و همسرم در همه حال سعی کردیم همو درک کنیم و پشت هم باشیم😌🥰 ۱/۵ ساله بود دخترم، صاحبخانه جوابمو کرد و گفت خودم میخوام بیام بشینم🙁خیلی سخت بود با سه تا بچه کوچولو، دنبال خونه باشی و این قیمت ها و اینکه همه خونه به خانواده بچه دار نمیدادن🥺 یک روز حالم خییییلی بد شد و مثل همیشه به عزیزمون متوسل شدم و از امام رضا جان مدد خواستم🤲 و مثل همیشه با لطفشون ما رو شرمنده کردن و یه خونه خیلی خوب باقیمت مناسب برامون پیدا شد. الآنم چند وقتی هست با وجود کوچولوها مشغول به مشاغل خانگی و تولید مواد سالم خوراکی شدم☺️خیلی احساس خوبی داره. به همه خانوما و دوستای گلم پیشنهاد میدم تلاش کنید، حتی اگر به اندازه خریدن یک جفت جوراب باشه👌 بسیار حالتون خوب می‌کنه☺️ توی فکر بیشتر شدن بچه ها هستم😉 حتی دوست دارم کاری کنم که چندقلو باردار بشم و انشاالله فرزندانم در آینده تاثیر خیلی زیادی در جامعه داشته باشند🤲 وام فرزندآوری و کمک ودیعه مسکن دریافت کردیم 🤲 اما هنوز ماشین قسمت ما نشده🤷 اونم حکمتی داره قطعا♥️ خیلی دوست داشتم بچه ها رو ببریم کربلا، اما انگار هنوز دعوت نشدیم😔 الهی که امام حسین همه عاشقاشونو بطلبن🤲 یادم رفت بگم سر دخترم که باردار بودم، هفته ۱۲ بارداری، حالم خیلی بد شد و دکتر گفت داری مراحل سقط طی میکنی😭😭😭خیلی ترسیدم، خیلی از کورتاژ میترسیدم🥺 خدارو هزار مرتبه شکر بعد از یه مدت استراحت و استفاده شیاف حالم بهتر شد، اما تا آخر بارداری لکه بینی و استرس داشتم😔 توان بدنی ما خانوما خیلی زودتر از آقایون کم میشه، پس قدر زمان طلایی باردار شدن رو داشته باشید و برای بارداری هیییییچوقت درنگ نکنید، مخصوصا الان که خیلی واجب هست و نوعی جهاد ما خانوم ها هست ♥️♥️♥️ تک فرزندی بزرگترین ظلمی هست که یک پدر و مادر میتونن در حق فرزندشون بکنند😔🙁 خواهش میکنم تا دیر نشده اقدام کنید و از زندگی با این فرشته ها لذت ببرید. یک بار به زن برادرم گفتم بیا قول بدیم همییییشه یک نینی توی خونه پدرجون باشه، یک بار من، یک بار تووو. خندید و گفت روی من حساب نکن😎 اما من روی حرفم هستم و تا بتونم به حرف رهبرم گوش میدم و با افتخار برای ایرانم ،برای فرزندانم جهاد میکنم🤲 معامله با خدا همییییییشه برد_برد هست☺️ یک لحظه هم شک نکنید❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۳ من متولد ۶۲ هستم و فرزند سوم خانواده، ما چهارتا بچه بودیم پشت سرهم، یک خواهر و یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر دارم. دوران کودکی الحمدلله عالی، چون برادر و خواهر پشت سر هم داشتم و منزل ویلایی، مدام در حال بازی بودیم و خلق بازی و برنامه های جدید و خوش بودیم همه با هم بازی می کردیم و همه با هم درس می خواندیم. پدرم دبیر بودند (خدارحمتشون کنه خیییلی خوب بودند) و مادرم هم همراه ما درس میخواندند، کتاب و دفتر که پهن می شد، همه می نشستیم و بهترین دوران عمرمان بود تا اینکه دانشگاه قبول شدم. از وقتی خودم را شناختم آرزوی داشتن بچه داشتم، یک بچه برای خودم، حتی وقتی که خیلی کوچک بودم و اصلا به ازدواج فکر هم نمی کردم. الحمدلله پدرم مرد فرهیخته ای بودند و دستم را برای انجام کارهای فرهنگی در مدرسه و دانشگاه باز گذاشته بودند. پدرم بسیار مطالعه می کردند و من هم همینطور بودم. پدر منبع همه سوالات و شبهات ما بودند. سال ۸۰ وارد دانشگاه شدم. برای داشتن همسر شایسته کسی که خدا او را دوست داشته باشد، خیلی دعا میکردم ولی از آمدن خواستگار به منزل اصلا خوشم نمی آمد، از خدا خواستم که فقط کسی که قسمتم هست و تو میپسندی بیاید و همینطور هم شد سال ۸۱ عقد کردیم. همسرم مرد مهربان و خود ساخته ای بودند الحمدلله، متاسفانه بعد از عروسی تحت تاثیر جو جامعه که بلافاصله بعد ازدواج فرزند نیارید، به مدت ۲سال فرزند نیاوردیم که الان پشیمان هستم. پسر اولم به خاطر پیشرفت نکردن زایمان طبیعی به روش سزارین فروردین ۸۶ به دنیا آمد. کولیک داشت و مدام جیغ می زد، هر دو به شدت ناراحت بودیم از اینکه فرزند آوردیم و فکر میکردیم که ما را از هم دور کرده... و بدتر اینکه افسردگی بعد زایمان هم گرفته بودم. تجربه نداشتم و یکسری حساسیتها، زود رنجیها و قانونمندی هایی که داشتیم هم کار را بدتر می‌کرد. پسرم کم کم خیلی بهتر شد و بودنش باعث شادی و نشاط بیشتر، با خودم فکر می کردم همین یکی کافی هست. هرروز با پسرم تمرین های مختلف که در کتابها خوانده بودم انجام می دادم و این کار حالت وسواسی پیدا کرده بودم. دفتری داشت که همه کلمات که عکسش را کشیده بودم. در ۱ سالگی اسمش را میگفت و همه دفترش را می شناختند😄 ۵ سال بعد که ماههای آخر بارداری دوم را میگذراندم همه چیز خیلی فرق کرده بودم. الحمدلله از حساسیتهای من خیلی کم شده بود، درس حوزه را شروع کرده بودم و به شدت درگیر کارهای فرهنگی و حوزه بودم و البته پدر عزیزم رو از دست داده بودم.😭 وقتی سونوگرافی به من و همسرم گفت دختر هست از خوشحالی اشک در چشمهایم جمع شد. سال ۹۱ فاطمه خانم به جمع سه نفره ما اضافه شد و با آمدنش کلی خوشحالی برای داداشش آورد که همیشه شکایت داشت که من داداش و خواهر ندارم و صندلی عقب ماشین، هیچکس پیش من نیست. