آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ونه
***
زمین میلرزد؛
شیشهها و پایههای تخت هم همینطور.
با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس،
درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم ،
که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است ،
و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛
اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وده
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود ،
و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده ،
که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد ،
و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت،
زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند. پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ویازده
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم.
کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛
اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند.
چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛
انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود ،
و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده ،
و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را ،
تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم ،
چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را ،
از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم ،
رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم.
من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ودوازده
صدای گوشخراشی ،
تمام مغزم را پر کرده است؛
صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد.
سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام ،
و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد.
کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم.
صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم،
در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم ،
که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود.
جلوتر که میآید، میشناسمش؛
پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد
و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛
یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛
پوریا که نمیتواند کاری بکند...
میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وسیزده
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
میخواهد برود که دوباره چیزی یادش میآید:
- ممکنه تغییر فشار هوا یکم اذیتت کنه.
دستش را میگذارد روی لولهای که از مقابل بینیام گذشته و میگوید:
- این کمک میکنه راحتتر نفس بکشی. نگران نباش... دیگه سفارش نکنم، من نمیتونم همراهت بیام حواسم بهت باشه. مواظب خودت باش.
- چشم.
میخواهد برود که میگویم:
- دستت درد نکنه پوریا. خیلی زحمت کشیدی.
میخندد:
- امیدوارم دیگه گذرت به من نیفته!
و میدود به سمت رمپ.
چراغهای هواپیما بیرمق و کمنورند.
حرکت سریع هواپیما را روی باند حس میکنم و بعد، کنده شدنش از زمین را.
خیره میشوم به تابوت شهدایی،
که روی آنها پرچم ایران و پرچم فاطمیون کشیدهاند.
کاش من هم بجای این که ،
روی برانکارد برگردم، با تابوت برمیگشتم.
حتماً سیاوش هم در یکی از همین تابوتهاست؛ اما چقدر فاصله داریم با هم.
- نه داش حیدر، بدن من نیومد عقب. یعنی نشد بیارنش عقب. مونده پشت خاکریز.
صدای سیاوش را ،
با وجود صدای گوشخراش موتور هواپیما، واضح و روشن میشنوم.
به سختی لب باز میکنم:
- پس مامانت چی سیاوش...؟
- خودم میرم پیشش. مگه بهت نگفتم من بچهننهم؟ فکر کردی به این راحتی ولش میکنم میرم؟ من الانم کنارشم. دیگه میتونم هر روز هزاربار دورش بگردم.
فرق شهید با ما همین است دیگر؛
هرجا دلش بخواهد میرود، دستش باز است، محدود نیست.
خستهام اما خوابم نمیبرد.
با تکانهای هواپیما، برانکاردم به این سو و آن سو متمایل میشود و سرگیجه میگیرم.
روی سینهام احساس فشار میکنم.
هرچه هواپیما بیشتر ارتفاع میگیرد، فاصله من هم از آسمان بیشتر میشود نه کمتر.
گاهی باید آسمان را ،
در زمین جست و جو کرد. زمینی که در آن خون بندگان خوب خدا ریخته باشد،
از آسمان آسمانیتر است.
مطهره دستش را میگذارد روی پیشانیام. سرم آرام میشود.
دیگر نه صدای همهمه را میشنوم و نه صدای غرش موتور هواپیما را.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وچهارده
ادراک بعدیام از واقعیت،
دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم گفت و گو. دوباره بیمارستان؛
حتماً این بار دمشق.
طوری در هواپیما از هوش رفتم ،
که نفهمیدم کی به دمشق رسیدیم و کی از هواپیما پیادهام کردند و کی در یکی از اتاقها بستری شدم.
هنوز هم گیجم.
از حضرت زینب خجالت میکشم ،
که اینطور برگشتهام و حالا نمیتوانم بروم زیارت؛
هرچند آرامش خاصی ،
که از هوای حرم در تمام اتمسفر دمشق منتشر میشود، در وجود من هم نفوذ کرده است.
هرچه از بیحالی بدنم کم میشود،
درد بیشتر خودش را به رخم میکشد. دوباره عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
حاشیههای تیز ترکش را حس میکنم ،
که به جان بافت ریهام افتاده. دوباره تنگیِ نفس به کمک درد میآید و بیچارهام میکنند.
