┄┅┅✿❀🌺🍀🦋🍀🌺❀✿┅┅┄
ســــ❓ـــؤال
📖 پیامبر (ص) قبل از رسیدن به رسالت پیـرو چه آیینی بودند؟
✅ پــاســــــخ......
✍🏻 در اینکه پیغمبر گرامی اسلام(ص) قبل از بعثت هرگز برای بت سجده نکرد و از خط توحید منحرف نشد شکی نیست، و تاریخ زندگی ایشان نیز به خوبی این معنی را منعکس می کند اما در اینکه بر کدام آئین بوده؟ در میان علما گفتگو است.
✏️ بعضی او را پیرو آئین مسیح می دانند، چرا که قبل از بعثت پیامبر آئین رسمی و غیر منسوخ آئین او بوده است.
✏️بعضی دیگر او را پیرو آئین ابراهیم می دانند، چرا که شیخ الانبیاء و پدر پیامبران است و در بعضی از آیات قرآن آئین اسلام به عنوان آئین ابراهیم معرفی شده «ملة ابیکم ابراهیم »(حج - 78 ).
✏️بعضی نیز اظهار بی اطلاعی کرده و گفته اند: می دانیم آئینی داشته، اما کدام آئین؟ بر ما روشن نیست.
گرچه هر یک از این قول ها وجهی دارد، اما هیچکدام مسلم نیست، و مناسبتر از اینها قول چهارمی است و آن اینکه پیامبر(ص) شخصا برنامه خاصی از سوی خداوند داشته که بر طبق آن عمل می کرده، و در حقیقت آئین مخصوص خودش بوده، تا زمانی که اسلام بر ایشان نازل گشت؛
📚 تفسیر نمونه ج20 ص507
✅ شاهد این سخن حدیثی است که در نهج البلاغه آمده که علی (علیه السلام) می فرمایند:
📜 «خداوند از آن زمان که رسول خدا از شیر باز گرفته شد بزرگترین فرشته اش را قرین وی ساخت، تا شب و روز او را به راههای مکارم، و طرق اخلاق نیک سوق دهد.»
📚نهج البلاغه خطبه 192
👌🏻مأموریت چنین فرشته ای دلیل بر وجود یک برنامه اختصاصی است.
💚 امام باقر (علیه السلام) فرمودند ؛
📜 « پیامبر اسلام اسباب نبوت را مشاهده می کرد تا آنکه جبرئیل حکم رسالت را برای ایشان آورد »
📚 الکافی ج1 ص176
✅ شاهد دیگر اینکه در هیچ تاریخی نقل نشده است که پیغمبر اسلام در معابد یهود یا نصاری یا مذهب دیگر مشغول عبادت شده باشد، نه در کنار کفار در بتخانه بود، و نه در کنار اهل کتاب در معابد آنان، در عین حال پیوسته خط و طریق توحید را ادامه می داد، و به اصول اخلاق و عبادت الهی سخت پایبند بود.
✅ روایات متعددی نیز طبق نقل علامه مجلسی در بحار الانوار در منابع اسلامی آمده است که پیامبر از آغاز عمرش مؤید به روح القدس بود و با چنین تأییدی مسلما بر اساس الهام روح القدس عمل می کرد.
📚 بحارالانوار ج 18 ص 288
✅ از پیامبر گرامی(ص) نیز نقل شده است که فرمودند ؛
📜 « من نبی بودم حتی آن زمانی که آدم میان روح و جسد بود».
📚 بحار الانوار ج18 ص278
💥این روایت شریف نیز اثبات می کند که پیامبر گرامی(ص) قبل از رسالت به مقام نبوت رسیده بودند و با عالم وحی در ارتباط بود و برنامه ویژه خود را از آن طریق دریافت می کرد .
✅ دلیل دیگر آنکه قرآن نقل می کند که حضرت یحیی و عیسی در کودکی و خردسالی به مقام نبوت رسیدند .
📚 سوره ی مریم آیات 30-31- و 12
✏️ در روایات فراوانی آمده است که تمام فضائلی که خداوند به پیامبران داده است همه آنها را به پیامبر گرامی اسلام نیز عطا کرده است ؛
📚 بحار الانوار ج26 ص159
👌🏻 حال چگونه قابل قبول است که عیسی در گهواره نبی باشد اما پیامبر اسلام(ص) تا چهل سالگی به نبوت نرسیده باشد.
علامه مجلسی شخصا معتقد است که پیامبر اسلام(ص) قبل از مقام رسالت دارای مقام نبوت بوده، گاه فرشتگان با او سخن می گفتند، و صدای آنها را می شنید، و گاه در رؤیای صادقه به او الهام الهی می شد، و بعد از چهل سال به مقام رسالت رسید، و قرآن و اسلام رسما بر او نازل شد، او شش دلیل بر این معنی ذکر می کند که خلاصه آنها را ما در بالا آوردیم .
📚 بحار الانوار ج18 ص277
┄┅┅✿❀🌺🍀🦋🍀🌺❀✿┅┅┄
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
➕ تو هم باید مبعوث بشی!
➕ تو هم باید دریافتکنندهی وحی باشی!
➕ تو هم باید به مقام رسالت برسی!
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
💞 حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
✍🏻 «به راستى كه من براى به كمال رساندن مكارم و فضائل اخلاقی مبعوث شدهام.»
از ایشان پرسیدند:
«مکارم اخلاقی یعنی چه؟»
رسول الله (صلوات الله علیه و آله و سلم) پاسخ دادند:
«مکارم اخلاقی یعنی:
گذشت کردن از کسی که به تو ظلم کرده.
ایجاد رابطه باکسی که باتو قطع رابطه کرده.
بخشیدن به کسی که تو را محروم کرده
و گفتن حرف حق، حتی اگر بر ضد خودت باشد.»
📚 بحارالانوار ، ج 68 ، ص 382
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
🌷 دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنهاo ماندم. بچهها را از خانهی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمیرفت. میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر میکردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشهی حیاطو با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « میترسم. دست خودم نیست. »
💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانهی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصفشب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد. گفتم: « بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، میترسی؟! »
گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پسفردا اگر بروی مأموریت، من شبها چهکار کنم؟! »
گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحبخانه و خانه را پس بدهم. »
گفتم: « خودم میروم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یکجایی هم برایتان دیدهام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا میکنم. »
گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. »
فردای آن روز دوباره اسبابکشی کردیم. خانهمان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشیشده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را میدیدم. آنطرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحبخانه در آنجا گاو و گوسفند نگه میداشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق میپیچید. از دست مگس نمیشد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل میکردم. روی اعتراض نداشتم.
💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچهها مریض میشوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبهراه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانهی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. میگفت: « باید یک خانهی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحبخانهی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. »
من هم اسباب و اثاثیهها را دوباره جمع کردم و گوشهای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانهی خوب و راحت با صاحبخانهای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. »
با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! »
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا میروم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. »
💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیهی شهر. محلهاش تعریفی نبود. اما خانهی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پستهای روشن. پنجرههای زیادی هم داشت. در مجموع خانهی دلبازی بود؛ برعکس خانهی قبل. صمد راست میگفت. صاحبخانهی خوب و مهربانی هم داشت که طبقهی پایین مینشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسبابکشی کردیم.
💥 اول شیشهها را پاک کردم؛ خودم دستتنها موکتها را انداختم. یک فرش ششمتری بیشتر نداشتیم که هدیهی حاجآقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتیها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت میافتاد، خم میشدم و آن را برمیداشتم. خانهی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانهای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشهها را اینطور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. »
گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد. »
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
🔰ادامه دارد...🔰