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۳ سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. باورم نمیشد که موفق شده بودم دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۷ متولد ۶۳ هستم و صاحب دو تا دختر ناز ۱۵ و ۸و نیم ساله، دختر بزرگترم دختری خوب و نرمال در حدی که از همون کلاس اول کارها و تکالیفش رو خودش انجام‌ می‌داد. اون موقع دختر دومم نو پا بود و دختر اولم توفیق اجباری بود که خود کفا باشه و روی پاهای خودش باشه و بدون کمک من کارهاش رو انجام بده. کلا دختر اولم از همون اول برام اذیتی نداشت بارداری مطلوب، زایمانی طبیعی و خوب، فقط بعد یک سال تا شش سالگی کمی شیطنت داشت که اقتضای سنش بود. دختر دومم بارداری خوبی داشتم. زایمان طبیعی و مثل دختر اولم بعد یک سال شیطنت هاش شروع شد، البته بیشتر خرابکاری، اگه بخوام از خرابکاری های دخترم بگم یه کتاب هزار صفحه ای میشه، روز به روز بزرگتر می شد و بازیگوش تر و خرابکارتر... اصلا تا وقتی بیدار بود یه لحظه نمی نشست، همش در حال جنب و جوش بود دو سال رو رد کرد، دیدم مثل بقیه هم سن و سالاش حرف نمی زنه در حد مامان و بابا و آب، دکتر اطفالی که می‌بردم می‌گفت اگر درک داره و مفهوم‌ها رو می فهمه، مشکلی نیست و ژنتیک هست و حرف زدنش خوب میشه. با همین حرفها خودمون رو دل داری می‌دادیم و زمان همین طور در حال گذر بود. دخترم چهار سال و نیم داشت که تصمیم گرفتم ببرمش پیش گفتار درمان تا ارزیابی بشه، متخصص گفتار درمان گفتن تاخیر در کلام دارند و احتمالا عدم توجه و تمرکز... درست می گفتند، متخصص مغز و اعصابم همین رو تشخیص دادند که دختر من عدم توجه و تمرکز دارند و تاخیر در گفتارشون به خاطر همین مشکله... پروسه ی بردن به کلاس های گفتار درمانی و کار درمانی و بازی درمانی شروع شد با هزینه های بالا اما به هر حال هیچ چیزی واجب‌تر و مهم‌تر از بهتر شدن دخترم نبود کلاسها رو می رفتیم و دخترم خیلی کند پیش می رفت. درک و یادگیریش خیلی بهتر از گفتارش پیش می‌رفت. شاید کُند بودن رشد گفتاری به خاطر این بود که زمان طلایی رو از دست داده بود و باید خیلی زودتر برای گفتار اقدام می کردیم. شش ماه از گفتار درمانی می‌گذشت که دوران نحس کرونا شروع شد و کلاسهای گفتار درمانی تعطیل شد و ما یک سال به خاطر ترس از کرونا دخترم رو از کلاس محروم کردیم که اشتباه کردیم. بعد از یک سال باز شروع کردیم به کلاس رفتن. اون سال دخترم باید سنجش کلاس اول شرکت می‌کرد و من خیلی استرس داشتم که خدای نکرده قبول نشه، کلاسها رو به صورت فشرده و پشت هم می رفتیم خودم خسته، دخترم خسته، خسته از رفت و آمد،خسته از هزینه ها، خسته از حرف دیگران که چقدر کلاس می برین، خودش خوب میشه! چرا خودت و بچه رو اینقد اذیت میکنی! اما من مادر بودم و هدفم پیشرفت و موفقیت بچه ام بود. انصافا پدرش هم در این رفت و آمدها ما رو تنها نذاشت. به روزهای ثبت نام کلاس اول داشتیم نزدیک می شدیم، برای ثبت نام در مدرسه ی عادی اقدام کردم و همچنان فشرده کلاسها رو ادامه میدادم و اینم‌ بگم دخترم تو خونه از من حرف شنوی نداشت و به خاطر عدم تمرکز و توجه اصلا نمی نشست و با من همکاری نمی کرد و من مجبور بودم که کلاسها رو بیرون از خونه ادامه بدم. در ضمن دخترم نیمه اولی بود و من یک سال دیرتر برای مدرسه اقدام کردم، به هرحال ثبت نام آغاز شد و دخترم من ثبت شد. من از همون روز اول به مدرسه گفتم که دخترم مشکل گفتار داره و هیچ چیزی رو پنهان نکردم. قرار بود برای روز سنجش باهامون تماس بگیرند. روز سنجش و استرسش رو فراموش نمیکنم، استرسی که تو دختر اولم تجربه نکرده بودم و همین طوری شادی بعد قبولیش رو هم در دختر بزرگترم تجربه نکرده بودم. آدمی تا چیزی را داره قدرش رو نمیدونه. کلاسها کار خودش رو کرده بود و دخترم با همون گفتار دست و پا شکسته، مفهوم رو رسونده بود و قبولش کردن. دخترم وارد مدرسه شد کل کارکنان اون مدرسه عوض شده بود مدیر و معاونی با درک و شعور بالا جای گزین قبلی ها شده بودند. باهاشون در ارتباط بودم و با مهربانی با من و دخترم برخورد می‌کردند و معلم کلاس اولی که روان شناسی خونده بود و کمال همکاری رو با ما داشت. همه ی اینها موهبت خداوند بزرگ بود. چون که بعد از یک سال از اون مدرسه رفتند و انگار فرشته های آسمانی بودند که مامور بودند یک سال درخدمت دختر من باشند و دخترم بدون استرس و ترس با نمره قابل قبول کلاس اول رو رفت کلاس دوم. مدیر مدرسه اعتقادش این بود که اینجور بچه ها سال‌های بعد بهتر و بهتر می شوند و نباید اذیتشون کنیم، البته که من هم دخترم رو رها نکردم و باز هم کلاس و کلاس و کلاس، حتی معلم خصوصی گرفتم تو منزل هم دخترم آموزش می‌گرفت. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۷ دخترم امسال کلاس دومه، خیلی خیلی بهتر از کلاس اوله خدا رو شکر، همکاریش با من بهتر شده، عاشق مدرسه است و با شوق و ذوق راهی مدرسه میشه. امسال هم یه معلم خوب نصیبش شده باز فرشته ای از فرشته های خدا. دخترم هم چنان مشکل گفتار داره اما پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده، همین الان در گفتار درمانی هستم و دارم براتون می نویسم. دوست دارم بازم بچه داشته باشم اما همسرم مخالفه و البته من امیدوار به لطف خداوند و ان شاءالله خداوند باز هم به من منت میذاره و فرزندی سالم و صالح عنایت میکنه، من مطمئنم. شما هم ما رو دعا کنید. و اما چند نکته: اینکه فاصله ی سنی فرزندانتان رو زیاد نکنید، من اشتباه کردم و انگار دو تا تک فرزند رو بزرگ کردم و هیچ وقت با هم همبازی و رفیق نشدند که ان شاءالله در آینده ای نزدیک به درد هم خواهند خورد. دوم اینکه اگر بچه هاتون مشکلی دارن و در هر زمینه ای تاخیر دارند حتما حتما پيگيري کنید تا دوران طلایی رو از دست ندید. به حرف هیچ کس گوش ندید فقط با یه ارزیابی می تونید پی به مشکل بچه تون ببرید. سوم اینکه تب بالا و زردی بچه رو جدی بگیرین و سهل انگاری نکنید که خدایی نکرده دچار مشکل نشید. در آخر برای تک تک فرزندان ایران زمین از خداوند طلب سلامتی و عاقبت بخیری رو زیر سایه ی امام زمان عج دارم. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
