#پیام_سلامتی
نیمروی فلفل دلمهای صبحانهای بینظیر
🏵 تنظیم سوخت و ساز
🏵 افزایش گلبولهای قرمز
🏵 عضله سازی
🏵 سلامت مغز
🏵 جلوگیری از پوکی استخون
🥘املت فلفل دلمهای مخصوص
خانمهایی که
دنبال لطافت پوست هستند
وآقایانی که کار
خستهکننده و طولانی مدت دارند
#صبحانه_یادتون_نره
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
🌸۵ کلید طلایی زندگی
❣دلی را نشکن ؛ شاید
🌸خانه خدا باشد
❣کسی را تحقیر مکن؛ شاید
🌸محبوب خدا باشد
❣از هيچ عبادتی دریغ مکن؛ شاید
🌸کلید رضايت خدا باشد
❣هيچ گناهی را كوچك ندان؛ شايد
🌸دوری از خدا در آن باشد
❣از هیچ غمی ناله نکن؛ شاید
🌸امتحانی از سوی خدا باشد
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرمافزار📱
--->#طراحی_دابل_اکسپوژر ✌
--->نرم افزار موردنیاز:
#پیکس_آرت 💫
💥به سادگی آب خوردن یک دابل اکسپوژر عالی درست کنید😊✌
🔰یادتون نره! این آموزش رو برای دوستانتون هم ارسال کنید👌🙃
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت72 –یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت73
از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که میگویند آبدارچیها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد.
مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه میرفتم.
مادر پرسید:
–ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم.
–چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
–وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟
دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد.
–از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور میکردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال میکنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت میرفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است.
مادر با دیدنم پرسید:
–کجا؟
–مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت.
مادر زیر لب گفت:
–حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور.
وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پریخانم همسایهی طبقهی همکف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقهی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم.
از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم.
وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود.
همه جا ساکت بود.
در اتاق راستین بسته بود.
به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود.
با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد.
–شما امدید؟ مگه مریض نبودید.
سعی کردم لبخند بزنم.
–یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره.
همانطور که داشت چیزی تایپ میکرد گفت:
–خب میموندی خونه بیشتر استراحت میکردی.
همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد.
–خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی.
–تو خودت عین جن میمونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی.
صدای پریناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد.
بلعمی جوابی که میخواست بدهد در دهنش ماند.
چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد.
–بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم.
در را که باز کردم با دیدن پریناز پشت میز خشکم زد.
با اخم گفت:
–در رو ببند بیا داخل.
در را بستم. چهرهاش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود.
پرسیدم:
–آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره.
از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
–من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی.
ولی انگار تو ول کن ما نیستی.
از حرفهایش گیج شدم.
–منظورت چیه؟
روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم.
زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس میکردم.
–کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟
اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟
قیافهاش یک جوری شده بود که باعث استرسم میشد.
–من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم.
دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟
–کدوم روز؟
–همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟
–ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که...
حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش میکرد گفت:
–آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی.
–اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون...
سرش را نزدیکتر آورد.
–تو غلط کردی که...
اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینهاش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم.
–خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد میکنم توام اینجا کارهایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت74
خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود.
با همان قیافهی وحشتناک گفت:
–مثل بچهی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو مینویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمیکنی. وگرنه بلایی سرت میارم که...
صورتم را جمع کردم.
–آخ، آخ، چه جذبهایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی.
دستم را در هوا چرخاندم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم.
به طرفم هجوم آورد و یقهام را گرفت.
–صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمیمونی.
دستهایش را با ضربهی هم زمان از روی یقهام جدا کردم.
–یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم میکنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافهی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم میخوره.
حرفم دیوانهاش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمیمانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد.
با دیدن چهرههای ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پریناز گفت:
–اقای چگینی امدن.
من برگشتم تا عکسالعمل پریناز را ببینم.
چپ چپ نگاهم میکرد. نفسش را جوری با حرص از بینیاش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همانها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت:
–بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی.
من مات و مبهوت نگاهش میکردم.
با صدای راستین نگاهم را از پریناز گرفتم.
–تو اینجا چیکار میکنی؟
مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم:
–دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت.
راستین لبخند زد و نگاهی به پریناز انداخت.
–دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود.
حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پریناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند.
راستین با تعجب نگاهش را بین من و پریناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت:
–آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنهاید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم میپرید.
از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پریناز دم دمی را نمیشناخت. اگر ناراحتیام را خالی نمیکردم حتما سکته میکردم. گفتم:
–والا من خودمم تشخیص نمیدم با پریناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر میخواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده.
صدای خندهی راستین به هوا رفت.
پریناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم.
ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجرهی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پریناز نبود.
خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد.
نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت:
–ببین با این پریناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده.
–من که کاریش ندارم خودش...