ماسک اکسیژنی ،
که روی صورتم گذاشتهاند هم ،
از پس آن برنمیآید. میخواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمیتوانم.
وقتی کوچکترین تکانی،
به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهام،
فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
سرم را به بالشت فشار میدهم.
دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم.
دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید.
دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم.
دستش را گذاشته روی پیشانیام ،
و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم.
دیگر تاب بیدار ماندن ندارم.
چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود.
از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛
نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛
اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد.
مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وپانزده
مسکن است یا داروی دیگری؟
نمیدانم.
در چشم بهم زدنی پرستار میرود.
از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛
آرامش قبل را ندارد.
چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود.
سر تا پایش پر بود از ترکش.
یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛
اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛
هیچوقت نمیگفت آخ. الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛
احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...
دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
نفس راحتی میکشم؛
بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده.
من حالم خوب است؛
از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟
بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد،
من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت.
***
نه سرما را حس میکنم،
نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم.
خوبم؛ آرامم.
از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم.
اگر هزاران سال هم بگذرد،
من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم.
خلسه شیرین و لذتآوری ست.
پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه.
چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا.
انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وشانزده
کمیل راست میگفت.
بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است ،
این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام.
دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم ،
که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛
عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم.
صدای روضه میآید؛
کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود.
همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم.
کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم.
دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛
کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر:
کنار خود سیدالشهداء علیهالسلام.
سینه میزنم؛
نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها ،
و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش.
به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست ،
که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست.
نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد،
میتوان در آغوشش گرفت،
میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم...
ما برای حسین جان دادهایم،
اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛
میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود.
هرکس مثل الان ما او را ببیند،
این را میفهمد.
هرکس ببیند،
دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهفده
کسی صدایم میزند؛
صدایی دخترانه. صدای مطهره است:
- عباس! عباس برگرد!
مطهره مقابلم ایستاده و با همان چشمان نگران نگاهم میکند:
- عباس برگرد!
- چرا؟
- برگرد. الان وقتش نیست. هنوز کارت تموم نشده! برگرد!
حالا که شیرینی دیدار ،
زیر زبانم رفته است، دیگر نمیتوانم به تلخی فراق تن بدهم.
دیگر نمیتوانم بپذیرم ،
به جسم ضعیف و ناقصم برگردم. نمیتوانم بپذیرم از اینهمه لذت محروم شوم.
تازه فهمیدهام ،
همه آنچه یک عمر در دنیا حس کردهام،
در مقابل این جهان تنها مانند یک خواب پریشان و کوتاه بود؛
یک توهم.
-نه... من برنمیگردم!
مطهره با چشمانش التماس میکند. میگویم:
- ببین! الان دیگه کنار همیم. دوست نداری با هم باشیم؟
- هنوز وقتش نیست. اصلا مگه نمیخواستی یه بار دیگه برای اباعبدالله فدا بشی؟
قلبم تکان میخورد. راست میگفت؛
همین چند لحظه پیش داشتم از خدا فرصت دوباره فدا شدن میخواستم.
مطهره میگوید:
- میدونم، وقتی اینجا رو تجربه کرده باشی، برگشتن سخت میشه؛ اما یه نفر هست که ارزش داره بخاطرش دوباره زجر دنیا رو تجربه کنی. میفهمی؟
میفهمم.
کلام اینجا چیزی فراتر از کلمات است؛
هر کلمه را با تمام معنی و طول و عرض و ارتفاعش میچشی.
برای همین است که ،
عمق کلامش را میفهمم. برای همین است که لازم نیست بیشتر توضیح بدهد.
راست میگوید؛
حسین علیهالسلام تنها کسی ست که ارزش دارد بخاطرش یکبار دیگر زجر زندگی دنیوی را تحمل کنی تا یکبار دیگر بخاطرش فدا شوی.
- تو برای خودت جنگیدی یا برای خدا؟ تو برای خودت شهید شدی یا برای خدا؟ کارِت توی دنیا ناتموم مونده...
فکر میکردم فقط دنیا محل امتحان و انتخاب است؛ اما اینجا هم باید انتخاب کنم.
شاید هم ربطی به انتخاب من نداشته باشد ،
و مطهره فقط دارد مرا برای قضای الهی آماده میکند.