در رابطه با تفاوت سنی کم بین بچه ها سوال پرسیده بودن، تفاوت سنی دختر و پسر بنده ۱۱ ماهه و واقعا خداروشکر میکنم به خاطر این فاصله سنی، بعد از اینکه دخترم دوماهش تموم شد و خواب شبش تنظیم شد با ما برای دومی اقدام کردیم. الان دخترم هنوز دوسالش نشده ولی خیلی خوب هوای داداششو داره با هم بازی میکنن، مراقبشه... پسرم میره طرف بخاری، دخترم میاد به من میگه (مامان داداجون بخاری جیز)😂 خیلی کارای شیرینی میکنن میره داداششو بو میکنه میگه(داداجون پی پی)🙊 دخترم ماشالا کامل مسئولیت پذیر شده با وجود داداشش، البته که موقع بازی سر یه وسیله دعوا هم میکنن ولی چون هنوز متوجه نمیشن سعی میکنم خودم یه جور سرگرمشون کنم که یادشون بره بلایی سرهم نیارن، معمولا هم همو چنگ میگیرن😅 پسرم که کوچیکتره و طبیعتا زورش کمتره داد میزنه😂 منم تا جایی که انگشت تو چش و چال هم نکنن جلو نمیرم، خودشون از پس خودشون بر میان.. ماه های اول خب سختی خودشو داره باید مراقب بود و یه کمک برای اون روزا واقعا نیازه که خدا خیر بده همه خانواده ها رو، مادرم خیلی زحمت ما رو میکشن❤️ و اینکه من بچه هامو از هم جدا نکردم که بفرستم مثلا خونه مادرم یکیشونو حالا شب بمونه من استراحت کنم. خیلی برام مهم بود که با هم باشن، همیشه به هم عادت کنن، سختی های خودشو داشت ولی به نظر من میارزه دخترم گاهی با باباش میره مسجد وقتی میاد خونه کلی دلشون برای هم تنگ شده مخصوصا پسرم هیجانی میشه😂دخترم بغلش میکنه بوسش میکنه🥰 خودم هم الان ۶ ماهه که باردارم😅 دعا کنید به موقع زایمان کنم🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۲ از پنج سالگی دائم بهونه گیری میکردم برای خواهر برادر داشتن، البته خواهر داشتن چون عاشق دختر بودم و هستم😅😍 اما مامانم به خاطر شرایط کاری که داشن و مشکلاتی که تو خانوادمون بود حاضر به اقدام بارداری دوم نبود. و همیشه هم بهم می‌گفت اگه من یه بچه دیگه بیارم، دیگه به تو توجه نمیکنم. برات لباس نمیخرم و کلی از اون بهونه هایی که رو اعصاب بچه تاثیر داره... 😑😂 و یا حتی می‌گفت اگه آدم ۲تا بچه بیاره میمیره😂 خب بیچاره حقم داشت واقعا ما اون موقع شرایط زندگی خوبی نداشتیم از لحاظ عشق و محبت تو خانواده یادمه یکی از دوستاش اومده بود محل کار مامانم برای انجام کارش، به حرفش گرفتم با اینکه ۵ سالم بود، بلبل زبون و به قول گفتنی ها قرتی بودم😁 گفتم خاله چند تا بچه داری؟ گفت ۳تا گفتم تو نمردی این همه بچه آوردی؟! 😂 به خاطر حرفی که مامانم بهم زده بود، این حرف شده بود ملکه ذهنم که مامانم برا این موضوع برام خواهر برادر نمیاره. خلاصه گذشت و گذشت که پارسال زن عموم دومین پسرش رو دنیا آور شد😍 انقدر که ذوق داشتم و خوشحال بودم، شده بودم تو بیمارستان همراش😊 حتی خواهرش هم که دکتر اطفال بود، اومده بود اما می‌ترسید بچه رو بغل بگیره تا زن عموم شیرش بده، من با تموم جراتی که داشتم، گفتم خانم پرستار بچه رو بدید من گفت چی؟؟ تو مگه میتونی؟؟ نه بابا من میترسم. زن عموم با اون حال بد و رنگ پریدگیش یه لبحند ملیحی به پرستار زد و گفت بده بهش، کارشو بلده🙂 منم سینه سپر کردم با کلی دل و جرات برای اولین بار امیرعلی رو بغل گرفتم😍 اول بوش کردم و بعد بردمش و تا شیر بخوره گذشت و گذشت تا آقا امیرعلی خان شد یک سالش و مدام عین یه وابستگی‌ که مادر به بچه داره قفل شده بود به من گاهی اوقات زن عموم تماس می‌گرفت بیا خونه مون این شب نمیتونه بخوابه همش بهونه میگیره و عکس تو رو نشونم میده🥲 خلاصه گذشت و پسر عموم رفت مهد و کم کم‌ وابستگیش بهم کمتر شد. از زمانی که امیرعلی دنیا اومد، من تنهاییم رو بیشتر احساس میکردم با اینکه به قول بقیه دیگه ۱۷ سالم بود و خانمی شده بودم برا خودم اما باز دلم بچه میخواست که خواهر و برادر برای خودِ خودم🥲 باز با این حال بعد این همه سال به مامانم اصرار میکردم و بهش می‌گفتم، می‌دیدم فایده نداره و مامان داره محل کارشو توسعه میده و محاله که به فکر بچه دوم باشه شروع کردم به چله زیارت عاشورا، نیت میکردم مامانم راضی بشه به یه بچه سالم و صالح دامنشو سبز کنه🌱 تو نمازم هم دعای مامانم برای بارداری به هیچ عنوان فراموش نمی‌شد. یه ۲،۳ماهی گذشت دیدم مامانم علائم خاص بارداری داره، چون این همه سال نبود. باورم نمیشد که دارم حقیقت رو میبینم😍😍 بله مامانم باردار شده بود بعد از حدود ۱۸ سال😍😍😍 وقتی بی بی چک مثبتش رو دیدم از ذوق گریه امانم نمی‌داد.😭 ساعت ۱۰ و نیم شب بود که فهمیدم و بلافاصله رفتم به نماز ایستادم و نماز شکر خوندم و مامانمم گفت همش به خاطر دعای تو بود، به خاطر دل تو بود.