هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🤲
#دعاى_روز_یازدهم_ماه_رمضان
اَللّـهُمَّ حَبِّبْ اِلَىَّ فیهِ الاِْحْسانَ، وَکَرِّهْ اِلَىَّ فیهِ الْفُسُوقَ وَالْعِصْیانَ، وَحَرِّمْ عَلَىَّ فیهِ
خدایا دوست گردان نزد من در این ماه احسان و نیکى را و ناخوش دار در پیش من در این روز فسق و نافرمانى و گناه را و حرام گردان در این روز بر من
السَّخَطَ وَالنّیرانَ، بِعَوْنِکَ یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ
خشم کیفربار و آتش (سوزان) را به کمک خودت اى فریادرس فریادخواهان
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_یازدهم
#امام_زمان
در پیام رسان ایتا:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
•═══❀✨💛✨❀═══•
در پیام رسان سروش:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
•═══❀✨💛✨❀═══•
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
202030_1279837625.mp3
4.07M
📖تحدیر جزء یازدهم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_یازدهم
#تحدیر
#امام_زمان
در پیام رسان ایتا:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
•═══❀✨💛✨❀═══•
در پیام رسان سروش:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
•═══❀✨💛✨❀═══•
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #ترفند
🔸اگه دلت میخواد عکسهای متفاوتی از بودن تو طبیعت بگیری، چندتا ایده جالب برات داریم!
#عکاسی_در_طبیعت
#عکاسی
#ایده
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#سیزده_بدر
✨۱۳ به دَر یعنی
تمام ۱۳ معصوم چشمشان به در است
تا بیایی....✨
✨به روز سیزده امسال باید،
گره زد سبزه چشم انتظاری را
فقط و فقط،
بر جامه سبـز تو آقا
تا بیایی و سبـز شود
روزگار زردمان،
و شکوفه باران شود بهارمان✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد
°•○●﷽●○•°
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا
پدر نیست که این پدر
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که
+فاطمه نمیخوادش
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود
چقدر زودرفت از پیشمون
چقدر خاطره گذاشت برامون
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه
لحظه لحظه هامو رصد میکنه
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز
بعد چند دقیقه صداش در اومد
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم
بیخیال چایی شدم
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست
احساس ضعف میکردم از گرسنگی
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
فاطمه:
یک هفته گذشته بود
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون
مصطفی هم منو بلاک کرده بود
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود
صبر کردم تا لود شه
مداحی بود
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود
کوتاه بود و دردناک
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم
خیلی خوشم نمیومد
ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم
شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم
رفتم دایرکت محسن وگفتم
+سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید
تو پیج ها میگشتم تاجواب بده
۵ دقیقه بعد گفت
+سلام به این آی دی پیام بدید
یه آی دی ای روفرستاد
تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه
سریع تغییرش دادم
چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رواهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد_و_یک
°•○●﷽●○•°
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گف
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرف و ک زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی "
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم
بابا چند قدم اومد نزدیک تر
نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم
صورتم از ترس جمع شده بود
دوباره میخواست بزنه؟
صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش
چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه
دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه
دقیقا همونجایی که زده بود
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم
منو بوسید
+ببخشید خانم دکتر
من ازتون عذر میخام بابت رفتارم
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم
یهو شدم مایه افتخار
یه پوزخند یواشکی زدم
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون
مامان خم شد و سرمو بوسید
یه شیرینی گذاشت تو دهنم
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییی منننن قبول شدمممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت
تخت بالا پایین شد
وایستادم و دو سه بار پریدم روش
مامان با تعجب داشت نگام میکرد
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت
صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد
با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم
اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف
+یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم
وای خدایا شکرت
من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل
همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد
بیخیال خل بازی شدم
لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش
شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم
رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!
+سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟
نکنه قبول شدی؟
جیغ کشیدم و
_ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟
+بح بح چه کردی تو دختر
مبارکت باشه الهی
هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه چه کنیم
مثل شما خرخون نیسیم که
البته شبانه قبول شدما
_اها منم تبریک میگم بهت
الهی همیشه موفق باشی
میای بریم بیرون؟
+میای مگه
_ارره بریم سر مزار بابات
+عه؟باشه
_با کی میای؟
+من تنها دیگه
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه ک
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم
_خیلی خب
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی
+باشه پس میبینمت
_حتما پس فعلا
+فعلا عزیزم. خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
202030_1147604331.mp3
4.01M
📖تحدیر جزء دوازدهم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_دوازدهم
#امام_زمان
در پیام رسان ایتا:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
•═══❀✨💛✨❀═══•
در پیام رسان سروش:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
•═══❀✨💛✨❀═══•
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🤲
#دعاى_روز_دوازدهم_ماه_رمضان
اَللّـهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ، وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکَفافِ، وَاحْمِلْنى
خدایا در این ماه مرا به زیور پوشش از گناه و پاکدامنى بیاراى و جامه قناعت و اکتفاى به مقدار حاجت را به برم کن و وادارم کن
فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالاِْنْصافِ، وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ، بِعِصْمَتِکَ
در این روز به عدالت و انصاف و ایمنیم بخش در آن از هر چه که از آن مى ترسم به نگهدارى خودت
یا عِصْمَهَ الْخآئِفینَ
اى نگهدارنده ترسندگان
♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید*
════🌼🕊🌼═
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#دانلودکده_امیران
#روزه
#روز_دوازدهم
#امام_زمان
در پیام رسان ایتا:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
•═══❀✨💛✨❀═══•
در پیام رسان سروش:
•═══❀✨💛✨❀═══•
https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog
•═══❀✨💛✨❀═══•
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
دلتڪہگࢪفت؛
باࢪفیقـےدࢪدودلڪن،
ڪہآسمانـےباشداینزمینیها؛
توڪارخودماندهاند..!(:🌿🤍
#دانلودکده_امیران
#رفیق
#حاج_قاسم
#شهدا
✨ @downloadamiran ✨
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#ناحلہ
#قسمت_هشتاد_و_دو
°•○●﷽●○•°
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم
گوشیم رو برداشتم
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد وگفت
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام
+خداروشکرکه خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم
یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزارشهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا
_اشکالی نداره میرم زودمیام
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم
حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کردوگفت
+فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زودرسیدی
خندیدم ودوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارشو
چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم
بلندشدم ک گفت
+کجا
_میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا
توهم بقیه روبزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد
چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم
غرورالکی
وقارالکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم
همه ازیادم رفت
سرش روانداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم
ریحانه شرمنده گفت
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم
بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد
_عه ندیدی کی بود
+مادرت بودولی جواب ندادم
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد
گوشیم روسنگ قبربود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیامدنبالت
_الان
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلاافتادوگفتم
_آخه الان که
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم
ولی چاره ای نداشتم
+باشه بیا
+چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم روقطع کردم
دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد
ریحانه گفت
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت
با لبولوچه ای اویزون گفتم
_اره
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
#ادامه_دارد
#دانلودکده_امیران
#رمان
#ناحله
#مذهبیهاعاشقترند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran