فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرمافزار📱
▪︎نرمافزار موردنیاز: #فوتوجی
▪︎آموزش: #حذف_بکگراند
📢باما همراه باشید با یک آموزش عالی😍✌
آموزش حذف بکگراند تصویر در 30 ثانیه😲😃
یادتون نره زکات علم نشر دادنه👌
پس انتشار یادتون نره😉
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه_آموزنده
مردی سگش را در خانه میگذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی ماندهٔ فرزندش را ببیند. زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهیدبه حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...🤞
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت223
به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شدهاش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشیاش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف میکرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشیاش نگاه میکرد که انگار چیز خیلی عجیبی میبیند. البته حق داشت. همهی اتفاقهای مهم و عجیب زندگیاش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچهات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار میشوم.
چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند.
ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد.
زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف میزند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور میکردم که به مشکلی برمیخوردم. آن موقع بود که میرفتم در خانهاش را میکوبیدم و میگفتم:
–خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره میخوابید. غافل از این که من هستم که خوابیدهام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم میکند و میگوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست.
پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود.
از مادر پرسیدم:
–اون پرستار چی گفت؟
مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه میکرد.
– گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره.
بلعمی ناخنهایش را میجوید. ضربهی آرامی روی دستش زدم.
–این چه کاریه؟
فوری گفت:
–پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه.
روی صندلی نشاندمش.
–ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو میدونی تیر به کجای شوهرت خورده؟
–من که ندیدم. مامان میگفت انگار طرف قفسهی سینش بوده.
با تعجب پرسیدم:
–مامان؟
–منظورم مادر شهرامه. میگفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته.
نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم.
–از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جملهام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
بلعمی گفت:
–آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، میترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد.
طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سهی ما را هراسان کرد.
بلعمی بلند شد و گفت:
–وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید.
من هم دنبالش دویدم و گفتم:
–کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر...
با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم.
بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت:
–بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش...
بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد.
از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم.
مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد.
آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت:
–تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت:
–چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشیام را درآوردم و شمارهی پدرم را گرفتم.
بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت:
–تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار میخواستم دعواش کنم. میخواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد:
–به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت میکرد ولی تا بهش اخم میکرد میومد دستم رو میبوسید عذرخواهی میکرد. میگفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت224
همه در خانهی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا میکرد با هم پچ پچ میکردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و میخواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیدهاند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند.
جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. میگفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که میتوانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم.
آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا میرفت.
بلعمی میگفت وقتی به خانهی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه میگفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر میشود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگیخودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر میکردم مگر میشود یک نفر اینقدر سنگدل باشد.
پدر از پسر بلعمی پرسید:
–اسمت چیه آقا کوچولو؟
او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبهی دستمال کاغذی کلنجار میرفت گفت:
–شروین.
پدر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم.
–اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر.
به روبرو خیره شد و گفت:
–مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم.
با تعجب پرسیدم:
–چرا؟
–از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. میگفت اسم شخصیت بچه رو میسازه، رو بچههاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست.
–چرا میگفتن خوب نیست؟
–مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقعها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمیپرسیدیم فقط میگفتیم چشم.
برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همهی برگههای دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبهی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم:
–بابات حق داشته هفتهایی دو روز بیاد خونه.
پدر اخمی کرد و گفت:
–عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت:
–با یه بستنی چطوری؟
شروین بالا و پایین پرید و گفت:
–آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد.
–عجب بچهی مستقلی!
پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت:
–خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن.
شروین گفت:
–من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم.
فکر میکنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازهی یک بچهی شش، هفت ساله میفهمید.
پدر همانطور که با شروین حرف میزد و میبوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمیدانم چرا دلم گرفت. شاید دلم میخواست پدر به جای شروین بچهی مرا در آغوش میکشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت.
گوشیام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ میشوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پریناز و دارو دستهاش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شدهام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمیتوانم برای انجام این کار تصور کنم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت225
بیتاخانم موقع دیدن نوهاش نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه میکرد و بچه را در بغلش میفشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه میکرد ولی کمکم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست.
کمکم همسایهها یکی یکی برای عرض تسلیت میآمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم:
–پس مریم خانم کجاست؟
آهی کشید و گفت:
–وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش میگفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش.
نگاهم را به گلهای قالی دادم.
–یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگهایی افتاده باشه.
–آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگهایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟
نگاهش کردم و مایوسانه گفتم:
–آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پریناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمیدونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پریناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از همدستهاش به من زنگ زده بود و میترسید اونها بفهمن. دیگهام بهم زنگ نزد.
–شاید برای این که بهانهایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره.
بغض کردم.
–خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا میکنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب میبینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و میبینم همش خواب بوده گریهام میگیره.
نورا سرش را تکان داد.
–میفهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا میکنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشهی چشمم چکید.
–گاهی فکر میکنم اگه اون نیاد من دیگه نمیتونم زندگی کنم. من بدون اون...
نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت:
–اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال میکنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–خوابهای من رد خور نداره ها.
فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ میزدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنهها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمیکرد. انگار بارها این صحنهها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود.
در قطعهی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی میکنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی میروند. به سراغشان رفتم.
شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخههای درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم:
–اینجا چیکار میکنید؟
صدف گفت:
–دارم نوشتههای روی سنگقبرها رو برای امیرمحسن میخونم.
–یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟
–اسمها رو نمیخونم، مطالبش رو میخونم. دقت کن اُسوه به نوشتهها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم.
–خب مگه چیه؟
صدف گفت:
–خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمیداریم؟
با تعجب نگاهش کردم.
–بابا حالا بیخیال، چه گیری دادیها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده.
امیرمحسن لبخند زد.
–اگه اینجوری بود و همهی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد.
اگه همهی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد.
نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخهی درختی آویزان شده بود. نمیدانم کجای این شاخهی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصلهایی دارد این بچه. من حتی دلم نمیخواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم.
سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم.
–خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم.
صدف گفت:
–مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین.
امیرمحسن گفت:
–وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد.
صدف خندید.
–اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت.
من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است.
جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کردهایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود.
صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد.
برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
✨﷽✨
💓🍂سهشنبهتون عالی و بینظیر
🍁🍂امروزتون زیباتر از گل
🌼🍂و لحظههاتون به زیبایی
💓🍂تابلوی طبیعت
🍁🍂آرزومندم دلی آرام
🌼🍂همراه با مهربانی
💓🍂قدمی استوار و محکم
🍁🍂و روزی پر از سلامتی و
🌼🍂دلخوشی داشته باشید
💓🍂روزتون زیبا و در پناه خدا
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
دل انگیزتـرین
صبح زندگی ما
روز آمدنِ توست.
بیا و معـــــنای
زندگی دل انگیز
را به ما بفهمان..
#اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#تزریق_انرژی ➕
امروز درسایه لطف مهربان خدایم آرام میگیرم و درعین قدرت وتوانگری عفو و بخشش را پیشه خود میسازم
و با روحی آزاد،شادمانه لحظه های رندگی را درمی یابم
خداونداسپاسگزارم ❣
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
🌸سه چیزرابه کار بگیر:
عقل،همت،صبر
✨سه چیز را آلوده نکن:
قلب،زبان،چشم
🌸سه چیز را
هیچگاه و هیچوقت
✨فراموش نکن:
خدا،مرگ و دوست خوب
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
همیشه یادتان باشد که وضعیـت کنونـی شما،
سرنوشت نهایـیتان نیسـت !
روزهـای خـوب خواهنـد آمد ...
تا زمانی که ریشه داری، جوانه بزن...
همیشه راهی هست
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه🌷
🌹روایت خواهرشهید🌹
✍ شبی درعالم رویا ،دریک مکانی 🕌 که عده زیادی مردم درآنجا مجتمع بودند
مشاهده کردم برادرشهیدم (سردارشهید جواد دل آذر) به مردم گفت هرموقع این چنین تجمعی داشتید، دستانتان را بالا بیارید و به حالت دعا🤲 ،ده مرتبه بگویید:
♥️یا صاحب الزمان♥️
جهت تعجیل در ظهور مهدی فاطمه سلام الله علیها صلوات...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
💚 وظایف ما در قبال قرآن 💚
💢 تلاوت
الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ
ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﻄﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ [ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﺪﺑﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻋﻤﻞ ﺍﺳﺖ ]ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ [ ﻛﺘﺎﺏ ] ﻫﺴﺘﻨﺪ.(بقره ١٢١)
💢 تدبر
أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا
ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﻰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ [ ﺗﺎﺣﻘﺎﻳﻖ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ] ﻳﺎ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻗﻔﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ؟( محمد٢٤ )
💢 عدم مهجوریت
وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا
ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ !( فرقان٣٠ )
💢 پند و اندرز دادن دیگران
فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَن يَخَافُ وَعِيدِ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻨﺪ ، ﺑﻴﻢ ﺩﻩ .( ق٤٥ )
💢 به همه قرآن عمل کنیم
الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ
ﻫﻤﺎﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﺶ ﺑﺨﺶ ﻛﺮﺩﻧﺪ [ ﺑﺨﺸﻲ ﺭﺍ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻦ ﺑﺨﺸﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﻭﻱ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ . ]( حجر٩١ )
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
زیانهای پنهان نوشیدن آب سرد
🔹چربی اضافی
🔸کند شدن ضربان قلب
🔹تحریک گلو
🔸کاهش انرژی
🔹مانعی برای آبرسانی به بدن
🔸سردرد
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه
#خنده_حلال
❌ قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀
♨️ حجّت الاسلام سيدمحمدرضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيتالله بروجردی، ميگويد:
⭕️ نقل كردهاند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيتالله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل میكند و من خرجش را ندارم!
💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فیالمجلس پول را داده بود...
♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمیماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفتهام.
💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر میشود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود.
⭕️ ولی وقتی كه میخواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄
📚ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذر
•{کلبهرمانامیران}•
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت226
–این یکی چی نوشته؟
صدف برایش توضیح داد.
امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت:
–چرا بعضیها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن.
صدف گفت:
–منظورشون چیه این عکس رو زدن؟
خندهام گرفت:
–منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بودهها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن.
امیرحسین گفت:
–شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید.
صدف گفت:
–کاش زنده بود ازش میپرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده.
–میتونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو مینوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که میخندید گفت:
–بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگهها.
صدف گفت:
–یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن.
گفتم:
–اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست.
صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم.
وروجک همراه شاخهی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم.
–چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد.
شاخهی درخت را برداشتم و گفتم:
–بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟
بی مقدمه گفت:
–اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم.
از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفتهها خیره ماندم.
آن روز عصر خسته از خانهی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. بچهداری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچهایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژیام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمیآمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت میشود.
تازه چشمهایم گرم شده بود که گوشیام به صدا درآمد. با چشمهای نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–الو، اُسوه خودتی؟
پریناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم.
–آره خودمم. راستین کجاست؟
–گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش میلرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد.
–چی شده پریناز؟
–هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچهی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمیبینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمیتونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیاییها.
نمیدانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید:
–با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟
به زحمت گفتم:
–آره، آره. شنیدم.
–خوبه، آدرس رو الان برات میفرستم. همین الان راه بیفت.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت227
باورم نمیشد. مگر میشود پریناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ میگوید. نکند بلایی سر راستین آوردهاند و حالا میخواهند سر من هم...
از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت.
پرسیدم:
–راستین اونجاست؟
فوری گفت:
–اره دیگه، پس کجاست؟
–گوشی رو بهش بده.
–ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم.
داد زدم.
–پس دروغ میگی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که...
عصبی گفت:
–توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات میفرستادم. الانم حالش خوب نیست نمیتونه حرف بزنه.
از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی گشتم. چطور میفهمیدم راست میگوید.
گفتم:
–اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش...
پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
–باشه.
بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم.
–راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جملهایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش میآمد. گریهام گرفت و با همان حال ادامه دادم:
–تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن.
صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید:
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریهام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همهی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت:
–اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه هم دستاش...
با همان حالت گریه گفتم:
–میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جملهام پری ناز با عجله گفت:
–صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد.
من در جواب پریناز فقط گریه کردم. پریناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد.
صدای گریهام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشمهایم نگاه کرد.
–با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟
گریهام بند نمیآمد. مادر روی زمین نشست.
–بگو دیگه، کسی طوریش شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشیام فوری بازش کردم. پریناز آدرس را فرستاده بود.
رو به مادر گفتم:
–آقاجون کجاست؟
–خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟
–مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار.
–ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه.
–پریناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پریناز از پلیس میترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پریناز الان از سایهی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر...
مادر حرفم را بربد.
–خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره.
–نمیدونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پریناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود.
گوشی را روی تخت پرت کردم.
–حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت.
مادر گفت:
–مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو.
دوباره بغض کردم.
–اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت228
روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد.
مادر درمانده نگاهم کرد.
–اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعهی پیش خیلی اذیت شد.
سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم:
–اینبار فرق میکنه مامان. پریناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته.
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد.
–چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن...
