eitaa logo
"در مسیر قرآن و اهل بیت"(علیهم السلام)
113 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✿❀💞💫💞❀✿┅┅┄ 🔹 ماه شعبان را بزرگ بشماریم... 💞 رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمودند: 💫 همانا وقتی روز اوّل ماه شعبان می شود، خداوند به درهای بهشت امر می کند که باز شوند، پس درهای بهشت باز شده وخداوند به درخت طوبی امر می کند، و درخت طوبی شاخه های خود را روی اهل این دنیا می اندازد. 🍃 آن گاه منادیِ پروردگار ندا می کند: ای بندگان خدا، این شاخه ها، شاخه های درخت طوبی است. به آنها در آویزید، که شما را به سوی بهشت می برند . 📚 بحارالأنوار ج 97 ص 61 ┄┅┅✿❀💞💫💞❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. .: ✨﷽✨ 🔔 نکته های راهگشا 💎 درسنامه ♦️جرعه ای از نهج البلاغه 🔹️حکمت ۲۲۸ 🔸نتایج غم انگیز پنج صفت(ارزش ها و ضد ارزش ها) 🔺️امام على(علیه السلام) فرمودند:آنکه به خاطر اندوهناک باشد از قضاء الهی خشمناک است،هر كه از مصيبتى كه به او نازل شده كند از پروردگارش شكوه کرده است و هر كه نزد توانگرى رود و به سبب مالش برابر او كند دو سوم ایمانش را از دست داده است و هر كه خواند و بمیرد و به جهنم برود او کسی است که آيات خدا(قرآن و محتوی آن را) را استهزا می‌گرفته است و آنکه دلش برای دوستی دنیا تپید به دلش ۳ چیز از دنیا می‌چسبد، غمی که او را رها نمی‌کند و حرصى كه او را وانگذارد و آرزویی که آن را درنیابد. 🍂انسان بايد در برابر قضاى الهى تسليم باشد دو اثر مثبت در انسان دارد: نخست موجب آرامش روح انسان است و ديگر اين كه يأس و نوميدى را از انسان دور مى دارد و وى را از حالت انفعالى دور ساخته به سوى آينده اى بهتر حركت مى دهد. 📚(پیام امام، آیت الله مکارم شیرازی ج۱۳ ص ۷۳۷) ••✾❀🌺❀🕊🌸🕊❀🌺❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄ 💥 مرگ های آخرالزمان ✍🏻 دربارۀ مسئله «موت»های فراگیر در آخرالزمان چهار نوع مرگ در کلام امیرالمؤمنین علیهم‎السلام و امام صادق علیه‌السلام بیان شده است: ♨️ موت ذریع(سریع)، (ناگهانی و سریع ♨️ قتل فظیع(شدید)، ♨️ موت أحمر(قرمز) ♨️ و موت أبیض(سفید). ⚠️ذَرِیع را قبیح، شنیع و سریع و «موتٌ ذَرِیعٌ» را مرگ ناگهانى و سریع و فظیع را شدید و وحشتناک گفته‌اند. 📚 مجمع‌البحرین، ج4، ص328 ◻️ این ماجراها را اکثراً در روایات مربوط به آخرالزمان و آستانۀ ظهور می‌بینیم و در واقع مفاهیمی هستند که ظاهراً مخصوص آخرالزمان استعمال شد. این مصائب یا از باب عذاب کفار است و یا ابتلای مؤمنان؛ همچنان که در آیۀ 155 بقره می‌خوانیم «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرین؛ و قطعاً شما را به چیزى از [قبیلِ‏] ترس و گرسنگى و کاهشى در اموال و جان‌ها و محصولات مى‏‌آزماییم؛ و مژده بده صابران را.» ⚠️با توجه به اینکه مهم‌ترین فلسفۀ آخرالزمان، ابتلائات الهی و با هدف رشد و تزکیه مؤمنان و نیز عذاب کافران است، این آیه به فضای کلی حدیث ارتباط می‌یابد. روایات ذیل این آیه، حکایت از فضای آخرالزمانی آن دارد. 💠 امام صادق علیه‌السلام در روایتی ذیل این آیه فرمودند: ◻️ پیشاپیش قیام قائم علاماتی است که بلایی از جانب خدای تعالی برای مؤمنان است. راوی می‌گوید این بلا چیست؟ فرمود موت ذریع.  📚 الغیبة للنعمانی، ص250 🌤️ أللَّھُـمَ عَجِّـل لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤️ ┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄ 💎 ارزش توبه کردن در جوانی 🌹 امام خمینی (رحمة الله علیه) ┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
‍ 🌷 – قسمت 6⃣3⃣ 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...🔰