eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی‌شهدا‌حتی‌قبل‌از‌‌شهادتشون‌عزت‌شهادت‌ داشتند‌دیدی‌شهیدحاج‌قاسممون‌گفت شر‌ط‌شهید‌‌شدن‌شهید‌بودن‌است یعنی‌همون‌عزت‌حتی‌قبل‌از‌شهادت
من‌میگم‌تو‌برادرشونی‌چون‌غیرتتو‌برای‌یه دنیا‌ادم‌گذاشتی چون‌برای‌یه‌دنیاادم‌ا‌زخودت‌گذشتی برادر‌شهیدم من‌تورو‌رفیق‌که‌نه‌چون‌نزدیکتری‌ا‌ز‌رفیق‌برام دستمو‌گرفتی‌بیشتر‌از‌یه‌رفیق چون‌کمکم‌کردی‌بیشتر‌ا‌زیه‌رفیق چون‌غیرت‌داشتی‌بیشتر‌ا‌زیه‌رفیق
چون‌دوسم‌داری‌بیشتر‌ا‌زیه‌رفیق رفیق‌‌فقط‌رفاقت‌باهات ولی‌توهم‌اوج‌رفاقتی‌وهم‌برادری ولی‌برادر‌شهید‌میگم چون‌تو‌عالم‌برادری‌هم‌مثل‌یه‌رفیق‌باهمه خوبی توعالم‌برادری‌هم‌برای‌همه‌میسوزی
خواهرم‌نگو‌رفیق‌شهید بگو‌برادر‌شهید رفیق‌شهید‌درست‌نیست شهدا‌ا‌زیه‌رفیق‌نزدیکترن و‌تازه‌رفیق‌هم‌درست‌نیست‌چون ما‌فقط‌شهد‌ارومثل‌برادرمون‌میدونیم‌ چون‌اون‌فقط‌مثل‌برادر‌برامون‌خوبن ولی‌بازم‌نامحرمن چون‌به‌نامحرم‌نمیشه‌گفت‌رفیق مثل‌این‌میمونه‌که‌یه‌پسر‌بیاد‌به‌شهیده‌زینب‌کمایی بگه‌رفیق‌شهیدم درست‌نیست
به‌جاش‌بگو‌برادر‌شهیدم بگوبرادرم‌کمکم‌کن بگو‌برادرم‌دستمو‌ول‌نکن بگو‌برادرم‌پیش‌مادرجان‌سفارشمو‌بکن بگو‌برادرم‌ممنون‌که‌‌از‌خودت‌گذشتی‌تا من‌نرم💔
برادر‌شهیدم‌توزندگی‌چنان‌دستمو‌گرفتی که‌خودمم‌نمیدونستم‌چجوری‌و‌ازکجا شهدازندن‌همیشه‌هم‌زندن
من‌یه‌موقع‌ایی‌‌میخواستم‌برای‌ترک‌گناهم‌یه‌ راهیو‌برم‌‌‌ولی‌نمیدونستم‌که‌این‌راه‌درسته‌یانه ا‌زبرادر‌شهیدابراهیم‌هادی‌کمک‌گرفتم به‌عکسش‌نگاه‌کردم گفتم‌برادر‌کمکم‌کن خودت‌تا‌حالا‌این‌گناهو‌نکردی‌به‌منم‌کمک‌کن این‌گناهو‌تر‌ک‌بدم گفتم‌برادر‌این‌راهی‌که‌میخوام‌برم‌درسته؟! میدونی‌داداش‌ابرام‌چکار‌کر‌دبرام؟! باهام‌حرف‌زد گفت‌اره‌برو‌درسته🙂💔
من‌باورم‌نمیشد‌ولی‌داداش‌ابرام‌گفت‌راهت‌درسته برو‌امتحانش‌کن معجزه‌کرد‌برام شهیدهادی‌برادر‌خوبیه‌تو‌همه‌جا‌و‌همه‌کار‌دستتو میگیره🖐🏽
یادم‌وقتی‌باخواهرش‌حرف‌زدم و‌یا‌وقتی‌‌زندگیشو‌خوندم‌خیلی‌اشک‌ریختم باخودم‌گفتم‌عجب‌شهیدیه ببین‌قبل‌شهادت‌به‌مردم‌کمک‌میکرده بعدشهادتم‌‌حلال‌مشکلات‌مردم‌بوده💔
