آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وشانزده
کمیل راست میگفت.
بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است ،
این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام.
دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم ،
که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛
عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم.
صدای روضه میآید؛
کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود.
همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم.
کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم.
دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛
کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر:
کنار خود سیدالشهداء علیهالسلام.
سینه میزنم؛
نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها ،
و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش.
به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست ،
که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست.
نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد،
میتوان در آغوشش گرفت،
میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم...
ما برای حسین جان دادهایم،
اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛
میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود.
هرکس مثل الان ما او را ببیند،
این را میفهمد.
هرکس ببیند،
دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهفده
کسی صدایم میزند؛
صدایی دخترانه. صدای مطهره است:
- عباس! عباس برگرد!
مطهره مقابلم ایستاده و با همان چشمان نگران نگاهم میکند:
- عباس برگرد!
- چرا؟
- برگرد. الان وقتش نیست. هنوز کارت تموم نشده! برگرد!
حالا که شیرینی دیدار ،
زیر زبانم رفته است، دیگر نمیتوانم به تلخی فراق تن بدهم.
دیگر نمیتوانم بپذیرم ،
به جسم ضعیف و ناقصم برگردم. نمیتوانم بپذیرم از اینهمه لذت محروم شوم.
تازه فهمیدهام ،
همه آنچه یک عمر در دنیا حس کردهام،
در مقابل این جهان تنها مانند یک خواب پریشان و کوتاه بود؛
یک توهم.
-نه... من برنمیگردم!
مطهره با چشمانش التماس میکند. میگویم:
- ببین! الان دیگه کنار همیم. دوست نداری با هم باشیم؟
- هنوز وقتش نیست. اصلا مگه نمیخواستی یه بار دیگه برای اباعبدالله فدا بشی؟
قلبم تکان میخورد. راست میگفت؛
همین چند لحظه پیش داشتم از خدا فرصت دوباره فدا شدن میخواستم.
مطهره میگوید:
- میدونم، وقتی اینجا رو تجربه کرده باشی، برگشتن سخت میشه؛ اما یه نفر هست که ارزش داره بخاطرش دوباره زجر دنیا رو تجربه کنی. میفهمی؟
میفهمم.
کلام اینجا چیزی فراتر از کلمات است؛
هر کلمه را با تمام معنی و طول و عرض و ارتفاعش میچشی.
برای همین است که ،
عمق کلامش را میفهمم. برای همین است که لازم نیست بیشتر توضیح بدهد.
راست میگوید؛
حسین علیهالسلام تنها کسی ست که ارزش دارد بخاطرش یکبار دیگر زجر زندگی دنیوی را تحمل کنی تا یکبار دیگر بخاطرش فدا شوی.
- تو برای خودت جنگیدی یا برای خدا؟ تو برای خودت شهید شدی یا برای خدا؟ کارِت توی دنیا ناتموم مونده...
فکر میکردم فقط دنیا محل امتحان و انتخاب است؛ اما اینجا هم باید انتخاب کنم.
شاید هم ربطی به انتخاب من نداشته باشد ،
و مطهره فقط دارد مرا برای قضای الهی آماده میکند.
میگویم:
- اما اگه برگشتم و خراب شدم و نتونستم شهید بشم چی؟ از کجا معلوم؟
- توکل به خدا. یادت باشه تو از مایی. تو اهل اینجایی...
دیگر حرفی نمیماند؛
پای وظیفه وسط است؛ پای عهد.
فقط یک نگاه به نور سیدالشهدا علیهالسلام کافیست تا از بهشت هم دل بکنم.
اصلا مگر بهشت در مقابل لبخندش جرات ابراز وجود دارد؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهجده
مطهره با خرسندی نگاه میکند؛ فهمیده است که راضی شدهام.
میگویم:
- قول بده نذاری خراب شم. قول بده دوباره شهید بشم.