🥲 از فردا اون روز با مامانم عهد کرده بودم که دست به سیاه و سفید نزنه، هر چند مامانم قبل از بارداریش هم به خاطر شاغلش بودنش، تموم تمیزکاری خونه و گاهی اوقات پختن غذا با من بود. حالا که باردار شد، اصلا و ابدا نمیذاشتم و نمیذارم کاری کنه اما بعضی وقتا دلش راضی نمیشه و وقتی من مدرسه هستم، ناهار میپزه😬 از همون ۴ ماهگی داداشم وقتی جنسیتشو نمیدونستیم از ذوق زیاد براش خرید کرده بودیم و تا ۶ ماهگیش خریدا تکمیل شده بود و انگار هم میدونستیم که پسره بیشتر وسایلشو آبی یخی میخریدیم😁 از جا پستونکی بگیر تاااا لحاف تشکشو خریده بودیم. دقیقا از ۴ ماهگی با تو دلی مامانم حرف میزدم، چون شنیدم یه جایی که وقتی با جنین صحبت کنی وقتی دنیا اومد با صدات آروم میشه و براش آرامش داره🙂 خیلی از وقتا وقتی دلم از عالم و آدم گرفتست، باهاش حرف میزنم و گاهی اوقات گریم میگیره و اونم شروع میکنه به ورجه ورجه کردن🥰😍 بلافاصله تا لب باز میکنم به حرف زدن باهاش لگد میزنه و به قول مامانم که از الان که به دنیا نیومده خیلی دوست داره چه برسه دنیا بیاد😁 و منم که ذوق میکنم و غش و ضعف میرم براش😘 الان مامانم ۴۰ سالشه و تو ماه هشتم بارداری هست و یکم تو دلی اذیتش میکنه و انگاری که عجله داره یه چند روزی هست مامانم آمپول زده برای تشکیل زودتر ریه بچه که اگر زودتر دنیا اومد مشکلی نباشه. اما ان شاءالله که به وقت خودش دنیا بیاد و مشکلی نداشته باشه و سالم باشه ازتون خواهش میکنم برای سلامتی تو راهیمون دعا کنید🙏🏻🙏🏻 و اینکه این رو هم از طرف من به یاد داشته باشید که سعی کنید تو زمان مناسب و فاصله سنی کم بچه بیارید که مثل من بچه اولتون انقدر تنهایی و انتظار نکشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۲ متولد ۷۱ هستم و فرزند اول یک خانواده ۶ نفره در دوران فرزند کمتر، زندگی بهتر😂اونقدر این شعار فراگیر بود که من وقتی فهمیدم قراره داداش دار بشم، نه تنها خوشحال نشدم، بلکه کلی گریه کردم که چرا خانواده کم جمعیت و متعادل ما داره پر جمعیت و لکه ننگ در جامعه میشه؟!😐😭 و همیشه خجالت میکشیدم که در جمع دوستان بگم دوتا خواهر و یک برادر دارم. اون دوران گذشت و از پیش دانشگاهی رفت و آمد خواستگار به خونه مون شروع شد تا اینکه سال ۹۳ بعد از قبولی در کنکور ارشد، عقد کردم. همسرم اون موقع از لحاظ مالی تقریبا صفر بود. حقوق آنچنانی و پس انداز خاصی نداشت نزدیک مراسم عروسی مون توی قرعه کشی از طرف محل کار همسرم، خونه قسطی برنده شدیم و با اینکه خیلی از خانواده هامون دور بود و تقریبا حاشیه شهر، ولی خوشحال بودیم که خونه دار شدیم سال ۹۵ تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم، بعد از دو سه ماه اقدام بی نتیجه به دکتر مراجعه کردم و بعد از مصرف دو سه ماه داروی تقویتی که اون هم بی تاثیر بود، دکتر بی انصاف بهم گفت شما نابارور حساب میشید و باید iui کنید و اگر نتیجه نداد ivf دنیا روی سرم خراب شد، با همسرم صحبت کردم که جدا شیم (مثل فیلم ها😂) ولی ایشون قبول نکرد و منو آروم کرد که بریم پیش دکترهای دیگه ماه بعدش محرم شد و من شب حضرت علی اصغر از امام حسین بچه خواستم و ۲ ماه بعدش باردار شدم😍 شهریور ۹۶ دخترم به دنیا اومد و خوشی ما رو تکمیل کرد از اونجایی که خودم با خواهرم ۲ سال اختلاف سنی دارم و خیلی به درد هم میخوردیم، بعد از مشورت با همسرم، تصمیم گرفتیم تا ما هم بین بچه هامون همین اختلاف سنی رو لحاظ کنیم‌. در ۱/۵ سالگی دخترم مجدد باردار شدم به امید اینکه دخترم هم خواهردار بشه. اما در هفته ده، دچار مشکل شدم و با مراجعه به سونوگرافی متوجه شدم جنین مرده رفتیم بیمارستان، پزشک کشیک گفت میتونی امشب بستری بشی فردا صبح کورتاژ کنی یا اینکه بری و همون صبح بیای، من هم به خاطر دخترم که شیر میخورد هنوز، گفتم صبح میام رفتم خونه و نصف شب با دل درد شدید بیدار شدم و همون موقع توی خونه بدون هیچ دارویی، جنین سقط شد😔 ۲ ماه بعد دوباره باردار شدم و این بار برای جلوگیری از سقط تحت نظر دکتر چندتا شیاف پروژسترون مصرف کردم و اسفند ۹۸ همزمان با ورود کرونا😄 پسرم به دنیا اومد همه چیز خوب بود و من چون خدا رو شکر بارداری و زایمان های راحتی داشتم به امید اینکه دخترم رو خواهر دار کنم در حدود دو سالگی پسرم دوباره باردار شدم و این بار آبان ۱۴۰۱ پسر دومم به دنیا اومد با اومدن پسر دومم، صبر و تجربه خودم و همسرم بیشتر شده و از مشکلات بچه ها مثل بد خوابی شبانه، بیماری، بد غذایی و... مطلع هستیم و دیگه به خاطر هیچ‌ کدوم از این ها ترس و نگرانی بیخودی نداریم. چون دیگه قلق بچه داری دستمون اومده و از شیرینی های بچه لذت میبریم، اونقدر که گاهی وسوسه میشیم همیشه تو خونه مون یه بچه زیر دوسال داشته باشیم.😅 الان هم هنوز به امید دختر دار شدن، تصمیم داریم بچه چهارم هم داشته باشیم فارغ از سختی های شیرین بچه های پشت سر هم، از ته دل به همه توصیه میکنم اگر فقط به یه بچه فکر میکنید، هرگز این کوتاهی رو در حق خودتون و بچه تون نکنید و حداقل سه تا بچه داشته باشید و اگر هم قصد بیشتر از یک بچه رو دارید، فاصله شون رو تا جایی که میتونید کم در نظر بگیرید. شاید کمی سخت به نظر برسه، ولی واقعا شیرینه و برکت در وقت و حوصله تون زیاد میشه و هم اینکه بچه ها خیلی خوب با هم کنار میان وقتی یه کم از آب و گل دربیان. در رابطه با تامین مالی هم باید بگم واقعا معنی آیه ویرزقه من حیث لایحتسب رو در زندگیم دیدم و واقعا بچه هام روزیشون رو از خدای بالای سر میگیرن و از سر سفره شون من و همسرم هم میخوریم. شاید به نظر بیاد که مادری که سه تا بچه پشت سر هم داره به هیچ‌کاری نمیرسه ولی واقعیت اینه که توانمندی آدم هم به همون اندازه رشد میکنه و وقت آدم برکتی پیدا میکنه که با برنامه ریزی به همه کارها میرسه. من برای کارهای خونه در کل مدت زندگیم فقط ۲ بار از دوتا خانوم کمک گرفتم که یکیش هم بعد از اسباب کشی بوده. الحمدلله با کمک همسرم همه کارها رو خودمون انجام میدیم و از کمک بچه ها هم استفاده میکنیم در جمع کردن اسباب بازیها، جارو برقی کشیدن، سالاد درست کردن و... وقتی یک بچه داشتم مهونی گرفتن برای حتی ۳_۴ نفر هم خیلی برام سخت بود، ولی الان خدا رو شکر با مدیریت زمان بالای ۲۰ نفر رو هم همزمان دعوت میکنیم و همه چیز به بهترین نحو برگزار میشه و این هم از برکت بچه هاست. حالا که طبق فرمایش رهبری فرزندآوری جهاد خانوم هاست، این باب رو بر روی خودمون نبندیم، هم کسب فیض کنیم و هم کشور رو از بحران جمعیت در آینده نزدیک نجات بدیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ در زمستان سال ۷۷ در شهر اصفهان به دنیا اومدم ولی در شهر مقدس قم ساکن شدیم.