داداش‌ابرام‌خیلی‌شهید‌عجیبه‌خیلی!!💔
یادم‌یه‌بار‌دیگه‌میخواستم‌یه‌راهیو‌تو زندگیم‌برم‌ولی‌سخت‌بود‌میترسیدم‌نمیدونستم چکار‌کنم‌ منتظر‌یه‌پیام‌بودم که‌درکمال‌ناباوری‌‌داداش‌شهید‌محمدرضا‌دهقان برام‌پیغام‌فرستاد میدونی‌چی‌گفت؟! چون‌این‌راهیو‌که‌انتخاب‌کردم‌داداش‌محمدرضا خودش‌قبلاانجام‌میداده بهم‌‌گفت‌من‌انجام‌میدادم‌توام‌برو‌جلو‌نترس بهم‌گفت‌برو‌جلو تازه‌ازم‌خواست‌براش‌هدیه‌بفرستم🙂💔 یادمه‌وقتی‌با‌خانوادش‌باپدرش‌حرف‌زدم‌خیلی شیرین‌بود
برادر‌شهید‌عجب‌دستتو‌میگیره🖐🏽 برادر‌شهید‌عجب‌شیرین‌کمکت‌میکنه
اقام‌حسینو‌رفیق‌شهیدت‌‌کن چون‌اقام‌سالار‌شهیدانه🙂💔 چون‌رفاقت‌با‌اهل‌بیت‌شیرینه چون‌اقام‌مظلومانه‌شهید‌شد چون‌اقام‌تشنه‌شهید‌شد چون‌بدن‌اقامو‌بدون‌سر‌‌دفن‌کردن چون‌اقام‌بلده‌چجوری‌دست‌کنیزشو‌بگیره🖐🏽💔
و‌برادر‌شهیدپیش‌اقام‌حسین‌شفاعتت‌میکنه برادر‌شهید‌توزندگی‌کمکت‌میکنه برادر‌شهیدباهات‌حرف‌میزنه دردودل‌کن‌باهاش🙂
دردودل‌کردن‌باشهدا‌شیرینه یادمه‌وقتی‌رفتم‌در‌خونه‌ی‌‌مادرجان‌‌و‌باباعلی عجب‌اروم‌گرفتم یادمه‌وقتی‌کنج‌حرم‌بودم‌عجب‌اقام‌‌حسین ارومم‌کرد شهد‌اارومت‌‌میکنن‌تو‌اوج‌اشفتگی💔
یادمه‌وقتی‌رفتم‌معراج‌شهدا‌عجب‌اروم‌گرفتم یادمه‌وقتی‌‌کنار‌داداش‌شهید‌علم‌الهدی‌بودم عجب‌اروم‌بودم یادمه‌شهدا‌همیشه‌تو‌قلبمونن💔
برادر‌شهید‌که‌داشته‌باشی‌دلت‌گرمه‌به‌برادرت که‌هواتو‌داره‌حتی‌اگه‌کنارت‌نباشه برادر‌شهید‌که‌داشته‌باشی‌‌دلت‌ارومه‌که‌با‌برادرت دردودل‌میکنی برادر‌شهید‌که‌داشته‌باشی‌‌‌خیالت‌راحته‌که‌یکی هست‌همیشه‌حرفاتو‌گوش‌میده‌و‌برات‌لبخند‌میزنه🙂💔
برادر‌شهید‌که‌داشته‌باشی‌‌‌ شهیدت‌میکنه🙂💔
برکت‌نگاه‌شهداتو‌زندگی‌‌عجیبه برکت‌خاصی‌داره‌ها اینکه‌خادم‌شهدا‌باشی‌برکت‌داره اصلایکی‌از‌سفره‌های‌هرهفتتونه‌نذر‌شهد‌اکنید اینکه‌با‌شهدا‌باشی‌عجیب‌برکت‌داره اینکه‌مثل‌شهداباشی‌عجیب‌برکت‌داره شهدا‌برکتن‌توزندگی برکت🙂💔
برادر‌شهیدم دلم‌گرم‌نگاه‌توست دلم‌ر‌اهمیشه‌‌،تااخر‌عمر گرم‌نگه‌دار🖐🏽
من‌‌به‌برکت‌نگاهت‌توی‌‌زندگیم‌ایمان‌دارم:)💔
درد و دلای یه بچه مذهبی ...!💔🥀 انقدر ساده و بی ریا....