میگویم:
- اما اگه برگشتم و خراب شدم و نتونستم شهید بشم چی؟ از کجا معلوم؟
- توکل به خدا. یادت باشه تو از مایی. تو اهل اینجایی...
دیگر حرفی نمیماند؛
پای وظیفه وسط است؛ پای عهد.
فقط یک نگاه به نور سیدالشهدا علیهالسلام کافیست تا از بهشت هم دل بکنم.
اصلا مگر بهشت در مقابل لبخندش جرات ابراز وجود دارد؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وهجده
مطهره با خرسندی نگاه میکند؛ فهمیده است که راضی شدهام.
میگویم:
- قول بده نذاری خراب شم. قول بده دوباره شهید بشم.
مطهره فقط میخندد؛
تار میبینمش. همه آنچه میبینم محو و تار میشود؛ انقدر که چیزی جز سیاهی و تاریکی نمیماند.
هیچ نمیبینم؛
اما صداهای گنگی میشنوم که شبیه صداهای دنیوی ست. دوباره انگار گوشهای دنیویام به کار افتادهاند.
صدای جیرجیر پایههای تخت میآید،
صدای گفت و گوی پزشکها و پرستارها به زبان عربی،
صدای پِیجِر بیمارستان.
همزمان با تکان شدیدی ،
که تمام بدنم را به درد میآورد، چشمانم را باز میکنم.
واقعاً تحملش سخت است ،
که از یک جهان واقعی، پا به دنیای توهم بگذاری.
تاب باز نگه داشتن چشمانم را ندارم.
پزشکها و پرستارها را میبینم که دارند بالای سرم اینسو و آنسو میروند.
یک نفرشان میبیند ،
که من چشم باز کردهام و چیزی به پزشک میگوید که درست نمیشنوم.
تکسرفهای میکنم ،
و دوباره چشمانم را میبندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد.
احساس ضعف میکنم؛
انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام.
دارم تمام میشوم؛
درد دارد کمکم ذوبم میکند.
دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
- بیا عباس! زود باش!
همهجا تاریک است.
کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه.
نمیدانم کجا هستم؛
اما میدانم خطر نزدیک است. مطهره نباید اینجا باشد.
سرم درد میکند. بدنم کوفته است.
همه توانم را جمع میکنم و داد میزنم:
- اینجا خطرناکه! برو!
مطهره سر جایش ایستاده است؛
کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو میروم و مطهره را صدا میزنم.
پاهایم دیگر جان ندارند. مینالم:
- کمیل! دیگه نمیتونم بیام!
کمیل دارد میرود؛ اما مطهره به من نگاه میکند.
کمیل برمیگردد به سمتم و لبخند میزند:
- چیزی نیست عباس! داره تموم میشه! بیا!
صدای نفس زدن کسی را ،
از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_ونوزده
از درد نفسم بند میآید ،
و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای ،
که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم ،
که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود.
بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند.
مطهره دارد میدود.
کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام.
دارم میافتم روی زمین. مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
- دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛
اما صدایی از دهانم خارج نمیشود. خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم.
مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
- الان تموم میشه. یکم دیگه مونده. تو از مایی، تو شهید میشی. تو اینجا شهید میشی.
لبخند میزنم و لبهایم را تکان میدهم:
- خدایا شکرت... خدایا شکرت...
-مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ. بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟
(دو دریای [شیرین و شور] را روان ساخت در حالی که همواره باهم تلاقی و برخورد دارند؛ (ولی) میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمیکنند[درنتیجه باهم مخلوط نمی شوند!]. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟ از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می آید. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟).
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست
ماسک روی صورتم سنگینی میکند.
دوباره ادراکات دنیایی...
دوباره شنیدن، دوباره لمس کردن،
دوباره دیدن و درد کشیدن.
این صدای مادر است که دارد سوره الرحمن زمزمه میکند.
با شنیدن صدایش،
شوکه چشم باز میکنم و سر میچرخانم به سمت منبع صوت.
مادر نشسته کنار تخت ،
و قرآن کوچکی را مقابلش باز کرده.
مادر آمده است دمشق یا من برگشتهام ایران؟ چقدر بیهوش بودهام مگر؟
در آن جهانی که بودم،
زمان وجود نداشت که آدمها را اسیر خود کند و به بازی بگیرد.
تلاش میکنم از زیر ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند، صدایم را به مادر برسانم:
- مامان...
ماسک بخار میگیرد.
