eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری. نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد. –خواستگاری کی؟ –نمی‌دونم. حالا چه فرقی داره. –آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، فکره دیگه، اجازه نمی‌گیره واسه امدن که. بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش. پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم. –واسه خودت میبری و می‌دوزی؟ –چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون. برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم. –شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد. برگشت نگاهم کرد و خندید. –با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چاره‌ایی نداره. از حرفش قند در دلم آب شد. –مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟ –خیلی‌هم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: –راستی دلم میخواد یه روز بریم خونه‌ی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش. نمی‌دانم چرا موضوع را عوض کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: –اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر خونه‌دار و حرفه‌ایی باشه. نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت. –دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض می‌کنه. –اهوم. راستش من فکر می‌کردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم. نورا با لبخند نگاهم کرد. –صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن. –یه روز باهاش هماهنگ می‌کنم بریم خونشون. –آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای. –آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی می‌گفت بانک در خونشون رو آتیش زدن. –خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر... صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد. گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت: –بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد: –آقا راستینه. با تعجب پرسیدم: –با من کار داره؟ نورا زمزمه کرد. –اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند. با تردید گفتم: –الو. با صدایی که استرس داشت گفت: –سلام‌، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ –رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟ –چرا سایلنته؟ نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را می‌شنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم. برای همین گفتم: –مگه اشکالی داره؟ جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید: –پیامی برات امده؟ نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید. گفتم: –بله، ولی من حذفش کردم. –نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟ نمی‌توانستم دروغ بگویم. چشم‌هایم را با درد بستم و زمزمه کردم. –یه کلیپ فرستاده بود دیدمش. آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد. –مگه نگفتم ندیده پاک کن. سکوت کردم. پرسید: –تو اونارو باور کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت: •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوای بام تو داریم ما هوایی‌ها خوشا به حال شب و روز سامرایی‌ها چه نعمتی‌ست سر سفره‌ات نمک خوردن چه افتخار بزرگی‌ست این گدایی‌ها خداست بانی این اعتقادنورانی خداست بانی اینجور آشنایی‌ها تو کربلای اسیری و روضه می‌خوانند به یاد غربت تلخ تو کربلایی‌ها دوباره حسرت دیدار در دل کعبه‌ست چقدر کعبه دلش خون شد از جدایی‌ها به یاد حضرت فرزندتان هر آدینه چه حس و حال قشنگی‌ست هم‌صدایی‌ها 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 سالروز مظلومانه حضرت علیه السلام ، پدر بزرگوار حضرت ولی عصر (عج‌الله تعالی فرجه‌الشریف) بر شما تسلیت باد 🖤 @downloadamiran 🖤
آقاجون قربان دل سوخته تان گردم💔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ 🌿🌸سلام 😊✋ 🌿🌸صبح آدینه‌تون 🌿🌸بخیر و شادی 🌿🌸برای امروزتون از خدا 🌿🌸یه دل بی‌غم و غصه 🌿🌸یه لب خندون 🌿🌸یه روز آروم 🌿🌸یه دعای مستجاب 🌿🌸یه عبادت نورانی و 🌿🌸یه زندگی پر از عشق خواستارم 🌿🌸آدینه‌تون زیبا 🌿🌸و در پناه خدای مهربان 💫الهی به امید تو💫 🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیه السلام 🔺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِيءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ 🔹خدايا درود فرست بر حسن بن على بن محمّد، نيكوكار، پرهيزگار، صادق، وفادار، نور تابنده، خزانه دار دانشت، به ياد اندازه توحيدت، و ولىّ امرت، و يادگار پيشوايان دين، آن راهنمايان رشد يافته، و حجّت بر اهل دنيا، پس بر او درود فرست، اى پروردگار، برترين درودى كه بر يكى از برگزيدگان و حجّت‌هايت، و اولاد رسولانت فرستادى، اى معبود جهانيان. ▪️ شهادت جانسوز (ع) تسلیت باد ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 انرژے خواران اطرافمان را بشناسیم و از آن ها فاصله بگیریم : ۱ . ڪسانیڪه همیشه شڪایت می‌ڪنند و غر می‌زنند . ۲ . ڪسانیڪه دائما از مشڪلاتشان می‌گویند بدون هیچ راه حلے . ۳ . ڪسانے ڪه دائم پشت سر دیگران حرف می‌زنند . ۴ . ڪسانیڪه فقط منتشر ڪننده خبرهاے بد هستند . ۵ . افرادے ڪه وقتے به شما انرژے منفے می‌دهند خودشان احساس سبڪے می‌ڪنند . ۶ . ڪسانے ڪه با شوخے شما را مسخره می‌ڪنند . ۷ . افرادے ڪه دائم دروغ می‌گویند ، غلو می‌ڪنند و خود واقعیشان نیستند . ۸ . افرادے ڪه وقتے ڪنارشان هستے احساس خستگی‌ می‌ڪنے چرا ڪه دائم انرژے منفے می‌دهند . ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
