eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
186 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم =توحید صل علی محمد =نبوت و آل محمد و عجل فرجهم =امامت واحشرنا معهم =معاد والعن اعدائهم =عدل جمیعا ان شاءالله اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واحشرنا معهم والعن اعدائهم جمیعا ان شاءالله این صلوات توصیه‌ی مرحوم شیخ عباس قمی رحمه الله علیه هست که اگر روزی صد مرتبه ذکر گفته شود تمام گرفتاریها ی فرد حل می‌شود خیر و برکت زیاد دارد
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوره جمعه که خوندنش در شب جمعه سفارش شده تقدیم به شما عزیزان 💚 بخون و برای همه بفرست
عاشقان حجاب🇵🇸
از فعالیت کانالمون راضی نیستید که ترک میکنید؟😢در ناشناس بهمون بگید
دوستان لزومی به اجبار بودن در کانال نیست لطفا حرف های زشت و بی ادبی داخل ناشناس نگید😔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۱ امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم نقره سفارش آن عروس و داماد را هم آورد. –آقا سعید بیا اینو ببر.میز شماره هشت. نگاهش که به قهوه‌ی آقای امیرزاده افتاد با چشم‌های گرد شده به طرفم برگشت. –تو هنوز اینو نبردی؟ سرد میشه. اگه تو با این کارات صدای اینو درنیاوردی.... بعد از رفتن سعید از جایم بلند شدم. –الان میبرم. نگاهی به سینی انداختم. –کنار قهوش یه چیزی بزار، خشک و خالی که نمیشه. –گفته تلخ دیگه، بعدشم چیز دیگه‌ایی سفارش نداده، میخوای به حساب خودت یدونه شکلات تلخ بزارم؟ نوچی کردم. نه بابا، میخوای اوقاتش تلخ‌تر بشه. قهوه تلخ، شکلات تلخ چه شود. خندید. –شود برج زهرمار. شاکی نگاهش کردم. –یه شکلات شیری یا ویفری، چیزی، خلاصه یه چیز شیرین بزار. از باکس زیر پیشخوان دو عدد شکلات مغزدار شیری برداشت و کنار فنجان قهوه‌اش گذاشت. –بفرما، سینی را برداشتم و به طرف میزش راه افتادم. دست راستش را زیر سرش مشت کرده بود و منتظر نگاهم می‌کرد. احساس کردم قلبم از جایش کنده شد. صدای گروپ گروپش را می‌شنیدم. پاهایم دستپاچه شدند و سریع‌تر از هر وقت دیگری خودشان را به میزش رساندند. برای همین چند قطره از قهوه داخل نعلبکی‌اش ریخت و شکلاتهای کنار فنجان را خیس کرد. با شرمندگی سینی را روی میزش گذاشتم. صاف نشست و به نعلبکی نگاه کرد و گفت: –یادتونه روز اولی که می‌خواستید چایی رو بزارید رو میز چی شد؟ سرم را پایین انداختم. –ببخشید الان براتون تمیز... با دستش مانع شد. –نیازی نیست. الان دیگه وارد شدید، حداقل رو لباسم نمی‌ریزین، شانس آوردم وگرنه لک قهوه که پاک نمیشه. از حرفش خوشم نیامد برای همین گفتم: –شما نگران نباشید اگه لک میشد خشکشویی ها بلدن چطوری پاکش کنن. پوزخندی زد. –خسته نباشید. فکر کردم می‌خواهید بگید خودم می‌برم می‌شورم. پوفی کردم و زیر لب گفتم: –فعلا که اتفاقی نیوفتاد. خودش را منتظر نشان داد که قهوه‌اش را جلویش بگذارم. نگاهی به شکلاتها انداخت. –من که شکلات سفارش ندادم. به مسخره گفتم: –خانم نقره گذاشته، حتما بخورید واسه اعصاب خیلی خوبه. یکی از شکلاتها را در دستش گرفت و زمزمه کرد. –ببینید همه میدونن کنار هر تلخی باید یه شیرینی هم باشه وگرنه... همان لحظه یک مشتری جدید وارد کافی‌شاپ شد. حرفش را بریدم. –ببخشید من باید برم. مات زده نگاهم کرد. مشتری یک آقای جوان بود که معلوم بود اعصاب ندارد. سه تا ماسک روی هم زده بود. همین که نشست ته مانده‌ی سیگارش را داخل گلدان گلی که روی میز بود انداخت. چون گلدان شیشه‌ایی بود کثیف شدن آبش مشخص شد. نگاه متعجبم را به صورتش انداختم. –آقا سطل آشغال اون گوشه هست، چرا اینجا انداختید. طلبکار گفت: –خب یه زیر سیگاری چیزی بزارید اینجا دیگه من پاشم تا اونجا برم؟ گلدان را برداشتم و گفتم: –اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. زمزمه کرد. –اینجا که پرنده پر نمیزنه، سیگار کشیدن به کجا برمی‌خوره. حرفش توهینی بود به همه‌ی آدمهایی که در کافی شاپ بودند. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۲ گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید: –اینو چرا گذاشتید اینجا؟ –مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته. ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد. –بعضیها یه ذره شعور ندارن، گنگ نگاهش کردم. برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد. –می‌بینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟ لبخند زدم. –چه اشکالی داره، همکاریه دیگه. آقای تازه وارد صدایم زد. –ببخشید من برم سفارش بگیرم. آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال می‌کشید. تا نزدیکش شدم گفت: –خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن. نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش. –آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن. زیر لب گفت: –ضد عفونی شدن، آره جون خودت حرفش را نشنیده گرفتم. –ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و پچ پچ کنان گفت: –تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده. انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید. نمی‌دانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه می‌کرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد. دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت: –چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم. کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم. تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت: –خانم چند لحظه. به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم. –بله. اشاره به قهوه‌اش کرد. –این که سرده. دستپاچه گفتم: –واقعا؟ به جای جواب فقط چشم‌هایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشم‌هایش را بست برای باز کردنشان عجله‌ایی نکرد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم. حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنه‌ی فنجان حلقه کردم. –بله سرد شده، بدید ببرم. تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعه‌ایی خورد. –سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان می‌کنید؟ –نه، فقط خواستم... جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. – سرد می‌خورم. فقط شما اون وقتی که می‌خواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده. من فقط یه سوال دارم. چرا؟ یهو چه اتفاقی افتاد که... آقای تازه وارد با صدای بلند گفت: –خانم این الکل چی شد؟ توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی، آن آقا رو به جمع گفت: –یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه. از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من درونش فرو می‌رفتم. امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم. –خواهش می‌کنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو می‌کنه نمی‌دونم چرا می‌خواد شما رو عصبانی کنه. امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست. آن مرد دوباره گفت: –آره، بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش. این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد. از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم. بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند. آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت: –ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی. امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت: –مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی. پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه. مرد با طعنه گفت: –مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟ خوش دارم همینجا بشینم. امیرزاده یقه‌اش را گرفت و مشتی حواله‌ی صورتش کرد. تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند. برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم: –بسشه ولش کنید. ولی انگار زبان درازی آن مرد می‌خواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد. گوشه‌ی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم: –تو رو خدا بیایید عقب، ولش کنید. امیرزاده برگشت و نگاهم کرد و با دیدن نگرانی‌ام یقه‌ی آن مرد را رها کرد و گفت: –چیز مهمی نیست شما برید... هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: –مواظب باشید. هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۳ از یک طرف می‌ترسیدم بلایی سر امیرزاده بیاید و از طرفی استرس توبیخ آقای غلامی را داشتم. آقای غلامی از کمر امیرزاده گرفت و به طرف میز هدایت کرد. سعید و ماهان هم آن آقا را آرام می‌کردند. امیر زاده کنار میز ایستاد و به آقای غلامی گفت: –از اولش امده بود برای دعوا. آقای غلامی حرفش را تایید کرد و نگاهش را به آن مرد دوخت. نگاه نگرانم را به امیرزاده چسباندم. دستی به موهایش کشید و روی صندلی‌اش نشست و نگاهی به من انداخت و بعد چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد. نمی‌دانم چه حکمتی در این کارش بود ولی مرا آرام می‌کرد. انگار می‌خواست بگوید مشکلی نیست. آن آقا بلند به ماهان و سعید گفت: –بابا برید کنار فاصله‌ی اجتماعی رو رعایت کنید. اینجا هیچ کس کرونا حالیش نیست. بعد هم همانطور که به طرف در می‌رفت گفت: –من میرم شکایت می‌کنم اصلا اینجا چرا بازه، مگه همه‌ی رستورانها نباید بسته باشه. آقای غلامی به سعید و ماهان اشاره کرد. آنها هم دنبالش رفتند تا راضی‌اش کنند که برگردد و با هم صحبت کنند. ولی موفق نشدند. بعد از رفتنش امیرزاده رو به آقای غلامی کرد و گفت: –هیچ کاری نمیکنه، همش بلوفه. ماهان نزدیکتر آمد و رو به من گفت: –شما حالتون خوبه؟ با تکان سرم جواب مثبت دادم و این از چشم امیرزاده دور نماند. چند مشتری که در کافی شاپ بودند کم کم بلند شدند و رفتند.. خجالت زده به پشت پیشخوان رفتم. حتما آقای غلامی همه را از چشم من می‌بیند. خانم نقره با هیجان گفت: –این امیرزاده برات کار درست کردا، حالا ببین غلامی چیا بهت بگه، اخراجت نکنه شانس آوردی. –مگه تقصیر امیرزاده بود؟ همه شاهد بودن اون مرده شروع کرد، انصافم خوب چیزیه. خانم نقره لبهایش را بیرون داد. –آره، ولی غلامی این چیزا سرش نمیشه، انصافش کجا بود، اگه نوک سوزن انصاف داشت اینقدر از ما کار نمی‌کشید آخرشم سر ماه حقوقمون رو قسطی بده. همه سرکارهایشان برگشتند. فقط امیرزاده بود که تنها نشسته بود. به خاطر مشتی که خورده بود لبش کمی متورم شده بود. یک لیوان آب به همراه چند تکه یخ برایش بردم و پرسیدم: –حالتون خوبه؟ نایلون یخ‌ها را مقابلش گذاشتم. – این یخ‌ها رو بزارید روی لبتون. بدون این که نگاهم کند به لیوان آب زل زد. –مثل این که اینجا خیلی‌ها نگران حال شما هستن. نگاهم را پایین انداختم. می‌دانستم منظورش ماهان است برای همین گفتم: –نه، اینطور نیست، تو محیط کار پیش میاد. لیوان را بین دستهایش زندانی کرد. –اینجا کار کردن در شأن شما نیست. باید دنبال یه کار بهتر باشید. – سر هر کاری که باشم همه جور آدمی پیدا میشه، دیگه باید کنار بیام و خودم از پس مشکلاتم بر بیام. سرش را بلند کرد. –محیط کار خیلی مهمه، بخصوص برای دختری مثل شما، حیفه تو این سن تو این محیط‌ها کار کنید. به روبه‌رو نگاه کردم. –البته احتمالا به خاطر اتفاق امروز همین کار رو هم از دستش بدم. سوالی نگاهم کرد. غم نگاهم را پنهان کردم و به طرف پیشخوان رفتم. ماهان کنارم ایستاد و گفت: –آقای غلامی باهات کار داره. می‌دانستم وقت توبیخ است خودم را آماده کرده بودم. به طرف صندوق رفتم. سعید روی میز آقای غلامی خم شده بود و با هم پچ پچ می‌کردند. جلوی صندوق ایستادم. با اشاره‌‌ی آقای غلامی سعید کمی آنطرف‌تر ایستاد. آقای غلامی اخم کرده بود. موهای سرش که قبلا از ته تراشیده بود کمی جیک زده بود و این زشتش می‌کرد. جایی که ایستاده بودم در دید امیر زاده هم بود. نگاهم را به میز دادم و منتظر ایستادم. آقای غلامی سینه‌اش را صاف کرد. –روز اول یادته بهت چی گفتم؟ امروز با این اتفاق مطمئنم چندتا از مشتریهامون رو برای همیشه از دست دادیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۴ با ناراحتی گفتم: –یکی دیگه اینجا توهین میکنه من مقصرم؟ اون آقا ازهمون اول بد حرف میزد. جدی‌تر شد. –باید همون اول به من می‌گفتید. پس این کلاسهای مشتری مداری برای چیه؟ من بارها گفتم با این مدل مشتریها باید چطور حرف زد. ولی شما چون حواستون جای دیگه بوده بهش توجه نکردید، اونم عصبی شده. با ناراحتی گفتم: –اتفاقا من حواسم پیش مشتریها بود. اون خودش عصبی بود من عصبیش نکردم. صدام کرد از من الکل خواست، منم رفتم بیارم یه مشتری دیگه صدام کرد گفت قهوش سرد شده، خواستم... حرفم را برید. –نمی‌خواد برام توضیح بدی من کامل از جزییات خبر دارم. این اولین بارت نیست. سرم را بلند کردم و نگاهی به سعید انداختم. با ناراحتی گفتم: –من اولین بارم نیست؟ من که کاری نکردم. پوفی کرد. –به گوشم میرسه، حالا من چیزی نمیگم فکر نکن از هیچی خبر ندارم. –آخه از چی؟ من که سرم تو کار خودمه, با کسی کاری ندارم. انگار حرفم عصبی‌اش کرد. –فکر کردی متوجه نمیشم با ماهان سر و سّری داری. معلوم نیست چی رد و بدل میکنید. الانم که با این امیرزاده... حرفش را نیمه گذاشت. با دهان باز نگاهش کردم. –چه سر و سٓری، چرا تهمت میزنید؟ ما چیزی رد و بدل نکردیم. چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم حرفهای ما را می‌شنید یا نه. آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم: –شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید. ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت: –اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بی‌خبرم؟ شما آب بخورید من می‌فهمم. بالاخره هم مچتون رو می‌گیرم. چشم‌هایم را گرد کردم. –نایلون سیاه؟ سرش را تکان داد. کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود. وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد. وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت: –خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه. بعد هم رفت و از داخل گنجه‌ایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت: –بیا اینم مواد مخدر. قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند. آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت: –قابل شما رو نداره. امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش می‌داد گفت: –غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل می‌کردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست. آقای غلامی گفت: –نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئله‌ی دیگه‌ای حرف میزدیم. امیرزاده به من نگاهی انداخت. –ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش... ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۵ –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت. آقای امیرزاده به دوربین زل زد. شرمندگی‌ام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده. دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد. –اینا تو محیط کار عادیه؟ حرف خودم راوتحویل خودم می‌داد. هنوز نگاهش به دوربین بود. آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت: –مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟ ماهان گفت: –مگه فقط برای شکاره؟ غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز می‌کشید پرسید: – رمزتون؟ بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت: –اخه این دوربینا به چه کاری میان؟ امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوری‌اش مرا عصبانی کرد. غلامی بی تفاوت گفت: –برید سرکارتون، ولی این دفعه‌ی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد. با بغضی که مدام میرفت و می‌آمد گفتم: –من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست. بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم. در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث می‌کرد و می‌گفت: –کاش حداقل درست آدم‌فروشی می‌کردی، چرا یه چیزی رو نمی‌دونی میری میگی؟ باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد. از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم. همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقه‌ایی به در خورد. آقا ماهان بود که نگران نگاهم می‌کرد. –چی شده؟ بغضم را قورت دادم. –هیچی، میخوام برم. دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد. –لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که... نگاهم را به زمین دوختم. –بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست. –شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو می‌شناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمی‌تونید دوام بیارید. –من نمی‌تونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد. شماتت بار نگاهم کرد. –آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه، دستم رو بالا بردم و بلند گفتم: –دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمی‌کنم. ماهان پوزخندی زد و رفت. چند دقیقه‌ایی روی گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق نشستم. فکر می‌کرد الان غلامی می‌آید و عذر‌خواهی می‌کند. چه خیال خامی داشتم که فکر می‌کردم همه دست به دامانم می‌شوند که نروم. لباسهایم را که عوض کردم و آماده‌ی رفتن شدم. در را باز کردم و بیرون آمدم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤎🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بـزرگۍمۍگفـت: تڪیہ‌ڪن‌بہ‌شھـدا؛ شھـداتڪیہ‌شـون‌خـداسـت. اصـلاڪنار‌گل‌بنشـینۍبـوۍگـل‌مۍگیـرۍ؛ پس‌گلسـتـان‌ڪن‌ڪل‌زندگیـت‌رو بـٰایـٰادشھـدا...!'♥️🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤎•⊱¦⇢
