هدایت شده از آیات الهی
⚫ منافق ⚫ ( ۲ )
🌹🌹مَّا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ حَتَّىٰ يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ۗ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِن رُّسُلِهِ مَن يَشَاءُ ۖ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ۚ وَإِن تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ.
ممکن نبود که خداوند، مؤمنان را به همین گونه که شما هستید واگذارد. مگر آنکه ناپاک را از پاک جدا سازد. و ممکن نبود که خداوند شما را از اسرار غیب، آگاه کند (تا مؤمنان و منافقان را از این راه بشناسید). ولى خداوند از میان رسولان خود، هر که را بخواهد برمى گزیند. (و براى رهبرى مردم از غیب آگاهش مى کند) پس به خدا و رسولان او ایمان بیاورید، و اگر ایمان بیاورید و تقوا پیشه کنید، پاداش بزرگى براى شماست. ۱۷۹ آل عمران.
تفسیر: این یک حکم عمومى و همگانى است و یک سنت جاودانى پروردگار است که هر که ادعاى ایمان کند و در میان صفوف مسلمین براى خود جائى باز کند به حال خود رها نمى شود، بلکه با آزمایشهاى پى در پى خداوند، بالاخره اسرار درون او فاش مى گردد.
👈 اما سوالی که ممکن است در این رابطه به ذهن برسد اینست که خدا از اسرار درون همه آگاه است، پس چه مانعى دارد که مردم را از وضع آنها آگاه کند و مؤمن از منافق شناخته شود؟
🟢 👈 قسمت دوم آیه، به این سؤال پاسخ مى دهد: هیچگاه خداوند اسرار پنهانى و علم غیب را در اختیار شما نخواهد گذارد. زیرا آگاهى بر اسرار نهانى، مشکلى را براى مردم، حل نمى کند، بلکه در بسیارى از موارد باعث هرج و مرج و از هم پاشیدن پیوندهاى اجتماعى، خاموش شدن شعله هاى امید و از بین رفتن تلاش و کوشش در میان تودهء مردم مى گردد.
باید با مطالعه و کسب تجربه و توجه کافی به اطراف، سعی کنیم دیگران را از روی اعمالشان بشناسیم، که راه شناسائى افراد، اعمال آنهاست.
👈 👈 نکتهء مهم دیگری که در این آیه وجود دارد اینست که حتی پیامبران هم ذاتاً عالم به غیب نیستند و بر اثر تعلیم الهى قسمتى از اسرار غیب را مى دانند. بنابراین حتما افرادى هستند که از غیب آگاه مى شوند و همچنین مقدار آگاهى آنها بسته به مشیت خداوند است.
💚 👈 و منظور از مشیت، و خواست خدا همان ارادهء آمیخته با حکمت است، یعنى خدا هر که را شایسته ببیند و حکمتش اقتضا کند، از اسرار غیب آگاه مى سازد.
👈 👈 👈 در پایان آیه، خاطر نشان مى سازد، اکنون که میدان زندگى، میدان آزمایش و جداسازى پاک از ناپاک، و مؤمن از منافق است، پس شما براى اینکه از این بوتهء آزمایش، خوب به در آئید به خدا و پیامبران او ایمان آورید.
اما تنها به ایمان آوردن اکتفا نمى کند، بلکه مى فرماید: اگر ایمان بیاورید و تقوا پیشه کنید، اجر و پاداش بزرگ در انتظار شماست.
✅ این نکته در آیه، قابل توجه است که از مؤمن، تعبیر به طَیِّب (به معنی پاکیزه) شده است و مى دانیم طیب، چیزى است که بر همان آفرینش نخست باقى بماند، و اشیاء خارجى و بیگانه، آنرا خبیث و ناپاک نسازد. آب طیب تا زمانی پاک است که عوامل آلودهء خارجى به آن نرسیده باشد. یعنی ایمان، همان فطرت و آفرینش نخستین انسان است که متاسفانه بر اثر عوامل محیطی، پاکیزگی خود را از دست می دهد ( دقت کنیم ).
👈 بنابراین اگر این فطرت خدشه دار شد فورا توبه و جبران کنیم.
اما بهتر آنست که قبل از ارتکاب گناه، از آن پیشگیری نماییم.