مطهره فقط میخندد؛
تار میبینمش. همه آنچه میبینم محو و تار میشود؛ انقدر که چیزی جز سیاهی و تاریکی نمیماند.
هیچ نمیبینم؛
اما صداهای گنگی میشنوم که شبیه صداهای دنیوی ست. دوباره انگار گوشهای دنیویام به کار افتادهاند.
صدای جیرجیر پایههای تخت میآید،
صدای گفت و گوی پزشکها و پرستارها به زبان عربی،
صدای پِیجِر بیمارستان.
همزمان با تکان شدیدی ،
که تمام بدنم را به درد میآورد، چشمانم را باز میکنم.
واقعاً تحملش سخت است ،
که از یک جهان واقعی، پا به دنیای توهم بگذاری.
تاب باز نگه داشتن چشمانم را ندارم.
پزشکها و پرستارها را میبینم که دارند بالای سرم اینسو و آنسو میروند.
یک نفرشان میبیند ،
که من چشم باز کردهام و چیزی به پزشک میگوید که درست نمیشنوم.
تکسرفهای میکنم ،
و دوباره چشمانم را میبندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد.
احساس ضعف میکنم؛
انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام.
دارم تمام میشوم؛
درد دارد کمکم ذوبم میکند.
دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
- بیا عباس! زود باش!
همهجا تاریک است.
کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه.
نمیدانم کجا هستم؛
اما میدانم خطر نزدیک است. مطهره نباید اینجا باشد.
سرم درد میکند. بدنم کوفته است.
همه توانم را جمع میکنم و داد میزنم:
- اینجا خطرناکه! برو!
مطهره سر جایش ایستاده است؛
کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو میروم و مطهره را صدا میزنم.
پاهایم دیگر جان ندارند. مینالم:
- کمیل! دیگه نمیتونم بیام!
کمیل دارد میرود؛ اما مطهره به من نگاه میکند.
کمیل برمیگردد به سمتم و لبخند میزند:
- چیزی نیست عباس! داره تموم میشه! بیا!
صدای نفس زدن کسی را ،
از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ونوزده
از درد نفسم بند میآید ،
و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای ،
که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم ،
که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود.
بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند.
مطهره دارد میدود.
کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام.
دارم میافتم روی زمین. مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
- دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛
اما صدایی از دهانم خارج نمیشود. خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم.
مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
- الان تموم میشه. یکم دیگه مونده. تو از مایی، تو شهید میشی. تو اینجا شهید میشی.
لبخند میزنم و لبهایم را تکان میدهم:
- خدایا شکرت... خدایا شکرت...
-مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ. بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟
(دو دریای [شیرین و شور] را روان ساخت در حالی که همواره باهم تلاقی و برخورد دارند؛ (ولی) میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمیکنند[درنتیجه باهم مخلوط نمی شوند!]. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟ از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می آید. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟).
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست
ماسک روی صورتم سنگینی میکند.
دوباره ادراکات دنیایی...
دوباره شنیدن، دوباره لمس کردن،
دوباره دیدن و درد کشیدن.
این صدای مادر است که دارد سوره الرحمن زمزمه میکند.
با شنیدن صدایش،
شوکه چشم باز میکنم و سر میچرخانم به سمت منبع صوت.
مادر نشسته کنار تخت ،
و قرآن کوچکی را مقابلش باز کرده.
مادر آمده است دمشق یا من برگشتهام ایران؟ چقدر بیهوش بودهام مگر؟
در آن جهانی که بودم،
زمان وجود نداشت که آدمها را اسیر خود کند و به بازی بگیرد.
تلاش میکنم از زیر ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند، صدایم را به مادر برسانم:
- مامان...
ماسک بخار میگیرد.
مادر صدای آرام و بیرمقم را نمیشنود.
دوباره به حنجرهام فشار میآورم:
- مامان...
نگاه از قرآن کوچکش میگیرد ،
و من را نگاه میکند. چقدر دلم برای دیدن چهرهاش تنگ شده بود!