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۶ هر کس مشغول کار خودش بود. نمی‌دانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم. آقای غلامی پشت صندوق نبود. از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت. خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم. صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشته‌ایی نداشت. تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است. ایستادم و شروع به خواندن کردم. یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود. "طعم دلتنگی‌ام از قهوه هم تلخ تر بود." در وسط تخته سیاه هم نوشته بود. "با ارزش ترین چیز، در زندگی دل آدم هاست .. اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش" بارها و بارها خواندم. هر دفعه که می‌خواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است. با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمی‌آیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شده‌ام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم می‌دادم را جور می‌کردم. از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم. آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت: –بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشته‌ها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم. این امیرزاده‌ رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بی‌حرف، بی نوشتن میومد و می‌رفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمی‌کرد. اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده. با خشم نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد: –الان تو این کرونا می‌دونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم. کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم. مِن و مِنی کرد و توضیح داد. –می‌خوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی می‌خواد. زمزمه کردم: –شبانه روزی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو می‌خوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم می‌خوام اون بره و تو به جاش بیای. البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت می‌کنم. لب زدم. –پیش شما؟ –آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی. با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی می‌کند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را می‌زند. وقتی تعجبم را دید گفت: –اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که مشکلی نباشه. چشم‌هایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده. نگاهی به اطراف انداخت. –از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم. اونجا تو خونه‌ی من رفاه کامل داری. نگاهی ته ریش‌جو گندمی‌اش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد. فاصله‌ی فاحش سنی‌مان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم. آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد. –اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمی‌تونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی می‌کردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه. وقتی حالم را دید شانه‌ایی بالا انداخت. –مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقه‌ی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۷ حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بی‌خیال ادامه داد: –اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –شما فکر کردید من بی‌کس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول... حرفم را برید. – همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم. بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و... دیگر نماندم که بشنوم. به سرعت از کافی‌شاپ بیرون زدم. هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازه‌ی هوای چشم‌های من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند. چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود می‌باریدند. ماسک را تا زیر پلک‌هایم بالا کشیدم. وقتی به این فکر می‌کردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم می‌سوخت. بدون حقوق جواب مادر را چه می‌دادم. دلیل بیرون آمدن از کافی‌شاپ را چطور توضیح می‌دادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت می‌گرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمی‌دانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را... ولی می‌دانستم دیگر نباید به آنجا برگردم. غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند. با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم. سرم را بلند کردم. امیرزاده بود. حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه می‌کرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه می‌کردم. آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازه‌ی آقای امیر‌زاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کرده‌ام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازه‌اش ایستاده‌ام. نزدیکم آمد و نگاهش را به چشم‌هایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید: –چرا گریه می‌کنید؟ نگاهم را زیر انداختم. دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید. –چشم‌هاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند. با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید. –غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟ با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونه‌هایم را گرفتم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم. برای این که حرفی زده باشم گفتم: –اون بابت حرفهایی که بهم زد عذر‌خواهی نکرد منم نموندم. دستی به موهایش کشید: –عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟ به دور دست نگاه کردم. –فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد. –دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟ از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم: –از شکستن دل من لذت می‌برید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت می‌کنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت. –معذرت می‌خوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم. نگاهم را به کفشهایم دادم. فوری گفت: –اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا... –نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو... –شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت... با شتاب گفتم: –نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذر‌خواهی هم کنه من دیگه به کافی‌شاپ بر نمی‌گردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم. –حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده. –غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه. –البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره. دستهایم را در جیب پالتوام بردم. –من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمی‌خوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش. –اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت می‌کنم. به نظر آدم منطقی میاد. پوزخندی زدم. –پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید بی‌فایدس. –بیخود کرده، مگه شهر هرته. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۱۸ سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخورده‌ام. از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت. امیرزاده پرسید: –چی شد؟ –هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه. –اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه. –نه، خوبم، باید برم. نوچی کرد. –خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا. چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم. چهارپایه‌ایی آورد و کنار پایم گذاشت. –بشینید اینجا. همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت. –اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده. ویفر را گرفتم. –فکر نکنم فشارم باشه. –چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن. حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم می‌کرد. مادرش؟ پس زنش کجا بود؟ اصلا اون از کجا می‌داند که همه‌ی خانمها اینطور می‌شوند؟ –شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟ آهی کشید. –اهوم، خیلی... –چرا؟ –بگذریم. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: –خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید. با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدی‌تر شد. –من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازه‌ی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه. بدون معطلی و فکر جواب دادم. –ببخشید ولی من نمی‌تونم. من توی خونه صنایع دستی انجام می‌دم و می‌فروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم می‌پردازم. ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ چه هنرمند! –البته به کمک خانوادم، دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد. –خیلی خوبه، همه‌ی کارهای شما غافلگیر کنندس. از تعریفش تمام ناراحتی‌ام را فراموش کردم. نگاهم را به بیرون از مغازه دادم. –شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد. دقیق نگاهم کرد. –مطمئنید؟ از جایم بلند شدم. –بله. با اجازتون. دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم. –فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم می‌رسونمتون. نگاهش کردم. –نه خودم میرم. ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. –این واسه خوردنه نه نگاه کردن. بدون این که ویفر را کامل از بسته بندی‌اش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت: –یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی می‌کرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همه‌ی شکلاتهای دنیا را هم می‌خوردم فشارم بالا نمی‌آمد. ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت: –گاز بزنید. بعد چشم‌هایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت. من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت. –بریم خانم، من می‌رسونمتون و برمی‌گردم. این جور مواقع چنان تحکم می‌کرد که دیگر نمی‌توانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. می‌ترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم. کنارم ایستاد. –الان چرا نمیایید؟ عاجزانه گفتم: –باور کنید خودم برم راحت ترم. پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند. –چیه می‌ترسید؟ مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت: –نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید. سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهی‌اش مردد بودم. –قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