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۱ حامد دست از بستن موشک می‌کشد ، و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر افتاده است توی شکاف خندق و چرخ‌های عقبش هنوز می‌چرخند. تایرهای جلوی انتحاری هم ، دارند تقلا می‌کنند برای خروج از مخمصه؛ اما کاری از پیش نمی‌برند و فقط خاک به هوا می‌پاشند. حامد دهانش را باز و بست می‌کند ، تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد: - نگاهش کن! عین خر توی گل مونده! - با این وزنی که داره ابدا نمی‌تونه خودش رو بکشه بیرون. کمیل خودش را از خاکریز بالا می‌کشد. می‌گویم: - ببین، انتحاری که میگن اینه. ترس داره به نظرت؟ کمیل که هنوز رنگ‌پریده است، با دیدن تقلای انتحاری می‌پرسد: - نمی‌‌تونه بیاد بیرون؟ - نه. لبخند لرزانی روی لبش می‌نشیند: - ای‌ول! کمیلِ شهید می‌گوید: - می‌تونست بیاد هم ترس نداشت. تهش اینه که شهید می‌شین دیگه! ترس نداره! رو می‌کنم به کمیلِ جوان: - یه رفیق داشتم، همیشه وقتی توی موقعیت‌های خطرناک بودیم می‌گفت تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! و بعد از چند لحظه مکث، جمله‌ام را تکمیل می‌کنم: - اسمش کمیل بود. شهید شد. چهره کمیل جوان سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. حامد می‌گوید: - نمی‌شه بریم طرفش، چون ممکنه خودشو منفجر کنه. - همین الان هم احتمالاً همین کار رو می‌کنه. بخوابید روی زمین. و دوباره دستانم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - بخوابید روی زمین! همه با شنیدن صدای فریادم ، هرجا که هستند دراز می‌کشند روی زمین. یقه کمیل را می‌گیرم و همراه خودم روی زمین می‌خوابانمش. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۴۲ حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با هم کرکر به تلاش مذبوحانه راننده انتحاری می‌خندیم. صدای داد و فریاد راننده‌اش را ، می‌توان به سختی شنید که دارد به عربی بد و بیراه نثارمان می‌کند و گاز می‌دهد تا خودش را از خندق بیرون بکشد. وضعیت انتحاری به کنار، حامد انقدر بامزه می‌خندد که من بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. فکر کن بعد از یک درگیری مفصل با داعش، درحالی که یک انتحاری در چندمتری‌ات ایستاده، روی خاک بیان‌های شرقی سوریه به خنده بیوفتی و نتوانی کنترلش کنی! ظاهرش این است ، که خندیدن در شرایط سخت باید سخت باشد؛ اما دقیقاً برعکس است. در چنین شرایطی ، هر چیز کوچکی می‌تواند بهانه خندیدن بشود تا یادت برود کجایی و در چه وضعیتی هستی. حامد که هنوز نگاهش روی انتحاری ست، صدای آهنگ پت و مت را با دهانش تقلید می‌کند: - دیریم دیم... دیریم دیم... دیری دیری دیری دیری دیریم ریم... صدای خنده‌ی خفه و خُرخُر مانند بچه‌هایی که دور و برمان دراز کشیده‌اند را می‌شنوم؛ خودم هم دستم را روی دهانم می‌گیرم که صدای خنده‌ام بلند نشود. حامد از خنده سرخ شده. بی‌صدا می‌خندیم و داریم کم‌کم به شکم‌درد می‌افتیم. به حامد می‌گویم: - برادر شما دو دقیقه پیش داشتی مداحی می‌کردی! صدای خُرخُر خنده‌ها شدیدتر و بلندتر می‌شود. حامد میان خنده‌هایش بریده‌بریده می‌گوید: - این... نشاط... بعد از... روضه‌س... برادر! در همان حالِ خوابیده بر زمین، دستانش را بالا می‌گیرد و بلند می‌گوید: - خدایا این خوشی‌ها رو از ما نگیر! و من پشت سرش می‌گویم: - آمینش رو بلند بگو! کسانی که صدایمان را شنیده‌اند، با صدای بلند می‌گویند: - آااااامیــــــن! خنده‌ام را به زحمت جمع می‌کنم و با آرنج به پهلوی حامد می‌زنم: - این چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ تا کی باید بخوابیم این‌جا؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۳ حامد دستی به صورتش می‌کشد ، و لب‌های کش‌آمده‌اش را غنچه می‌کند تا خنده‌اش بند بیاید. بعد به انتحاری دقت می‌کند و می‌گوید: - راست میگی. چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ همان لحظه، در خودرو با صدای بلند و نخراشیده‌ای باز می‌شود. از پشت خاکریز ، به سختی جثه سیاهی را می‌بینم که تکان می‌خورد. گلنگدن سلاحم را می‌کشم ، و سلاح را روی حالت رگبار می‌گذارم. آماده می‌شوم که در صورت حرکت اضافه‌ای، راننده انتحاری را به رگبار ببندم. راننده دارد تقلا می‌کند ، خود را از خودرویی که با سر در خندق افتاده بیرون بکشد؛ این را می‌شود از صدای تکان خوردنش در ماشین زرهی دید. چند لحظه بعد، موفق می‌شود و می‌افتد روی خاک‌های خندق. حالا همه اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفته‌اند. می‌گویم: - ممکنه خودش جلیقه انتحاری داشته باشه. باز هم سکوت میان‌مان حاکم می‌شود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون می‌آید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار می‌بندم. با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا می‌پرد و فریاد می‌زند. رگبار را تمام می‌کنم و بلند می‌گویم: - أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك.(توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!) حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم می‌آید و کنار پای دیگر راننده رگبار می‌گیرد. راننده پایش را بلند می‌کند ، و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه می‌کند. بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش می‌گذارد. حامد داد می‌زند: - اخلع ملابسك! مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره می‌شود به خاکریز؛ جایی که گمان می‌کند صدای ما را از آن‌جا می‌شنود. می‌خواهد به سمت خاکریز بیاید ، که حامد با یک خط آتش متوقفش می‌کند. بلندتر و خشمگین‌تر داد می‌کشم: - یالا! اخلع ملابسک! و یک رگبار دیگر مهمانش می‌کنم. چند قدم عقب می‌رود و از ترس عربده می‌کشد. عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش می‌خواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوری‌های بهشتی؟! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۶ حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - فکر کنم نیروهای لبنانی‌اند. منتظرشون بودم. درست فهمیده است. وقتی نزدیک‌تر می‌شوند، می‌توانم علامت حزب‌الله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم. نزدیک اردوگاه توقف می‌کنند. با دیدن کسی که از سمت کمک‌راننده پیاده می‌شود، دست به دامان حافظه‌ام می‌شوم تا بشناسمش. مطمئنم این جوانِ گندم‌گون و لاغر را می‌شناسم. فکر کنم از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) باشد... سال‌های اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچه‌های تهران... اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین. باد موهایش را در هم ریخته ، و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود. تند و فرز به سمت‌مان قدم برمی‌دارد ، و دستش را برای دست دادن دراز کرده است. به ما که می‌رسد، به گرمی سلام می‌کند و حامد را در آغوش می‌گیرد. بعد انگار تازه چشمش به من می‌افتد. به صورتم دقیق می‌شود و زود می‌شناسدم: - عباس! خودتی؟ با یک دستم دستش را می‌گیرم و با دست دیگر، انگشت اشاره‌ام را می‌گذارم روی بینی‌ام: - هیس! من این‌جا سیدحیدرم! سیدحسین ابروهایش را بالا می‌دهد: - آهان... فهمیدم. باشه! حامد می‌پرسد: - شما هم رو می‌شناسید؟ سیدحسین دستش را دور گردنم می‌اندازد: - آره چه جورم! با نگاهم به سیدحسین می‌فهمانم بیشتر توضیح ندهد. سیدحسین حرف را عوض می‌کند: - من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچه‌های باصفایی‌اند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن می‌داد. با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران می‌شوم؛ اما حرفی نمی‌زنم. نیروها فرصتی پیدا کرده‌اند ، برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن. آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۴ دستش را بالا می‌گیرد و نفس می‌زند. بعد با تردید، دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند. پیراهن مشکی گشادش را ، که از تن در می‌آورد، برجستگی و سیم‌های رنگارنگ جلیقه انفجاری‌اش پیدا می‌شوند. نفس عمیقی می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم: - اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك.(جلیقه‌ت رو دربیار وگرنه همون‌جا منفجرت می‌کنم!) باز هم خیره می‌شود به خاکریز. تعللش را که می‌بینم، خشاب را جلوی پایش خالی می‌کنم: - إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا!(اگه بهت شلیک کنم منفجر می‌شی. زود باش!) دستش می‌رود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را می‌بندم و به حامد می‌گویم: - یه خشاب پر بهم بده! حامد خشاب را کف دستم می‌گذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمی‌شنوم. انگار دارد با خودش فکر می‌کند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمی‌صرفد! چشم که باز می‌کنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین. تمام لباس‌هایش را بجز لباس‌های زیرش درمی‌آورد تا مطمئن شویم خطری ندارد. حامد می‌گوید: - ارفع یدک و تقدم.(دستتو ببر بالا و بیا جلو.) مرد قدمی به جلو برمی‌دارد. از پشت خاکریز بیرون می‌آیم ، و به سمت مرد می‌روم. پشت سرش قرار می‌گیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش می‌‌دهم، به حامد می‌گویم: - به بچه‌های تخریب بگو بیان ماشین و جلیقه‌ش رو بررسی کنن. لباس‌هاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. پشت خاکریز، دستان مرد را محکم می‌بندم و می‌پرسم: - شو إسمک؟