قطعا پاک کردن آلودگی، زحمت زیادی دارد.
و من الله توفیق.
زمان:
حجم:
1.07M
🔷در این صوت میشنوید.
🔹راههای ایجاد استحکام و ارتقاء ارتباط بیشتر با امام زمان ع چیست ؟
🔉استاد محمد رضا رمزی اوحدی
کارشناس و پژوهشگر علوم دینی
#اخبار_مقاومت_اسلامی
@akh_moq_is
هدایت شده از کانال حسین دارابی
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو خود انگلیس برای دیدن شبکه خودشون یعنی BBC باید حق اشتراک پرداخت کنن و اگه نکنن اینطوری میان دم خونهشون و بعد احتمالا جریمه و دادگاهی میشن. بعد تو کشور ما بیبیسی شبانه روز برنامه داره و رایگان در اختیارمون قرار میده🤦♂ انقدر ماهارو دوست دارن
جالب نیست؟
بودجههای هزاران میلیاردی خرج میکنن تا ذهن ایرانی جماعت رو مسموم کنن و به خیال خودشون نظام جمهوری اسلامی رو تضعیف و براندازی کنن
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از کانال حسین دارابی
4.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی اوقات تو شکست خوردن و اشتباه کردن چیزهای بیشتری کسب میکنیم. انقدر وسواس نداشته باشیم که همه چیو بی نقص انجام بدیم. بخصوص درمورد بچهها
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از کانال حسین دارابی
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه تو آسانسور بودید و برق قطع شد نگران نباشید، آسانسور خودش میره تو یه طبقه وایمیسته و درب چندسانتی متر باز میشه، اون موقع بادست درو باز کنید.
کلیپو ببینید و بفرستید برای دیگران
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از کانال حسین دارابی
2.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فارغ از اینکه حرف پزشکیان درسته یا نه
و چه بسا درست باشه
ولی اگه شهید رئیسی همین حرفو میزد چه اتفاقی میفتاد؟ 😱
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از مجله قلمــداران
#داستانکوتاه
✍ هر سه دقیقه پنجاه ریال
تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد نشسته بود همانجا. بیهیچ سفارش و حرف و حرکتی.
چند دانه هل انداختم توی قوری.
گذاشتمش بالای سماور. استکانها را با سروصدا چیدم توی سینی.
دیگر طاقت نیاوردم. پیش بند را صاف کردم.
هدایت شده از مجله قلمــداران
رفتم طرفش:《خوش اومدین. چیزی میل دارین بیارم براتون؟》
انگار نمیشنید. خیره مانده بود به دیوار روبرو. توی چشمهاش دریا موج میزد و گوشه چشمها نقش کویر داشت.
نگاهش را دنبال کردم. رسید به تلفن.
تازه توی کافه نصبش کرده بودم. زیر عکس آقاجان. سبز سکهای. هر سه دقیقه پنجاه ریال. هم کار مردم راه میافتاد، هم برای من صرف داشت.
《بیشین》
جا خوردم.
دست کرد توی جیب پالتوی مشکیاش. کیف پول را کشید بیرون. گذاشت روی میز:《گفتم بیشین》
گفتم:«آخه.. »
گفت:«نترس! زیاد وقتت رو نمیگیرم»
صندلی را کشیدم عقب. پایهی فلزیاش روی زمین قیژی صدا داد.
نشستم.
کلاه شاپو را از سر برداشت. موهاش یک دست سفید بود، مثل برف پشت پنجره.
سبیلش را مرتب کرد:《چلوشیش سال پیش، واسه کار از شهرستان اومدم تهرون. تو همی راسه شدم حمال》
دکمهی پالتو را باز کرد:《ننهم با پنج تا بچهی قد و نیم قد منتظر یه قرون دوزاری بود که من بفرسم براش. آقام کارگر بود. مزدش کفاف هفت سر عائله رو نمیداد》
تکیه داد به پشتی صندلی:《اون موقع سیزده سالم بیشتر نبود. شبا کارم شده بود گریه. نه از سختی کار و زور گشنگی، نه! از دلتنگی. ننهم خیلی مهربون بود. منم تک پسرش، جونش بند بود بهم》
در کافه باز شد. سوز سرما زد تو. مشتری بود. نشست پشت میز کنار پنجره. پیرمرد با سر اشاره کرد برو.