💚 حدود ۵ سال تنها بودم و بعدش آبجیم به جمع مون اضافه شد😎 حدود دو سال بعدش آبجی بعدیم اضافه شد البته به گفته مادرم خدا خواسته بود. گذشت و گذشت تا اینکه ما سه تا خواهر همش می‌گفتیم ما برادر هم میخوایم بچه هامون دایی ندارن و .... اینقدر گفتیم و گفتیم که یه دفعه که رفیتم مشهد، هر سه خواهر باهم دعا می‌کردیم که یا امام رضا یه داداش به ما بده بعد از اون سفر خدا جواب مون رو داد🥳🥳🥳 من ۱۷ سالم بود، دوتا آبجیام ۱۲ ساله و ۱۰ ساله بودن و .... یه داداش تو راه بود😍 خیلی خوب یادمه وقتی که داداشم اومد من سوم دبیرستان بودم و قششششنگ امتحانات نهاییم رو گند زدم😂😂😂 و معدل کتبی ام ۱۶ و خورده ای شد و برای منی که تمام نمراتم همیشه ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول مدرسه بودم یه اُفففففتِ عمیق بود🤣 من عااااشق و دیووونه ی بچه بودم و هستم. همیشه تو فامیل همه میدونستن که اگر کسی بچه دار بشه و من برم پیشش، دیگه بچه رو به کسی نمیدم مگر اینکه شیر و پوشک بخواد😁😁 خلاصه با اومدن داداشمون دیگه کلا درس و کنکور یه جورایی تعطیل شد. سال کنکور شده بود و منم رشته ریاضی و... واقعا برای کنکور تلاش خاصی نکردم و رتبه ام هم خوب نشد. همزمان با کنکور، آزمون ورودی جامعه الزهرا هم دادم. بالاخره فضای خانه ما طلبگی بود و هم پدرم و هم مادرم طلبه بودن و منم دوست داشتم که طلبه بشم وقتی که آزمون رو قبول شدم با کله رفتم حوزه😊 خیلی دوست های خوب و نابی پیدا کردم به طوری که هنوز باهم در ارتباطیم و همدیگر رو می‌بینیم. دروس طلبگی خیلی برام شیرین بود و منم با نمرات خوبی پیش میرفتم تا اینکه.... جناب همسرخان که ایشون هم طلبه بودن تشریف آوردن خواستگاری😁 وقتی که همسرم اومدن خواستگاری، تا صداشون رو شنیدم و مشغول صحبت کردن با پدرم شدن چشمام 😍😍😍 شد. حدود ۳ ماه جلسات خواستگاری و مشاوره ما طول کشید که به شدت نیاز بود و راهگشا، خیلی به نظرم تو این زمینه زوج های جوان به مشاوره پیش از ازدواج نیاز دارن. آخرین روز اسفند سال ۹۷ در حرم حضرت معصومه عقد کردیم🥺😍 و چه لحظه شیرینی❤️💚❤️ گذشت و ما ۱۴ فروردین ۹۸ جشن عقد گرفتیم و یه هفته بعدش یه تصادف سنگین کردیم، به طور معجزه آسایی من هیچیم نشد ولی چشم راست همسرم به شدت به فرمون کوبیده شد و تا قبل عروسیمون چشمشون کبود بود🥲 دوران عقد خیلی خیلی خوبی داشتیم، خانواده ها هم خیلی همکاری داشتن، با همه وجودم اون روزها رو دوست دارم😇 خلاصه بالاخره در یکی از روزهای آخر مرداد ۹۸ عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون البته به صورت مستاجری😉 خب مسلما با ازدواج کردنم، ترم سوم حوزه رو فقط پاس کردم( همسرم اومدن خواستگاری و عقد) و ترم چهارم رو کمتر برداشتم( عروسی کردم) و ترم پنجم باردار شده بودم🤭 سر بچه هام هیچ کدوم از غربالگری هارو نرفتم چون واقعا درست نمیدونستم شون و فقط پول و هزینه اضافه بود. دختر گلم در شهر مقدس قم، یکی از ماه های زمستان ۹۹، به خاطر عدم پیشرفت زایمان با روش سزارین به دنیا اومد... از بعد زایمان روزهای نسبتا بد من شروع شد. تا ۳ ماه اصلااا نمیتونستم صاف بخوابم چون دلم و کمرم به شدت درد میکرد. دخترم شب زنده دار بود و نوبتی من و پدرش بیدار میموندیم و با این کوچولو صحبت باید میکردیم🤔🤪😴😩 ۶ ماهه شده بود دخترم که فهمیدم باردارم😂😂😂 من به شدت از سزارین وحشت کرده بودم و دیگه نمیتونستم تصور کنم که بازهم باید اون دردها رو تحمل کنم پس رفتم دنبال دکتری که ویبک من رو قبول کنه، خانم صابریان در تهران منو پذیرفتن و بسیار بسیار مثل مادری مهربان من رو آروم میکردن و بهم امیدواری و انگیزه میدادن ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۶ گذشت و گذشت تا اینکه به روزهای زایمان پسرم نزدیک می‌شدیم. ۳۸ هفته بودم که درد کاذب سراغم اومد و من راهی تهران شدم اما بعد از رسیدن به بیمارستان و گرفتن ان اس تی دردها به کل تموم شدن، اما من قم برنگشتم و دیگه تا روز زایمانم تهران موندم. دختر قشنگم رو مادرم نگهداشتن که خدا خیرشون بده، ۱۰ روز تهران مونده بودم و حسابی دلتنگ دخترم شده بودم. یه روز صبح رفتیم قم و دخترم و رو دیدم و بعدازظهر برگشتم تهران دوباره ۴۰ هفته و ۳ روز بودم که بالاخره دردهام شروع شد و رفتم بیمارستان پیامبران تهران و الحمدلله رب العالمین پسرم ویبک شد و من موفق شدم. فقط و فقط اول خدا، دوم امام حسین و حضرت زهرا و سوم حضرت معصومه کمکم کردند. خیلی لحظات شیرینی بود. خانم صابریان به شدت با تجربه بودن و اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کردن وگرنه من رو برای سزارین آماده کرده بودن.... گذشت و من برگشتم قم و چالش های دو فرزندی شروع شد🥴 اولش سخت بود و منم بلد نبودم، اما با گذشت زمان یاد گرفتم و قلق بچه ها