(اسمت چیه؟) با نفرت نگاهم می‌کند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوری‌های بهشتی‌اش برسد منم. تکانی به لب و دهانش می‌دهد ، و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان می‌اندازد. حالت خیس و لزج آب دهانش را ، روی گونه سمت راستم حس می‌کنم و حالم را به‌هم می‌زند. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و تند نفس می‌کشم. دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بی‌قراری می‌کند. برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۷ حامد به سیدحسین می‌گوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا کرده بودیم. و دست سیدحسین را می‌گیرد ، و می‌برد به سمت انتحاری‌ای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیله‌ای ست برای خستگی‌ در کردن و خندیدن نیروها. خسته‌ام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می‌برم به سایه چادر و کمی دراز می‌کشم. باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم. هنوز چشمانم گرم نشده است ، که صدای غرولند کردن حامد را می‌شنوم: - بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟ از میان پلک‌های نیمه‌بازم، بالا رفتن پرده چادر را می‌بینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر می‌زند: - داداش! اخوی! برادر! بی‌خیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم. صدای جوان و ناآشنایی می‌شنوم که پشت سر حامد می‌آید: - خواهش می‌کنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم! جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر می‌شود. باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین می‌گفت. با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب می‌زنم و ساعدم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم تا چهره‌ام قابل تشخیص نباشد. برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر! خبرنگار همچنان برای گرفتن مصاحبه به حامد التماس می‌کند. حامد اما دنبال بهانه‌ای ست که خبرنگار را از سر باز کند: - داداش باور کن من هیچ حرفی برای گفتن ندارم! همش همینه که می‌بینی. جنگه دیگه! جنگ و خون و کشتاره! همین. خبرنگار که انگار چیز ارزشمندی به دست آورده، سریع می‌گوید: - خب همین! خب همین‌ها رو بگید! حامد کلافه می‌شود و دست به کمر برمی‌گردد به سمت خبرنگار: - ای بابا! هرچی من می‌گم نَره تو میگی بدوش! تو رو جان من بذار من دو دقیقه سرم رو بذارم زمین. این‌همه آدم توی این اردوگاهه، برو از یکی دیگه مصاحبه بگیر خب! خبرنگار ناامیدانه سرش را پایین می‌اندازد؛ لنز دوربینش هم به سمت زمین می‌چرخد. دستی میان موهای کم‌پشت خرمایی‌اش می‌کشد و با لب و لوچه آویزان، از چادر بیرون می‌زند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۵ با آستین آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندش‌آور است. از قمقمه‌ام مشتی آب در دستم می‌ریزم و آن را به صورتم می‌زنم. حامد با دیدن چهره در هم رفته‌ام می‌پرسد: - چیزی شده؟ می‌خواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف می‌شوم. ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند. می‌گویم: - هیچی. تحویلش بدید به بچه‌های سوری. حامد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب بهپادهاشون خندق رو ندیدن. و به ماشین انتحاری که درهایش باز است ، و حالا خالی شده اشاره می‌کند. یک تویوتای هایلوکس است ، که داعشی‌ها خودشان با ورقه‌های فلزی، زرهی‌اش کرده‌اند. این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشین‌های سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشین‌های معمولی را زرهی می‌کنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند. حامد می‌گوید: - برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزب‌الله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات. دست به کمر می‌زنم و بچه‌ها را می‌بینم که دارند چادر می‌زنند: - پس یه فرصتی برای استراحت هست. حامد هنوز جواب نداده ، که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ می‌بینم. از این فاصله نمی‌شود ، نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمت‌مان می‌آیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان می‌رود. چندبار سرفه می‌کنم. این مدتی که سوریه بوده‌ام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریه‌هایم رسوب گرفته. مادرم اگر بفهمد ، با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت می‌کنم، خودش چادر به کمر می‌بندد و می‌آید این‌جا تا من را برگرداند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