دستش را به علامت این که آرامتر حرف بزنم بالا و پایین آورد.
–میدونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی.
–چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟
خانم ولدی دوباره آب را باز کرد.
–حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ میگردیها.
دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم.
در راه نورا به گوشیام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم:
–چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام.
با صدای ظریف و بیحالش گفت:
–آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم.
–باشه، الان یه تاکسی میگیرم میام.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت75
مریم خانم از پشت آیفن گفت:
–بیا تو دخترم، نورا منتظرته. بعد در را زد.
داخل که شدم با دیدن حوض، باغچه، پلههای گوشهی حیاط که به سختی از پشت شاخ و برگ درختها دیده میشد، پاهایم سست شدند. در را بستم و همانجا ایستادم. نمیدانستم چطور باید با خودم کنار بیایم. رنگ آبی حوض، گلهای رنگارنگ باغچه و خاطرهایی که با یاد آوریاش تمام سلولهایم را به هیجان درآورد. خاطرهی پنهان شدنم از نگاه او...اینجا عشقم گرم که نه، به آتش کشیده میشود. قلب چوبی را از کیفم دراوردم و نگاهش کردم. به دست آوردنش را در آن زیرزمین مرور کردم. با خودم گفتم"باید روزی از راستین به خاطر برداشتن این قلب اجازه بگیرم."
قلب چوبی را روی سینهام گذاشتم و چشمهایم را بستم. میدانستم این کشش، این بیقراری، سرانجامی ندارد، ولی توانایی این که رهایش کنم را هم نداشتم. دلم میخواست قید همه چیز را بزنم و گوشهایی بنشینم و فقط عاشقی کنم. او بیاید و رد شود و برود. من فقط نگاهش کنم، ندیدنش را ببینم و باز قلبم زخم بردارد. انقدر که درد زخمهایم اجازهی فکر کردن به او را ندهند. کاش میشد قلبم را از سینهام بیرون بیاورم و چشمهایش را برای همیشه ببندم، تا نداشتنش، نبودنش و رفتنتش را نبیند. کاش میشد دست در گردن قلبم میانداختم و برای زخمهایش گریه میکردم. برای روزهایی که شکست، اما چشمهی جوشان عشق از درونش جاری شد و ترمیمش کرد.
با صدای نورا به خودم آمدم.
–سلام. فکر کنم سالها زندگی اونور تاثیرش رو گذاشته، ببخش که به استقبالت نیومدم. دیدم خبری ازت نشد، امدم ببینم چی شده. چرا اونجا ایستادی؟
سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. نهبابا به خاطر استقبال نبود. محو این حیاط قشنگ شدم.
–مامان گفت قبلا امدی اینجا فکر کردم که دیگه راحتی و...
–آره امدم. باور میکنی اون بار اونقدر استرس داشتم که لذتی از دیدن این زیبایی نبردم.
وسط حیاط به هم رسیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
–اگه از فضای حیاط خوشت امده بیا همینجا روی تخت بشینیم. البته نه، بریم داخل هوا گرمه.
دستش را گرفتم و به طرف تخت کشاندم.
–نه، روی تخت سایه افتاده، سایهی این درختها گرما رو میگیرن. فقط خبرت رو زودتر بده که به خاطرش پول یه تاکسی دربست هزینه کردم.
خندید.
–خوشم میاد روک و راحت حرفت رو میزنی. از همون اول که دیدمت از این اخلاقت خیلی خوشم امد. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–کاش زودتر باهات آشنا میشدم. دیگه وقتی ندارم برای دوستی باهات. اُسوه جون لطفا زود، زود بهم سر بزن، بعد از مردنم پشیمون میشیها.
–این حرفها چیه؟ یه جوری در مورد مردن حرف میزنی آدم حسودیش میشه. مگه نگفتی داری ادامه تحصیل میدی؟ این همه آدم این مریضی رو دارن اتفاقی هم براشون نیوفتاده. انشاالله بچه دار میشی و بزرگ شدنش رو میبینی کلی آرزو داری، خیلی برات زوده این حرفها، اصلا چطور میتونی...
حرفم را برید.
–مردن که دست من نیست، خدا اینطور مقدّر کرده دیگه، من اصلا از رفتنم یا مریضیم ناراحت نیستم. چون میدونم اونور هر چی بخوام هست. بچه، علم آموزی، زندگی لاکچری و خیلی چیزهای دیگه...خندهایی کرد و ادامه داد:
– هر چی که اراده کنم اونجا با جدیدترین ورژن هست، مثلا اونجا وقتی درس میخونی مطالب هیچ وقت از یادت نمیره و نیازی به جزوه و مرور کردن و امتحان دادن نیست. لذت درس خوندن اونجا با اینجا قابل مقایسه نیست. میرم اونجا درسم رو ادامه میدم، تازه درس اونجا کجا و اینجا کجا.
در خودم فرو رفتم.