دستم اومده بود. پسرم برعکس دخترم کولیکی و رفلاکسی بود و تا ۶ ماه خونه بوی شیر گرفته بود😂🥶🤢 ولی اون روزها هم گذشت یه روز خیلی سخت شروع شد... ۱۳ مهر ۱۴۰۱ بود، دخترم با یه لیوان آبجوش که من توش چهارتخم دم کرده بودم خودش رو سوزوند خیلی بد، دست راست و پهلوی راستش دچار سوختگی درجه ۲ و درجه ۳ شده بود. خیلی وحشتناک بود، حتی الان که دارم مینویسم اشک میریزم، فقط اون موقع فریاد میزدم واااای دخترم سوخت، بچم سوخت و یاد بچه های روز عاشورا میفتادم، خیلی سخت و دردناک می‌گذشت لحظه ها به مادرم و همسرم فوری زنگ زدم، مادرم پسرم رو گرفت و من و همسرم و دخترم به بیمارستان رفتیم. دیدیم که شاید بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بهتر باشد و رفتیم تهران وااای اونجا که دیگه خیلی وحشتناک بود، خداروشکر موقع برگشت به قم یه پزشک طب سنتی پیدا کردیم که داروی دستساز و نکات تغذیه ای ایشون عالی بود و در عرض دوماه تقریبا خوب شد و الان هم بسیااار کم جاش مونده که به امید خدا اون هم خوب میشه. موارد غذایی که باید رعایت میکردیم: غذاهای تند ممنوع، مواد کارخونه ای و شیرینی ممنوع، کلا مصرف قندیجات خیلی باید کم میشد و تقریبا نباید مصرف می‌کرد و باید تا ۲ ماه کاملا رعایت میکردیم حالا دخترم ۳ سالشه و پسرم دو ساله است. الحمدلله پسرم رو از شیر گرفتم خداروشکر با اومدن هر کدوم از بچه هامون رزق مادی و معنوی بسیاری وارد زندگیمون شده و با بچه ها ۲ بار به مشهد رفتیم که حتما رزق اونها بوده برای ما ماشینمون هم هی مدلش عوض میشه و گاهی خوب درمیاد و گاهی پرخرج😆😆😆😁 خونه مون هم هنوز مستاجریم اما خداروشکر صاحب خونه های بسیار خوبی روزیمون میشه، هنوز در حال استفاده از مرخصی افزایش جمعیت جامعه الزهرا هستم.😁 خیلی دوست دارم که بازهم برم و درسم رو بخونم ولی حس میکنم سنگر فعلی من خانه داری هست و در اینجا نیاز هست که باشم. ۱۴ ماه فاصله بین بچه هام رو خیلی دوست دارم و الان که باهم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن و گاز و چنگ زدن رو میبینم بسیار لذت میبرم😂 بچه باید همین شکلی باشه دیگه😂😂😂 از تمامی کسانی که این تجربه مارو خوندن میخوام که برامون دعا کنن عاقبتمون ختم به شهادت باشه ان شاءالله یاعلی مدد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۹ ۴۱ سال سن دارم و در یک خانواده پر جمعیت بزرگ شدم. در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و همسرم یک سال از من بزرگتر هستن. ما اوایل زندگی به بچه فکر نمی کردیم و دوست نداشتیم زود بچه دار بشیم. تا اینکه بعد از حدود ۷ سال دیگه دیدم زندگی بدون بچه خیلی تکراری و یکنواخت شده نزدیک به یکسال می‌شد که اقدام به بارداری کرده بودم ولی بی نتیجه بود. خیلی نگران شده بودم، مخصوصا که از دوستان و اطرافیان که از من کوچکتر بودن یا دیرتر ازدواج کرده بودن بچه دار شده بودن یا دومین بچه را باردار بودن. به خدا توکل و توسل کردم و ازش خواستم که من هم طعم مادر شدن رو بچشم تا اینکه ماه مبارک رمضان تمام روزه هایم رو گرفتم و روزهای آخر ماه مبارک نزدیک افطار حالت تهوع داشتم. یکم شک‌ کرده بودم ولی باز میگفتم شاید به خاطر روزه است. تا اینکه شب عید فطر که بیرون بودیم موقع برگشت بی بی چک گرفتم و در کمال ناباوری مثبت شد. به قدری خوشحال شدیم که من و همسرم نماز شکر خواندیم. فروردین ۹۴ پسر گلم موقع اذان مغرب دنیا اومد. یه پسر بسیار آروم و دوست داشتنی. تا ۵ سالگی پسرم به بچه دوم فکر نمی‌کردیم. وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که کرونا اومد و نگران بودیم از اینکه تو این اوضاع کرونا باردار بشم. گذشت تا اینکه پسرم کلاس اول و دوم رو گذروند. دیگه خیلی دلم بچه میخواست مخصوصا که دیگه پسرم یه همبازی میخواست و همش به ما می‌گفت که من تنهام و نه خواهر ونه برادر دارم ولی بقیه بچه ها دارن . فاطمیه پارسال، مادر عزیزم فوت کرد.😭خیلی حال روحی بدی داشتم دیگه چیزی خوشحالم نمی‌کرد. بعد از یکسال از فوت مادرم شب یلدا متوجه شدم باردارم. خیلی خوشحال شدم همش میگفتم شاید با وجود این بچه یکم از غم نبود مادرم کم بشه. دکتر رفتم و بعد از سونو گرافی گفت در هفته ششم بارداری هستم ولی هنوز قلب جنین تشکیل نشده، دوهفته دیگه بیا برای سونو مجدد. سه هفته گذشت من از صبح روزی که میخواستم عصر برای سونو برم دل درد و کمردرد داشتم به لکه بینی افتادم. خیلی نگران شدم تا اینکه رفتیم سونو و دکتر گفت متاسفانه قلب جنین تشکیل نشده😔 به خونه که برگشتیم درد هام بیشتر شد و دوباره به بیمارستان رفتیم و روز بعد عمل کورتاژ کردن خیلی اذیت شدم. نمی‌دونم حکمت خدا چی بود که در شب آرزوها، آرزوی منو پسر و همسرم از بین رفت😔 ولی الان با وجود اینکه سقط خیلی سختی داشتم، بیشتر از قبل دلم بچه میخواد مخصوصا که تجربه دوستان رو میخونم که با داشتن فرزند بیشتر، حس و حال خوبی دارند. نمی‌دونم خدا دوباره من رو لایق مادر شدن می‌دونه؟ عزیزان اگر قصد دارید چند فرزند داشته باشید، نگذارید خیلی فاصله بیوفته بین بچه ها. من الان که بگذشته نگاه میکنم، میبینم خیلی اشتباه کردم که دیر به فکر بچه دار شدن افتادم و دلم خیلی برای پسرم می‌سوزه که تنهاست و در حقش یه جورایی ظلم کردم.