فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 ذکر روز دوشنبه، صد مرتبه
⚜️ یا قاضِیَ الحاجات ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
🔅امام على عليهالسلام:
🌱ضَياعُ العُقولِ في طَلَبِ الفُضولِ
🍃از دست رفتن خِرَد، در زياده طلبى است
📚غررالحكم حدیث5901
#حدیث_روز
🦋 @downloadamiran 🦋
#تلنگر
✍عبادت مثل طعم آب
💦هر چیزی خالصش خوب است.
مثل گلاب و عسل که خالصش خوب است.
حتی خود آب خالصش خوب است.
💦آبی که توی یخچال میگذاری، بوی طالبی و گوشت و ماست میگیرد، این آب دیگر گوارا نیست.
💦آبی گواراست که طعم آب داشته باشد،
بوی آب داشته باشد، رنگ آب داشته باشد.
☘ #عبادت هم همین طور است؛
خالص آن خوب است.
این است که قرآن کریم میفرماید:
✨أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ
آیه ۴۰ سوره #یوسف؛
۲۳ #اسراء
جز خدا هیچ کس را بندگی نکنید،
یعنی بندگی خود را خالص کنید.
🦋 @downloadamiran 🦋
زندگی ما؛ حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، ولی تمام شد...
نخری تمام می شوم. بخر که بهایم را مولایم تعیین کرده:
"به راستی برای جان های شما، بهایی جز بهشت نمی باشد. پس آنها را جز به آن بها مفروشید."
(نهج البلاغه حکمت ۴۵۶)
با این حساب من مفت می شوم چون تو همه بهشتی...
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂️💔"
#رویـاےحرم...(:
________________
🔗⃟🏴¦⇢ #محـرمـ
🔗⃟🏴¦⇢ #اربعین
🔗⃟🏴¦⇢ #به_افق_اربعین
📸 @downloadamiran 🏴
روزیبہمرحومآیتاللـہبهجت(ره)گفتند؛
کتابی در زمیـنـہاخلاقمعرفـے کنیـد.
فـرمودند:لازمنیستیککتابباشد.
یـک کلمـہ کافـیـست کـہ بدانی :
"خدا،مےبیـند! :)♥️"
- و مرگ می آید!
🔗⃟🦋¦⇢ #حرف_حساب
🔗⃟🦋¦⇢ #منبر_مجازی 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🦋🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 🌱•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_اكولایزر
🔰اپلیکیشن مورد نیاز: اینشات
به راحتی آب خوردن با اینشات اکولایزر درست کن!
البته یکم سلیقه و حوصله هم چاشنیش کن😉
⚠️راستی نسخه جدید اینشات این قابلیت رو داره!
یادتون نره حتما این آموزش رو برای دوستانتون هم بفرستید.👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#وصیت_شهید
#حجت_الاسلام_مجید_سلمانیان: 🕊
🍁اگر خواستید نذری چیزی کنید فقط گناه نکنید...
مثلا بگید نذر میکنم یه روز گناه نمیکنم
هدیه به حضرت صاحب الزمان از طرف مجید...❤️
یعنی از طرف من عمل رو انجام بدید برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان...
یکی از مجرب ترین کارها برای آقا امام زمان اینه..
#شهادت_اردیبهشت۹۵
#خان_طومان
🦋 @downloadamiran 🦋
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت59
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.
شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.
آریا گفت:
–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد.
بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.
مادر پرسید:
–سیمان واسه چی؟
امیر محسن گفت:
–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر میکرد؟
مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:
–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟
"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد.
امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همهی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و پرسید:
–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟
با تعجب گفتم:
–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره.
نشست روی تخت.
–ردش کن.
پوفی کردم و گفتم:
–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد.
بلند شد و کلافه گفت:
–اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین.
اخم کردم.
–آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟
صدایش را کمی بالا برد.
اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن.
–چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم.
اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟
امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
از مخالفت خانوادهام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گرهی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانهاش زده بود و فقط گره را نگاه میکرد.
به سالن رفتم. امیر محسن در گوشهی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازهایی تعیین کرد تا به داییاش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت:
–دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن.
آریا هر چه توپ شوت میکرد امیر محسن میگرفت.
–دایی چطوری میگیری؟ آهان فهمیدم.
بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند.
آقاجان گفت:
–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس.
آریا گفت:
–قبلنم که دایی میگرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازهبان.
امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشیاش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست.
بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بیمقدمه دستش را روی گوشیاش کشید.
–راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. میگفت مرخصی گرفته.
–اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده.
امیر محسن لبخند زد.
– بعد از برنامهی مدرسه رفتیم توی محوطهی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم.
–خب تو چی گفتی؟
–فکر میکردم با حرف زدن باهاش میتونم منصرفش کنم ولی برعکس شد.
لبخند زدم.
–اون تو رو راضی کرد؟
–راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج میکنیم.
یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون میگفت زود عقد کنیم.
باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد.
به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
–دیگه ببین چه دلی ازش بردی.
امیر محسن اعتراض آمیز گفت:
–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم.
بغضم گرفت زیر لب گفتم:
–همتون همینجوری هستید. نمیفهمید با دل دیگران چیکار میکنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد.
امیر محسن پرسید:
–چی گفتی؟ صدف چی؟
–هیچی.
–ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم.
–نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.
امیر محسن خندید.
–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟
البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•