سیاوش راست میگفت ،
که ما هرقدر هم ادعا داشته باشیم، آخرش مادری هستیم.
مادر چند ثانیه از پشت شیشههای عینکش ،
به صورتم دقیق میشود و بعد، لبهایش به خنده باز میشود:
- عباس مادر! خوبی؟
میخندم.
مادر از جا بلند میشود و با دقت نگاهم میکند.
دستش را میان موهایم میکشد و برق اشک را در چشمانش میبینم:
- خدایا شکرت...خوبی مادر؟
- خوبم.
- داشتم نگران میشدم. دکتر گفته بود همین موقعها به هوش میای.
میخواهم بدنم را بالا بکشم و بنشینم؛ اما مادر اجازه نمیدهد:
- تکون نخور مادر. اصلا نباید تکون بخوری.
و به چستتیوبی* که به سینهام وارد کردهاند اشاره میکند.
از درد صورتم در هم جمع میشود و از چشم مادر دور نمیماند:
- الهی بمیرم مادر. زود درش میارن، نگران نباش.
بیمارستان آرام است. چشمم به آرم روی ملافه میافتد:
بیمارستان تخصصی و فوقتخصصی شهید آیتالله صدوقی اصفهان.
من را کی آوردند ایران که اصلا نفهمیدم؟
مادر خم میشود ،
و پیشانیام را میبوسد، عمیق و طولانی.
دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
اشکهای گرمش میچکد روی صورتم.
دستم را بالا میآورم و میگذارم پشت گردنش.
میگوید:
- یه لحظه فکر کردم از دستم رفتی. دورت بگردم مادر.
_______
*: چِستتیوب یا لوله قفسه سینه که با نام تخلیهکننده قفسه سینه، یا تخلیه بین دندهای نیز شناخته میشود، یک لوله پلاستیکی قابل انعطاف است که از طریق دیواره قفسه سینه وارد شده و در فضای داخل پرده جنب قرار میگیرد. هدف از قرار دادن این لوله تخلیه هوا، تخلیه مایعات، خون و یا تخلیه چرک تجمع یافته از فضای داخل قفسه سینه است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از کانال
کانال جدیدم عضو شو
خیلی ممنون
کلی فعالیت میکنم
(بلاگری)
😎💗☘️
https://eitaa.com/ickhckhc
قولمید؎!
اگہخوند؎!
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن!
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍بازبینی دقیق فیلم ماست ریختن رو سر دو خانم
دلایلی که احتمال ساختگی بودن فیلم
را تقویت می کند
✍انتظار داریم مسولین وصدا و سیما سریع روشنگری کنن.
🇮🇷 اتحادیه عماریون
🔺همدلی
🔻انقلابی گری
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ شهدا را چطور معرفی کنیم تا افراد غیر انقلابی جذب شوند؟
#چادرخاکی
🔺ما انتقام خواهیم گرفت همانگونه که گذشته ثابت کرده در ازای هر یک شهید که دادهایم چندین گشته گرفته ایم ولی اینکه آنها از تلفاتشان چیزی نمیگویند معنی اش این نیست که انتقام نگرفته ایم
🔹در جواب دوستانی که میگویند دشمن نیروهای ما رو در سوریه شهید کرده و ایران توان پاسخ دادن ندارد بگوییم: که همین چند روز پیش مایک پمپئو وزیر خارجه سابق آمریکا اذعان کرده بود در حدود ۸۰ حمله اخیری که یاران ایران به آمریکایی ها داشته اند، ارتش ایالات متحده فقط توانسته به سه فقره از آنها پاسخ دهد. این که دیگر حرف ما نیست، حرف خود آمریکایی ها است! و مگر میشود در این ۸۰ حمله کسی از آنها کشته نشده باشد؟
🔹پ.ن: ما از خون جوانان نخبه کشورمان که عنوان مستشار نظامی در سوریه حضور داشته اند نخواهیم گذاشت