در حالی که چیزی به مرگش نمانده اینقدر شاد و امیدوار است. از خودم خجالت کشیدم. از این که همه چیز را فقط در ازدواج و تشکیل خانواده میدانستم. اگر من جای او بودم زمین و زمان را به هم میدوختم. از همه شاکی میشدم. یقهی خدا را میگرفتم و ول نمیکردم. شاید در عرض چند هفته کارم به تیمارستان میکشید ولی او...
دستش را روی شانهام گذاشت. نگاهش کردم لبهای رنگ پریدهاش کش آمد. چشمان بی فروغش را در کاسه چرخاند.
–چیه رفیق؟ لابد فکر میکنی مریضیم زده بالا دارم خیال بافی میکنم؟
از حالت چشمهایش خندهام گرفت.
–نه، فقط هیچ وقت فکر نمیکردم به کسی که دکترا جوابش کردن حسودیم بشه.
–منم به تو حسودیم میشه، چون هنوز برای استفاده از فرصتهات وقت داری، من خیلی از عمرم رو بیخود هدر دادم. دنبال چیزهایی بودم که اونور اصلا به کارم نمیاد، درحالی که پیش خودم فکر میکردم چه کار مهمی انجام میدم. فقط میخواستم در دید دیگران آدم باسواد و به روزی باشم.
نفسش را عمیق بیرون داد.
–دلم میخواد قبل از این که اتفاقی برام بیفته عروسی راستین رو ببینم. با شنیدن اسمش منقلب شدم، آرامشم را از دست دادم. سعی کردم نگاهش نکنم تا متوجهی بیقراریام نشود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت76
نورا مکثی کرد و ادامه دهد:
–بیچاره تو این مدت خودش رو به آب و آتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت، هر دفعه که دکترها ناامیدش میکردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش میسوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی با خنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، میخوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدیتر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری.
کاش میشد عروسیش رو ببینم. راستین دیروز دوباره گفت یه دکتر دیگه برام دیده که اصلا کارش دارو دادن و این چیزا نیست. با روحیه و امید دادن به افراد انرژی میده.
پوزخند زدم.
–به نظرم ما و همون آقا راستین باید بریم پیش اون دکتره نه تو. نورا خندید و گفت:
–امروز راستین به حنیف زنگ...
آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش و بش کردن با من باعث شد حرفش نیمه بماند. مریم خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
–زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرا نیومدید خونه؟ اینجا گرمتون نیست؟ جرعهایی از شربت خوردم و گفتم:
–اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امد بیاییم داخل.
مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت:
–برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. میدانستم دوباره میخواهد در مورد شرکت و کارهای پریناز بپرسد.
نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد:
–راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف میگفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکارهام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم.
چند ضربه به پشتم زد.
–چیزی نیست. پریده تو گلوت.
آنقدر سرفه کردم که نورا گفت:
عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت:
–برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده.
بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچهی سدی که پشت چشمهایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمیدادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانهام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد.
پس جلسهای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد.
جرعهایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم.
نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد.
–الهی من بمیرم.
اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم.
–این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم.
شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت:
–برای همین میخواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربهاییه، درست حدس زده بود.
مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشمهایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد.
–کاش میشد که بشه.
–خانم ولدی چی بهت گفته؟
بیتفاوت به سوالم گفت:
–اُسوه، اینجوری نابود میشی، میدونم خیلی سخته ولی...
حرفش را نصفه گذاشت.
یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد:
–من خودم چشیدم میدونم با آدم چیکار میکنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم.
از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم.
–خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟
–با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت:
–منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم با همهی تلخیش، شیرین بود.
وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد.
–هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه میکرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمیکرد، به جاش کس دیگهایی امده بود.
هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار میکرد. نمیخواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. میدونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌷#علی_لندی، قهرمان ملی آسمانی شد😭😭
🔹علی لندی، نوجوان شجاع و فداکار ایذه ای و قهرمان ملی درگذشت. این نوجوان ۱۵ ساله و اهل شهرستان ایذه استان خوزستان در پی یک حادثه آتش سوزی در ایذه با ایثار و از خودگذشتگی جان دو زن را نجات و خود دچار سوختگی شدید می شود.
🔹علی لندی بدلیل سوختگی زیاد بستری و پس از اقدامات اولیه در بیمارستان طالقانی اهواز برای سیر مراحل درمان خود به بیمارستان امام موسی کاظم اصفهان اعزام شده بود.
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
《﷽》
🍁سلام 😊✋
🍁صبح یکشنبهتون
🍁پُر مهر ☕🍁
🍁امیدوارم خوشههای برکت
🍁در این روز نصیب شما باشه
🍁امیدوارم دلهاتون گرم محبت
🍁و بخشندگی باشه
🍁روزگارتون پُر از رحمت الهی
🍁روزتون بخیر و سلامتی🍁
🍂الهی به امید تو🍂
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