🥺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من در یک خانواده پر جمعیت که ۵ خواهر و ۳ برادر بودیم، به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار. هردو سختی های زیادی متحمل شدند. از آنجایی که همه بچه ها پشت سر هم بودند، ازدواج هاشون هم پشت هم بود. از یک طرف که یک نفر مون ازدواج می کرد بابام علاوه بر تهیه ی جهیزیه، به فکر سیسمونی هم بود. ولی بابام هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد و تا جایی که در توانش بود همه چیز به بچه ها می داد. اگر چه برا پدر سختیهای داشت اما پر جمعیت بودنمون شیرینی خاص خودش رو داشت، خیلی خوبه که خواهر داشته باشی و باهاش درد و دل کنی ،خیلی خوبه که برادر داشته باشی و پشتت باشه. واقعا از زندگی در کنار خواهر و برادرهام لذت می بردم. من فرزند آخر خانواده بودم. سال ۸۵ عقد کردیم و ۷ ماه بعد هم رفتیم سر خونه و زندگیمون. همسرم اول از پرجمعیت بودنمون خوشش نیومده بود ولی بعد از عقد که چندبار خونمون رفت و آمد کرد، واقعا خوشش اومده بود و همیشه لذت دورهمی هامون رو برای خانواده اش تعریف می کرد. مخصوصا شب یلدا که همگی خونه ی بابام جمع شده بودیم و جمع صمیمی من و خانوادم رو دید، تمام افکارش عوض شد. اون زمان سال اول دانشگاه بودم و من همسرم به فکر بچه نبودیم تا اینکه بعد از یکسال و نیم اطرافیان و خانواده ی همسرم از ما خواستند که بچه بیاریم اما من که درسم رو بهانه کرده بودم، راضی نمی‌شدم. از طرفی هم سال آخر دانشگاه بودم. اما کم کم راضی شدم و با همسر تصمیم به بارداری گرفتیم. ویار خیلی بدی داشتم و برای همین، بیشتر ترجیح می دادم بیرون باشم تا حالت تهوع ام کمتر باشه. اما این ویار منو تا ماه آخر ول نکرد. روزی که آخرین امتحان دانشگاه رو دادم روز بعدش در تیر ۸۸ پسر اولم به دنیا آمد😊 و خیروبرکتش هم آورد و چند ماه بعدتر خونه دار شدیم. بعد از یکسال برای فوق شرکت کردم که قبول نشدم وتصمیمم به همین بود که سال بعد بیشتر بخوانم که قبول بشم اما با وجود پسرم که خیلی هم شیطون بود، نمی شد و سال بعد هم قبول نشدم، برای همین قید درس رو زدم. کمی که پسرم بزرگتر شد با اینکه بیکار بودم خودم رو سرگرم خیاطی کردم و اصلا به فکر بچه ی دیگه نبودم. تا اینکه پسرم که به پیش دبستانی رفت، من و همسرم تصمیم به بارداری دوم گرفتیم اما ۷ماه طول کشید تا اینکه پسر دوم هم رو باردار شدم و سال ۹۴پسر دوم به دنیا آمد. این پسرم هم با خودش برکتش رو آورد و ما یک ماشین خوب خریدیم. اون زمان به اختلاف سنیشون راضی بودم چون پسربزرگم کمکم بود و حسادت نمی کرد و داداشش رو دوست داشت اما از طرفی کمی که بزرگتر شدند خیلی با هم بازی نمی کردند. با وجود دوتا بچه به تحصیل خیلی علاقه داشتم. پسر دوم که دوسالش شد، تصمیم گرفتم به حوزه برم و آنجا، درس بخوانم و همسرم هم موافقت کرد. اوایل کمی سخت بود اما کم کم رو روال افتادم. اون زمان با همسرم تصمیم گرفتیم خونمون رو بفروشیم و بزرگترش رو بخریم اما فروختن خانه همانا و یکدفعه گران شدن و دوبرابر شدن خانه همان. و این شد که نتوانستیم خانه بخریم و مستاجر شدیم. سال سوم حوزه بودم که تصمیم گرفتیم فرزند سوم هم رو باردار بشم. می خواستم اختلاف سنی کمتری با پسر دوم هم داشته باشه، همسر هم موافقت کرد. بعد از سه ماه باردار شدم. همسرم خیلی دختر دوست داشت و از طرفی دیگران هم منتظر یک دختر از ما بودند اما روزی که فهمیدم بچه پسره، ناراحتی خودم از یک طرف، طعنه و کنایه اطرافیان از طرف دیگه حالم رو خیلی بد کرده بود و همش گریه می کردم. اما همسرم بازهم خداروشکر کرد و گفت ان شاالله صحیح و سالم باشه. همین قوت قلبم بود. بعدش خودم استغفار کردم که چرا حرف دیگران روم تاثیر می‌ذاره و دعا کردم که بچم سالم باشه 😊 پسرم هنوز به دنیا نیومده بود با خودش خیررو برکتش رو آورد. اونم سفر کربلا بود که خانوادگی قسمتون شد و بعد از به دنیا آمدنش هم خانه خریدیم. هر چند از خانه ی قبلیمون هم کوچکتر بود اما در اون شرایط خداروشکر کردیم که تونستیم همون رو بخریم. الان هم که سه سالش هست و ماشالله شیطون و بازیگوش که مایه ی نشاط و شادی ما در خونه هست. از اختلاف سنی دوتا پسر کوچیکم خیلی راضی هستم چون همبازی خوبی با هم هستند و همیشه من به همسرم میگم ای کاش بین پسر اول و دوم هم همین طور بود و اختلاف سنیشون کمتر بود چون الان پسرم بزرگم ۱۴سال و دومی ۸سالش هست و با هم همبازی خوبی نیستند. مادرم چون خودش سختی زیادی کشیده همش به ما میگه سه تا بچه کافیه. اما من و همسرم بچه خیلی دوست داریم و از آن موقعی هم که رهبر عزیزمان فرزند آوری را در حکم جهاد دانستند، من و همسر تصمیم گرفتیم که بچه ی چهارم رو بیاریم. دوست داریم اگه خدا صلاح بدونه و مصلحتمون باشه صاحب دختر بشیم. برامون دعا کنید🌺🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۸ داستان زندگی منم، مثل بقیه ی دوستان پراز فرازو نشیب های زیادی بوده، حاصل ازدواج ما سه فرزند که خدارو شکر سالم هستند ولی به دلایل زیادی اشتباهی که بنده در این مدت کردم این بود که اختلاف سنی فرزندانم زیاد هست. ولی حالا به تمام کسانی که اطرافم هستن این توصیه رو میکنم که حتما دوتا فرزند اولی رو پشت سرهم بیارن و اگه میخوان یه مدت استراحت کنند و بعد دوباره دوتای بعدی رو بیارن خیلی‌ها فکر می‌کنند اگه یکی بچه بیارن دردسرهاشون کمتره ولی اگه درست به این قضیه بنگریم این طوری نیست چون یک بچه ی تنها، وقت مادر رو خیلی زیاد می گیره اعم از غذا دادن به کودک تا بازی با اون و بقیه ی کارهاش ولی دوتا که باشن برای خود بچه‌ها هم خوبه، الان متأسفانه سه تا بچه‌ها ی من بخاطر اختلاف سنی هیچ کدوم هم بازی دیگری