خیلیها میخواهند 🍃🌼 اول به "آسایش" و خوشبختی برسند بعد به زندگی لبخند بزنند..... ولی نمی دانند که تا به زندگی لبخند نزنند به آسایش و "خوشبختی" نمیرسند.🍃🌼 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
📱 ✳️آموزش نماز صوتی و تصویری برای کودکان 📌آموزش اذان و اقامه 📌‏آموزش تصویری نماز برای کودکان 📌‏آموزش صوتی نماز دو رکعتی برای کودکان 📌‏آموزش نماز برای کودکان 📌‏آموزش نماز و وضو 📌‏آموزش نماز صوتی 📌‏آموزش نماز جماعت 📌‏آموزش نماز جمعه 📌‏در مواردی که سجده سهو واجب می شود. 📌‏نماز شب را چگونه می خوانند؟ 📌‏نماز شکسته و شرایط آن 📌‏نماز احتیاط را چگونه بخوانم؟ 📌‏آموزش نماز آیات و احکام نماز آیات 📌‏نمازی که ثواب ختم قرآن را دارد. 📌‏نمازهای نافله روز و شب 📌‏نماز غفیله 📌‏نماز قضاء 📌‏شک در رکعت های نماز 📌‏دعا بعد از نمازهای واجب 📌‏شعر نماز 🔰لینک دانلود: https://myket.ir/app/com.notarin.childrenprayer 💯زکات علم یاد دادنه، پس انتشار یادتون نره👌😊 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
این مرد در افریقا دختری رو دید که با کفش کوچیک و پاره راه میره. دلیل رو پرسید گفتن والدین توانایی ندارن، هر سال کفش بخرن؛ برای همین کفش‌ها کوچیک میشه. اون برگشت کشورش و کفشی اختراع کرد که سایزش تا 5 شماره بزرگ میشه! اگر درد را احساس کردی زنده‌ای اما اگر درد دیگران را احساس کردی، انسانی🎁💝 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
اگر میدانستید خوردن پیاز خام در کنار غذا چه خاصیتی دارد هرگز آن را ترک نمی کردید👇 🌼کسانی که با غذای خود کمی پیاز خام می خورند کمتر به سرطان مبتلا می شوند. 🌼 به آنهایی که دچار سرماخوردگی می شوند مصرف پیاز به صورت خام یا در کنار غذا توصیه می شود. 🌼خوردن پیاز همراه با غذاهای چرب سبب هضم چربی ها می شود 🌼خوردن پیاز همراه با غذا موجب از بین بردن تمام مواد سمی و مضر درون آن می شود و مانع جذب چربی به بدنتان می شود. 🌼 اگر دچار دیابت و قند خون بالا و یا کلسترول خون هستید با مصرف پیاز همراه با غذاهای خود هرچند به مقدار کم می توانید از تمام آسیب هایی که در کمین شما هستند جلوگیری کنید و سلامتی خود را تضمین کنید و طول عمرتان را افزایش دهید. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIixhaE4BcjI-02Q44NM5A2GbtpF8sgAClQoAAp8UQVOGg0C87SRHYiEE.mp3
16.55M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🏴مداحی نوحه و روضه ع 🎙 💔 شهادت یازدهمین اختر تابناک اسمان ولایت تسلیت باد🖤 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊⚘ ●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. ‌‌●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد. ✍راوی : مادر شهید ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🖤پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش 🖤پسری اشک فشان است به حال پدرش 🖤پدری جام شهادت به لبش بوسه زده 🖤پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش 🖤🖤🖤 🖤 @downloadamiran 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش که من نیز امشب زائرت بودم جایی که فرزندت در آنجا روضه خوان باشد... 🔺شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام تسلیت باد. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🕰 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره امده، حالا چطوری نمی‌دونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی... –شما از کجا می‌دونید؟ –از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه. –یعنی با هم حرف زدید؟ –آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور. بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد می‌کنه. پوفی کرد و ادامه داد: –زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته. –نه، ممنون، من خودم میرم. نوچی کرد و گفت: –پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم. خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟ با ذوق گفتم: –خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران. با نگرانی گفت: –به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری. با استرس پرسیدم: –یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟ –نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب می‌کنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه. البته جای نگرانی نیست جمعشون می‌کنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری می‌کنیم. *** دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پری‌ناز فکر کرده بودم که بی‌خوابی به سرم زده بود. می‌گفت آمده‌ام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور می‌برمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگی‌ام نشود، وگرنه بد می‌بیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود. پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عده‌ایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین می‌انداختند. نشانه می‌گرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست می‌رفتند یا دنده عقب می‌گرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چاره‌ایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشه‌ی پشت ماشین اصابت کرد. شیشه‌ی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد. ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. با هر بوقی که به انتظار می‌ماندم کلمه‌ی منتظر را هجی می‌کردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد. شماره‌ی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده. درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شماره‌اش را گرفتم. ولی فایده‌ایی نداشت. دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت. به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. خودش بود. زود جواب دادم. –کجایی؟ از سوالم جا خورد. –ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –میگم کجایی؟ دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را می‌خواستم یک‌جا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند. –ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود. –منم سر چهار راهم. پس چرا نمی‌بینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم: –خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت و پرسید: –اتفاقی افتاده؟ دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم. –اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی. –من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم. به طرف شرکت راه افتادیم. –نه، خودم می‌برمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت می‌کرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانه‌اش دلنشین بود. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم. –می‌دونی چند بار زنگ زدم؟ –بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد. –من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد. قدمهایش کندتر شد. –بازم عذر می‌خوام. دستم را برایش پرت کردم. –فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی. دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی‌ رنگش مشخص بود. طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود. به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پری‌ناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه می‌کردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشه‌های ماشین دودی بود. نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعه‌ی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم. –ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟ لبخند زدم. –نه، نگران نشو. آجر خورده. –آجر؟ یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهره‌ی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد. گفتم: –آره، همین ارازل‌ها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید. دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم. –اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم. اُسوه هم توجهش جلب شد. –به چی نگاه می‌کنید؟ به اُسوه نگاه کردم. –به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها. اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم. او هم آرام پشت سرم آمد. –آره قیافه‌ی اون خانمه... برگشتم طرفش و با تندی گفتم: –پری‌نازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله. مبهوت و بی‌حرکت همانجا ایستاد. با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد. درست حدس زده بودم پری‌ناز بود. با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت: –بیا بریم. اخم کردم و پرسیدم: –تو چطوری تونستی بیای ایران؟ بازویم را محکم گرفت. –اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم. محکم بازویم را از دستش خارج کردم. –می‌بینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟ –گفتم بیا بریم. برو پی‌کارت. اگر حرفی داری همینجا بگو. اشاره‌ایی به مردی که پشت فرمان بود کرد. مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت: –با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم. با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لوله‌ی اسلحه را به کمرم چسباند. –اگه جونت رو دوست داری راه بیفت. اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد: –آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید. –راه بیفت. پری‌ناز همانطور که به طرف ماشین می‌رفت رو به اُسوه گفت: –بهتره باهاش خداحافظی کنی. اُسوه فریاد زد: –اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشی‌اش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت: –من الان آقا رضا رو خبر می‌کنم. بعد از همانجا فریاد زد: –آقا رضا، آقا رضا. پری‌ناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت. –بِبُر صدات رو دختره‌ی دیوونه. بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمی‌رسد. همان موقع مرد تنومند اشاره‌ایی کرد و اسلحه‌ایی برای پریناز پرت کرد. پری‌ناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد. پری ناز با پشت اسلحه ضربه‌ایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند. خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحه‌اش را به طرفم گرفت. رو به پری‌ناز فریاد زدم. –چیکار می‌کنی وحشی؟ زده به سرت؟ پری ناز با ضربه‌ایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت: –مثل بچه‌ی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور می‌کردم. نمی‌دانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جمله‌ی پری‌ناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود. همین که پری‌ناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحه‌اش را به طرف ما گرفت. –تکون بخورید می‌زنما، با کسی شوخی ندارم. به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پری‌ناز گفتم: –اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا... او هم با خشم گفت: –واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه. گفتم: –ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره. سعی کرد خونسرد باشد. –ولش می‌کنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت می‌کنه. اُسوه عصبانی گفت: –من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشی‌اش هم کار می‌کرد. پری‌ناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت. –داری چه غلطی می‌کنی؟ بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد. بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. –میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم. به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟ اُسوه گفت: –زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم. پری ناز با چشم‌های گرد شده به مرد تنومن گفت: –گاز بده بریم. به اُسوه نگاه کردم و گفتم: –لبت داره خون میاد. دستی به لبش کشید. به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پری‌ناز گفتم: –یه دستمال بده. جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد. برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد. همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند. پری ناز گفت: –سیا دنده عقب بگیر از فرعی‌ برو. سیا گفت: –همین رو میرم بابا خیالی نیست. پری‌ناز صورتش را مچاله کرد. –چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن. سیا خندید. –ماشین دزدی که نگرانی نداره. –به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه، صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعله‌های آتش دیده شد که بانک را در خودش می‌بلعید. اُسوه گفت: –اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب می‌کنن؟ پری‌ناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت: –دارن حقشون رو میگیرن. اُسوه گفت: –مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو می‌گیرید؟ سیا همانطور که به یک خیابان فرعی می‌پیچید خندید و گفت: –البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم. بعد به پری‌ناز نگاهی کرد و با طعنه گفت: –فردا باید اضافه کاری وایسیما. پری ناز گفت: –حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم. تا فردا یه کاریش می‌کنیم. سیا گفت: –منظورت از یه کاریش یعنی بازم می‌خوای بپیچونی؟ پری ناز گفت: –تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر می‌تونی آتیش بزنی. سیا بلند خندید و گفت: –حالا ببین فردا چه آتیش‌بازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون می‌بینی. من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پری‌ناز چرا اینطوری شده؟ من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم: –قیافش رو می‌گی؟ –نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار می‌کنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید: –ما رو می‌خوان کجا ببرن؟ –نمی‌دونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟ –واسه نورا. –چرا واسه اون فرستادی؟ –خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن. –به خاطر اوضاعش میگم. حنیف می‌گفت استرس براش سمه. –دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که... –نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون می‌برن، تو رو هم حالا یه جا پیادت می‌کنن. –شما رو کجا می‌برن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام. به رویش لبخند زدم. –نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمی‌گردم. چشم‌هایش دو دو زد و با بغض گفت: –اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من... آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم: –گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی. ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار می‌خواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود. با مهربانی گفت: –شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد. نوچی کردم و گفتم: –اینا عرضه‌ی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو... پری‌ناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید. –چی می‌گید به هم؟ بعد اسلحه‌اش را تکانی داد و گفت: –از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه می‌کشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره... گفتم: –مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟ خندید.. –پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد. سیا گفت: –تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟ اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه می‌تونستیم. پری‌ناز ضربه‌ایی به کتف سیا زد. –تو با مایی یا با اونا. سیا ناگهان آنچنان قهقه‌ایی زد که اُسوه از جا پرید. نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم: –حالا هر غلطی داری می‌کنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد. –چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم: –حالا این هدف مقدستون چی‌ هست؟ پری‌ناز نگاهی به اسلحه‌اش کرد و گفت: –از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا، –شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمی‌تونید بکشید بالا اونوقت می‌خواهید... سیا داد زد: –خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما... –آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟ سیا نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –داداشمونم که بچه زرنگه. دیگر کسی حرفی نزد. به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیه‌ی شهر. اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه می‌کرد. من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه می‌کردم. انگار نه انگار که ما را دزدیده‌اند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر می‌کردم و از این که کنارش نشسته‌ام راضی بودم. دلم می‌خواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم. اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم: –خوبی؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید: –شما چی؟ خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم: –تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم. لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگی‌اش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر می‌رسید. پرسیدم: •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 –می‌ترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت: –تا وقتی شما پیشم باشید نه، به چشم‌هایش خیره شدم. چشم‌هایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم: –دوستش داری؟ –سرش را به علامت مثبت تکان داد. ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد. پری ناز ریموت را زد و در خانه‌ی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانه‌ی ویلایی و شیک. سیا ماشین را به داخل حیاط راند. پری‌ناز گفت: –ماشین رو ببر پشت ساختمون،. سیا پرسید: –مگه کسی داخله ساختمونه؟ –آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا می‌فرستیم زیر زمین. سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید: –دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری. پری‌ناز بی‌تفاوت گفت: –حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش می‌کنیم. سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر می‌رسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد. پری ناز از پله‌ها پایین رفت و در زیر زمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشم‌های گرد شده به زیر زمین نگاه می‌کرد. من هم نگاهی به در و پنجره‌ی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود. به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی او خشکش زده بود. سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت: –چته عین بز نگاه می‌کنی برو دیگه. با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم: –دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حواله‌ی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پله‌ها بالا آمد و تشری به سیا زد و گفت: –دستت بشکنه، چیکار کردی روانی. بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم. گفت: –پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بی‌تفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشه‌ی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمی‌کردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه می‌کرد. پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت: –این چرا مثل برق گرفته‌ها شده؟ ترسیده؟ من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پری‌ناز به اُسوه گفت: –نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین رو برمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون. سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود. از سرویس که بیرون آمدم پری‌ناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد. کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت: –خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه. پوزخندی زدم و گفتم: –فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پری‌ناز؟ اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شده‌ایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟ با چشم‌های وحشی نگاهم کرد. –ولی تو یه زمانی عاشقم بودی. –دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت می‌کنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صد بار خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا می‌خواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم. با تمام قدرت جیغ زد: –بس کن. جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم: –نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید: –چی شد؟ پری‌ناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت: –موبایلش نیست. سیا گفت: –من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم. پری‌ناز دستش را به طرف سیا دراز کرد. –کو؟ بدش به من. –میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه. پری‌ناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پری‌ناز کرد. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌦 ‌‌از بی‌سوادی پرسیدند: عشق چند حرفه؟ بی‌سواد گفت: چهار حرف همه خندیدند درحالی که بی‌سواد راه می‌رفت و می‌گفت: مگر مهدی چند حرف دارد؟! :)🍃❤️ 🎊 عج.. 🎉 @downloadamiran 🎊