مادر صدای آرام و بیرمقم را نمیشنود.
دوباره به حنجرهام فشار میآورم:
- مامان...
نگاه از قرآن کوچکش میگیرد ،
و من را نگاه میکند. چقدر دلم برای دیدن چهرهاش تنگ شده بود!
سیاوش راست میگفت ،
که ما هرقدر هم ادعا داشته باشیم، آخرش مادری هستیم.
مادر چند ثانیه از پشت شیشههای عینکش ،
به صورتم دقیق میشود و بعد، لبهایش به خنده باز میشود:
- عباس مادر! خوبی؟
میخندم.
مادر از جا بلند میشود و با دقت نگاهم میکند.
دستش را میان موهایم میکشد و برق اشک را در چشمانش میبینم:
- خدایا شکرت...خوبی مادر؟
- خوبم.
- داشتم نگران میشدم. دکتر گفته بود همین موقعها به هوش میای.
میخواهم بدنم را بالا بکشم و بنشینم؛ اما مادر اجازه نمیدهد:
- تکون نخور مادر. اصلا نباید تکون بخوری.
و به چستتیوبی* که به سینهام وارد کردهاند اشاره میکند.
از درد صورتم در هم جمع میشود و از چشم مادر دور نمیماند:
- الهی بمیرم مادر. زود درش میارن، نگران نباش.
بیمارستان آرام است. چشمم به آرم روی ملافه میافتد:
بیمارستان تخصصی و فوقتخصصی شهید آیتالله صدوقی اصفهان.
من را کی آوردند ایران که اصلا نفهمیدم؟
مادر خم میشود ،
و پیشانیام را میبوسد، عمیق و طولانی.
دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
اشکهای گرمش میچکد روی صورتم.
دستم را بالا میآورم و میگذارم پشت گردنش.
میگوید:
- یه لحظه فکر کردم از دستم رفتی. دورت بگردم مادر.
_______
*: چِستتیوب یا لوله قفسه سینه که با نام تخلیهکننده قفسه سینه، یا تخلیه بین دندهای نیز شناخته میشود، یک لوله پلاستیکی قابل انعطاف است که از طریق دیواره قفسه سینه وارد شده و در فضای داخل پرده جنب قرار میگیرد. هدف از قرار دادن این لوله تخلیه هوا، تخلیه مایعات، خون و یا تخلیه چرک تجمع یافته از فضای داخل قفسه سینه است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از کانال
کانال جدیدم عضو شو
خیلی ممنون
کلی فعالیت میکنم
(بلاگری)
😎💗☘️
https://eitaa.com/ickhckhc
قولمید؎!
اگہخوند؎!
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍بازبینی دقیق فیلم ماست ریختن رو سر دو خانم
دلایلی که احتمال ساختگی بودن فیلم
را تقویت می کند
✍انتظار داریم مسولین وصدا و سیما سریع روشنگری کنن.
🇮🇷 اتحادیه عماریون
🔺همدلی
🔻انقلابی گری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ شهدا را چطور معرفی کنیم تا افراد غیر انقلابی جذب شوند؟
#چادرخاکی
🔺ما انتقام خواهیم گرفت همانگونه که گذشته ثابت کرده در ازای هر یک شهید که دادهایم چندین گشته گرفته ایم ولی اینکه آنها از تلفاتشان چیزی نمیگویند معنی اش این نیست که انتقام نگرفته ایم
🔹در جواب دوستانی که میگویند دشمن نیروهای ما رو در سوریه شهید کرده و ایران توان پاسخ دادن ندارد بگوییم: که همین چند روز پیش مایک پمپئو وزیر خارجه سابق آمریکا اذعان کرده بود در حدود ۸۰ حمله اخیری که یاران ایران به آمریکایی ها داشته اند، ارتش ایالات متحده فقط توانسته به سه فقره از آنها پاسخ دهد. این که دیگر حرف ما نیست، حرف خود آمریکایی ها است! و مگر میشود در این ۸۰ حمله کسی از آنها کشته نشده باشد؟
🔹پ.ن: ما از خون جوانان نخبه کشورمان که عنوان مستشار نظامی در سوریه حضور داشته اند نخواهیم گذاشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ دیگه با این پنج تا رای «نه چاپ شده» رژیم چنج میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف های دختر ژاپنی درباره چادری شدنش...
"امام رضا به من آفرین گفت!"