نیستن. برای دوران ما دهه ی شصتیها کسی نبود تا این حرفها رو بهمون بزنه و یا مثل الان میگفتن بچه‌ها ی پشت سرهم بی کلاسیه😐 امیدوارم تلنگری برای بقیه باشه که این کار رو نکنند، واقعا بعدا پشیمون میشید و خود بچه‌ها تونم میگن چرا ما هم بازی نداریم. میخواستم چندتا از تجربه هام رو هم براتون بگم: برای نوزادانی که خیلی گریه می‌کنند و کولیک دارن بنظرم گهواره های قدیمی که بصورت چارچوب بود و از پارچه و طناب درست شده خیلی کارایی داره چون من امتحان کردم خیلی خوب بود. دوستان این توصیه رو هم از من حقیر داشته باشین که اصلا بچه‌ها رو گرسنه بیرون نبرید چون خیلی اذیت و دعوا می‌کنند، سعی کنید وقتی میخواین بچه‌ها رو بیرون ببرین به اونا غذا بدین یا توی ماشین یه لقمه درست کنید و دستشون بدین برای دوستانی که مثل من علاقه مند به خیاطی هستن و اصلا خیاطی بلد نیستن یا اجناس مغازه براشون گرون هست، یه پیشنهاد دارم البته من قبلا خیلی کم خیاطی میکردم ولی اصلا الگو کشی رو بلد نیستم. برای همین لباس‌های قدیمی کهنه ای رو که مناسب اندام و بدنم هست و قراره اونا رو دور بریزم، اول تمام درزهای اون رو پس میکنم، البته قبلش پشت اون رو با خودکار یا ماژیک شماره گذاری میکنم و بعد از پس کردن، روی یه پارچه ی نو وتمیز ميندازم ومثل اون رو برش میکنم و از اینجا به بعدش بستگی به سلیقه ی طرف داره که آستین اون رو تور بده یا روبان بده یا از تزئینات آماده ی مغازه استفاده کنه. من با این ترفند چندتا لباس برای خودم و بچه‌هام دوختم و حتی از تزئینات آماده ی روی لباس که در مغازه‌ها هست میتونین برای لباس بچه‌ها استفاده کنید و اصلا هم معلوم نیست که خودتون اون رو دوختین و نیازی به الگو کشیدن هم نداره👏😍 میتونین به دلخواه، لباس رو بلندتر بدوزین یا تنگ و یا گشاد کنید فقط نکته ای که باید توجه کنید اینه که حتما قد لباس و آستین رو باید از روی،( راه پارچه ) نه بیراه در بیارید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۱ دوران کودکی من در تنهایی گذشت تا اینکه در هشت سالگی خواهرم به دنیا آمد، و وقتی ده سالم بود، خدا برادرم را به ما هدیه داد. داشتن خواهر و برادر برای من هیجان انگیز و دلپذیر بود اما تنهایی من پر نشد، چرا که وقتی نوجوان شدم، خواهرم کودک بود و وقتی می‌خواستم ازدواج کنم خواهرم پا به دنیای نوجوانی می گذاشت و من همیشه تنها بودم. دنیای ما با هم متفاوت است بخاطر همین گاهی عمیقا احساس میکنم کاش کسی بود با او درددل میکردم، در واقع مادرم جای خواهر و همدم را هم برای من پر میکند اما برای اینکه مبادا غصه دار شود، ناراحتی هایم را در خودم پنهان میکنم. بگذریم سال ۹۲ کنکور دادم و با رتبه ی خیلی خوب دانشگاه دولتی خیلی خوب قبول شدم اما به دلیل شرایط مالی ترجیح دادم دانشگاه فرهنگیان بروم تا بار مالی من از دوش خانواده برداشته شود. ترم سوم بودم که همسرم با معرفی یکی از دوستانم به خواستگاری آمدند و پس از سه جلسه عقد کردیم، کاملا ساده و بدون تجملات، برای خرید حلقه و محضر و... همسرم دو میلیون وام گرفته بودند و ما از زیر صفر شروع کردیم.😅 بعد از اولین جلسه ی خواستگاری، مادرم میگفتند با صدهزارتومان شهریه ی طلبگی که نمیتوان زندگی کرد اما مطمئن بودم که خداوند جبران می‌کند. همان ماه اول یک مسجد برای نماز مغرب به همسرم پیشنهاد شد با ماهی ۲۰۰ هزارتومان هدیه که هنوز هم همسرم همانجا نماز اقامه می‌کند و معتقد است هرچه برکت در زندگی ماست از همان مسجد است و با وجود اینکه می‌توانند جای بهتر با پول بیشتر بروند اما اینکار را نمی‌کنند. در دوران عقد چون همسرم طلبه ی ملبس بودند و مردم محله ایشان را می شناختند خیلی بیرون نمی‌رفتیم و بیشتر وقت باهم بودنمان در خانه بود. بلاخره بعد از ۸ ماه جهیزیه ی ساده ای جور کردیم و مراسم عروسی را به صورت مولودی گرفتیم و خدارا شکر خانه ای نوساز با کرایه ی مناسب پیدا کردیم و زندگی دونفره مان را آغاز کردیم. هر دو صبح برای تحصیل بیرون می‌رفتیم تا غروب، من دانشگاه میرفتم و همسرم حوزه. بعد از یک سال و نیم تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن اقدام کنیم تا اینکه بعد از سه ماه باردار شدم. ترم آخر دانشگاه بودم، هفته ی ۳۸ وقتی که بعد از کلاس خانه ی مادرم شام خوردیم و برگشتیم، کیسه ی آب بچه پاره شد و من که از استرس میلرزیدم و تجربه ای هم نداشتم به نزدیکترین بیمارستان مراجعه کردم و همانجا بستری شدم. ساعت ۱۰ شب بود و دکتر شیفت قبول نکرد اصلا من را ببیند و گفت بذارید تا صبح که شیفت عوض شود و رفت. صبح ساعت ۶ به من آمپول فشار تزریق کردند و من تا ۶ غروب درد کشیدم و با وجود اینکه خودم حس میکردم باید راه بروم یا حرکتی بکنم تا بتوانم زایمان کنم، اما پرستارها اجازه ی حرکت نمی‌دادند و خودشان هم هیچ کمک یا راهنمایی یا همدلی بامن نکردند. ساعت ۶ غروب ضربان قلب بچه ضعیف شد و من اورژانسی سزارین شدم. خیلی طول کشید تا سرپا شدم. تا دوماه افسردگی داشتم بدون دلیل گریه میکردم، بعدها فهمیدم کاچی خوبه برای افسردگی ولی من نخورده بودم. حالا دیگر معلم شده بودم و سرکار می رفتم. با تولد دخترم بطور معجزه آسایی با پدرشوهرم یک زمین خریدیم و دوطبقه خانه ساختیم و در آن ساکن شدیم و این از برکت دخترم بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات مخاطبین در کانال "دوتا کافی نیست" از هشتگ های زیر استفاده کنید.👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075