لبم را به دندان گرفتم:
–ببخشید.
مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت.
دوباره اصرار کردم.
–مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی میدونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه میترسم پریناز بیعقلی کنه.
مادر آهی کشید و با اکراه گفت:
–باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگهی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال میکنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟
–نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن.
بلند شدم. فکری به ذهنم رسید.
–فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه.
–همکارت رو میگی؟
–اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید.
مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بیمیلی از اتاق بیرون رفت.
لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمیدانستم میتوانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید.
آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه میکند.
جلو رفتم و آرام پرسیدم:
–چرا اونجا وایستادید؟
سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت:
–اولین بار بدون اجازهی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. میدونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم میسوزه، بیچاره امیدش به توئه.
سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
اخم کرد.
–چی واقعا؟
–این که تاحالا بدون اجازه...
سرش را به طرف دیگری چرخاند.
–مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم.
دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم.
–نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه،
اخمش غلیظتر شد.
–کجاش عجیبه؟
–این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم.
ابروهایش بالا رفت.
خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم:
–نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟
مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای.
–تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده.
–تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه میجوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه.
–حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا...
–آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست.
حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پریناز را زیر نظر داشت.
آن روز اصلا فکرش را هم نمیکردم آن مرد اخمو وارد زندگیام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است.
آدرسی که پریناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقهی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست.
قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند.
پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات میفرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سـلام روز زیباتون بخیر
امیدوارم که امروز
سهم لحظههاتون شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی
سهم عمرتون عزت باشه ...
در پناه لطف خدا
همیشه دلتون شاد
و لبتون خندون باشه
🌸 چهارشنبهتون پراز بهترینها
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مثلخداباش☝️
#انگیزشی
🍃انسان تمام خوبیها
را با یک بدی
فراموش میکند!
و خدا تمام بدیها را
با یک خوبی
فراموش میکند!
یاد بگیریم که گاهی
مثل خدا باشیم...!!!🌹
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
هر رنگ فلفل1خاصیت👇
فلفل سیاه👈 ضدبلغم،ضدبرونشیت وادرارآور
فلفل قرمز👈 مفیدبرای کمردرد،دیابت وتقویت لثهها
فلفل سبز👈 حافظ جوانی کاهنده کلسترول وضدپیری پوست
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
انسانها آفريده شده اند
كه دوست داشته شوند؛
وسايل و اشيا ساخته شدند
كه استفاده شوند؛
دليل اينهمه آشفتگی در دنيا اين است
كه وسايل دوست داشته ميشوند
و از انسانها استفاده ميشود.
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
🌸براےشاد بودن کافیست
🍀کمتر فکر کنید بیشتراحساس کنید
🌸کمتر اخم کنید بیشتر لبخند بزنید
🍀کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید
🌸کمتر گلایه کنید بیشتر سپاسگزار باشید
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
این تصویر شادی در مغزشماست... ☝️
مولکولهای میوزین را نشان میدهد!
لبخند روی لب شما در همین لحظه به
خاطر قدم زدن بامزه ایست که دارد در مغزتان اتفاق میافتد!
#شادباشید
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌹#شهیدانه|شهید مدافع حرم شهید عباس آسمیه
✍️ خواستگار
▫️عباس هفتهای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید میگفت عباس هفتهای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او میگفتند اگر میخواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرفها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
کلیپ بسیار زیبا مناسب برای پروفایل
کلیپ استوری سید علی
#استوری
#رهبر
#سید_علی
@downloadamiran
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت229
در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق میریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلااجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم.
ساعت را نگاه کردم چهل دقیقهایی بود که حرکت کرده بودم.
مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمیشناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی میپیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقهایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمیتوانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله میکردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر میکرد و عجله داشت به مادر میگفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست.
همانجا با دل آشفتهام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!"
پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت!
با صدای گوشیام از جا پریدم.
آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمیتوانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم.
آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید:
–الان کجایید؟
نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمیدانستم. گفتم:
–من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟
–دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی...
نگذاشتم ادامه دهد.
–حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس میگیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف میکردم.
از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیهی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانهها دو یا سه طبقه بودند.
خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانهی مورد نظر را پیدا کردم.
یک خانهی سه طبقه بود. باید زنگ طبقهی اول را میزدم.
جلوی در ایستادم. دل دل میکردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم.
هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پریناز در گوشم پیچید.
–زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم.
انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پریناز نمیشد حساب کرد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•