بلند شدم، اما فکرم مانده بود پیش پیرمرد. بیهوا اینها چه بود که گفت.
با دوتا فنجان قهوه برگشتم سر میز. پیرمرد خیره مانده بود به تلفن.
سینی را گذاشتم روی میز.
سرچرخاند سمتم. یک تای ابروش را داد بالا.
اشاره کرد به صندلی:《اومدی!؟ تا کوجاش رو گفتم، ها》
فنجان را از توی سینی برداشت:《خلاصه از حمالی رسیدم به پادویی و شدم شاگرد حجرهی حاج اصغر فرشفروش، خدا بیامرزتش.
تو همون حجره یه جا خواب بهم داد و روزی یه وعده غذا》
قهوه را گرفت زیر بینی و بو کشید:《سالی یه بار رمضون به رمضون میرفتم شهر دیدن ننهم، برگشتنی غرورم نمیذاشت گریه کنم، عوض من، ننهم خوب اشک میریخت》
کمی از قهوه را مزه کرد:《یه سال که رفتم شهر خودمون، ننهم یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستم. گفت همسادهی چند خونه اونورترمون خط تلفن کشیده، اینم شومارش.
تو نمیری اینگار کلید گنج گذاشت کف دستم. تموم مسیر برگشت، تو ای خیال بودم که دیگه هر هفته به ننه زنگ میزنم》
یک قاشق شکر ریخت توی فنجان. قهوه را هم زد.
فنجان را برداشت. به گل سرخ رویش دست کشید. زیرلب زمزمه کرد:《ننهم عین همینو داشت》
قهوه را سر کشید:《رسیدم تهرون و منتظر تا آخر هفته. حاج اصغر که حقوق رو گذاشت کف دستم، بدو رفتم تیلیفونخونه. با صدای هر بوق قلب منم گرومپ گرومپ میزد.
بالاخره مرضی خانوم زن همساده گوشیو برداشت و رفت ننه رو خبر کرد. از اون به بعد تموم هفته رو چشم میکشیدم به امید آخر هفته که صدای ننهم رو بشنوفم》
بستهی سیگارش را در آورد. یکی کشید بیرون. نگاه کردم به تابلوی کشیدن سیگار ممنوع. رد نگاهم را دنبال کرد:《خیالی نیست》
سیگار را انداخت روی میز:《یه بار مثل همیشه پیاده رفتم تیلیفونخونه. چشمت روز بد نبینه. وقتی برگشتم حجره، خشکم زد. بگو چی شده بود؟
راستهی بازار شده بود دود! مغازهها شده بود زغال! سیاه سیاه!
تموم سرمایه حاجی دود شده بود》
کف دستش را آورد بالا.
فوت کرد توی آن:《رفته بود هوا ! خودش خونه نشین و منم بیکار. دوباره کارم شد حمالی و مزد بخور و نمیر》
نفسش را با آه داد بیرون:《برف و یخبندون بدی بود. خرج شکمم رو به زور در میاوردم. تو سه ماه حمالی اندازه ی ده روز هم کار نکردم》
مشتری کنار پنجره چند تقه زد روی میز. برگشتم سمتش.
《داداش! یه نیمرو برا ما میزنی!؟》
یکی هم پیرمرد خواست.
رفتم پای گاز. تابه را گذاشتم روی شعله. یک قاشق کره انداختم توش. عطرش پیچید توی فضا.
اینیارو دیگر که بود؟ اصلا نفهمیدم چرا نشستم پای داستانش. ربطش به من چه بود.؟!
دوتا تخم مرغ محلی از توی سبد کنار گاز برداشتم. شکستم توی تابه. جلز و ولزش در آمد. به روغن افتاد و آماده شد.
سفارش مشتری را دادم و ظرف نیمرو و نان سنگک را گذاشتم جلوی پیرمرد. سر تکان داد که ممنون.
اشاره کرد به تلفن:《روزی چند تا مشتری داره؟》
پیشانیام را خاراندم:《پنج، شش نفر بعضی روزا شاید ده نفرم بشه》
یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسمالله》
نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》
از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت میخوام مربوطه》
چشمهام گشاد شد.کم پولی نبود.
اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد بهت میدم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی 》
هدایت شده از مجله قلمــداران
هنگ کردم. چه جملهای ارزش این همه پول را داشت؟
پیرمرد رو کرد سمت تلفن؛ اشک از گوشهی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《با بدبختی چند شیتیل جمع کردم زنگ زدم خونه همساده تا با ننهم حرف بزنم.
ولی تا سراغ ننهم رو گرفتم دراومد که کجا بودی بیمعرفت، ننهت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود》
بلندشد.
یک تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. خرجش با من!》
کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت.
کاغذ را باز کردم. نوشته بود:«هر سه دقیقه پنجاه ریال. زنگ زدن به مادر مفتی»
🖊انسیه شکوهی
#الو_مامان_سلام
#کاشزنگزدنفقطپولمیخواست
#اگهبدونیمنچندهفتهدرگیراینمتنوعکسم
#دیگه_نمیشه_گفت_هنرجو
#انسیه_خودش_یکپا_نویسنده_شده
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از مجله قلمــداران
بسمالله الرحمن الرحیم
#خود_افشایی
داشتند طلا جمع میکردند. دست بردم سمت گردنم.
پلاکم را لمس کردم که موج داشت و من را یاد صدفهای لب ساحل میانداخت
و
گفتم این جور کارها را نباید احساسی انجام داد.
برگشتم خانه
همان روز،
همسرم پیام داد: برو طلاهایت را وزن کن ببین چقدر میشود. رفتم طلا فروشی و از همان جا برایش پیام فرستادم.
با خودم گفتم: خب برای همسرت که بیچون و چرا طلاهایت را میدهی! برای مق/اومت چه؟
به همسرم گفتم: میخواهم طلا برای جبهه بدهم
گفت: روی اینها که رقم به من دادی حساب نکن!
به دوستم پیام دادم؛ هنوز طلا جمع میکنید؟
و پاک کردم. با خودم گفتم همسرم راضی نیست و شاید لازم دارد.
همان شب از گردنم باز کردم و دیگر دوست نداشتم به گردنم باشد اما هنوز توی کمد بود.
با خودم گفتم: نه! یک تکه دیگر نمیشود. باید دقیقا همین را که همان روز توی گردنت بود ببخشی.
و مگر علامه طباطبایی نگفت ارادههای قوی بر باقی ارادهها فائق میآیند؟
پس من میتوانم اراده خودم را بر ارادهی همسرم غلبه بدهم.
داشتم میرفتم خانهی دوستم به همسرم گفتم:
من باید طلا بدم برای مق/اومت
خندید و گفت خانم بفروش پولش رو بده.
گفتم: نه! نفس بخشیدن طلا برای زن مهمه و إلا پول دادن راحته
و بالاخره توگردنیام را رد کردم.
اما با تمام سبکبالی بعدش با اندوه وحشتناکی دمخور شدم.
به پیشتازی به ظاهر عوام در ادراک موقعیت فکر میکردم و
مصلحت اندیشی به ظاهر خواص
و
فهمیدم
که چطور حسین
در فاصله بین #تردیدها و #تصمیمهای آدمهایی شبیه من
کشته شد.
و مگر سلیمان صرد کم کسی بود؟ و مگر کش/ته نشد؟اما بین تردید او تا تصمیمش امامی را سر بریدند.
و آیا دفعه بعد من فرصت تردید دارم؟
مق/اومت دقیقا از همین نقطه آغاز میشود.
تشخیص، تصمیم و انجام...
پن:
امام علی (ع):
الْعَمَلَ الْعَمَلَ، ثُمَّ النِّهَايَةَ النِّهَايَةَ، وَ الِاسْتِقَامَةَ الِاسْتِقَامَةَ، ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ، وَ الْوَرَعَ الْوَرَعَ. إِنَّ لَكُمْ نِهَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى نِهَايَتِكُمْ...
عمل عمل سپس عاقبت عاقبت پايدارى پايدارى آن گاه صبر صبر پاكدامنى پاكدامنى قطعا براى شما پايانى است، خود را به آن برسانيد...
معصومه امیرزاده
@rozhaye_khob