<💕🌸>
يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ
اى انسان، تو در #راه پروردگارت رنج فراوان مىكشى؛ پس پاداش آن را خواهى ديد.
آیه۶ سورهٔ انشقاق
#آیه_گراف ❤️✨
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۹
مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط میدید.
–میدونم تقصیر شما نبود. به نظر من که تو این دنیا همه چی به هم ربط داره، ناراحت شدن اون روز شما، مریضی مادرم، چند روز نیومدن من، نگرانی شما،
به دردسر انداختن خودتون به خاطر من، بعد از این حرف زیر چشمی نگاهم کرد.
نمیدانستم چه بگویم چون دقیقا منظورش را نفهمیدم میترسیدم حرفی بزنم که باعث شود بیشتر لو بروم.
ادامه داد:
–همهی اینا به هم ربط داره...
اصلا تا حالا فکر کردید چرا باید همون لحظه که شما امدید پول رو پس بدید قبلش اون خانم هم امده باشه و در مورد مشکلات و کمک جمع کردن با من حرف بزنه، بعد همین باعث شد من اون حرف رو بزنم و بعدشم باعث دلخوری شما وخیلی مسائل بشه...
فکری کردم و پرسیدم.
–نکنه چند روز کافی شام نمیایید اتفاقی افتاده که باز فکر میکنید به من مربوطه.
بعد از این که نشانی ایستگاه مترویی که همیشه آنجا پیاده میشدم را پرسید گفت:
–اگر نظر من رو بخواهید آره مربوطه،
–باز کسی کرونا گرفته؟
–نه خوشبختانه،
–پس چی؟
سکوت کرد.
نگاه سوالیام را به آینه دوختم.
با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش به ته ریشش دست میکشید.
از آینه نگاهم کرد.
لبخند زد.
–اینجوری نگاه میکنید یاد اون روز میوفتم. نگاهم را به خیابان دادم.
–مگه شما نگفتین میخواهید حرف بزنید خب چرا طفره میرید.
–باشه میگم، به شرطی که به حساب فضولی نزارید من فقط نگران شدم.
وقتی این حرف را زد کمی دلشوره گرفتم.
با نگرانی نگاهش کردم.
متوجه شد و زود گفت:
–اصلا چیز مهمی نیست، من میخوام ازتون تشکر کنم و از این که اینقدر باعث درد سر شما شدم دوباره ازتون عذر خواهی کنم.
–چیزی شده؟
–راستش این چند روز کارم شده بود رفتن به مترو و پرس و جو کردن در مورد اون دختر، اسمش چی بود؟
ابروهایم بالا رفت.
–کدوم دختر؟
همون دختر فروشنده هه.
–منظورتون سارس؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد فوری گفت:
–فقط میخوام حرفهام رو باور کنید. من فکر کردم اون داره شما رو یه جورایی اذیت میکنه و داره از شما اخازی میکنه.
که وقتی امروز صبح بالاخره با پرس و جو و کلی انتظار کشیدن پیداش کردم فهمیدم کارش کمتر از اخازی هم نبوده. فکر کردم شاید شما به کمک احتیاج دارید و نمیتونید از کسی کمک بگیرید. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که اون روز اون دختر دقیقا جلوی مغازه ی من با شما جر و بحث کرد. پس حتما باید یه کاری انجام بدم
پیشانیام عرق کرده بود. سرم را پایین انداختم. با این حساب حتما ساره همه چیز را لو داده بود.
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۰
–من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد.
برام همه چیز رو توضیح داد، البته قبلش کلی منو تیغ زد، به کم هم قانع نیست. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
–اولش که گفت چقدر از شما گرفته تعجب کردم و با خودم گفتم آخه این خانم حصیری چرا این همه پول بی زبون رو به این داده. ولی حالا که دارم فکر میکنم میبینم با شما خیلی خوب حساب کرده...
وای خدای من، ساره خدا لعنتت کنه من رو به پول فروختی؟ اگه میدونستم اینقدر دهن لقه کاری ازش نمیخواستم. کاش بهش میسپردم که به کسی حرفی نزنه، البته فایده ایی هم نداشت اون تا اسکناس ببینه همه چی یادش میره. حالا که کار از کار گذشته بود باید توضیحاتی میدادم که سوتفاهم پیش نیاد، حالا فکر نکنه من فضولم و تو زندگی دیگران تجسس میکنم.
سرم را بالا آوردم.
–من فقط نگران شدم که نکنه اتفاق بدی...
حرفم را برید.
–شما خیلی هم کار خوبی کردید. اصلا فکر نمیکردم موضوع این چیزی باشه اون دختره گفت.
راستش وقتی حرفهاش رو شنیدم خوشحال شدم. اولش وقتی دیدم با اون دختره سر و سّری دارید یه کم ترسیدم. ولی بعد که جریان رو فهمیدم خیلی هم ذوق کردم. که شما به خاطر من اینقدر خودتون رو به دردسر انداختین.
همین که میگید نگرانم شدید یه دنیا میارزه.
از طرفی از این که دنبال ساره رفته تا سر از کارم در بیاورد ناراحت بودم از طرفی هم از این که اینقدر برایش مهم بودم که کارش را به خاطر من چند روز رها کرده ته دلم قنج رفت.
ترسیدم از این که نکند ساره برای بیشتر پول گرفتن دروغ هم قاطی حرفهایش کرده باشد، برای همین پرسیدم:
–ساره دقیقا چی به شما گفته؟ نکنه از خودش حرف درآورده باشه؟
با شک نگاهم کرد.
–اون گقت که شما میخواستین ماهانه یه کمکی به مسجد بکنید واسه امور خیر. هر روز میومدید سراغ من که ازم بپرسید چطوری باید این کار رو انجام بدید ولی خب من نبودم.
بعد چند روز, دیگه شما نگران میشید و برای این که روتون نشده خودتون برید مسجد و بپرسید به این دختره گفتین که پرس و جو کنه. در حقیقت با یه تیر دو نشون زدید.
نفس راحتی کشیدم. باز خدا ساره رو خیرش بده آبرومندانهتر تعریف کرده. خیلی ضایعم نکرده.
–بله درست گفته.
سری به تایید تکان داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۱
–منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای همین دختره رو میگه و خیلی هم خوشحال بود که یه نفر دیگه به خیرین اضافه شده و ماهانه میخواد کمک کنه. اون دختره رو هم قشنگ یادش بود، با مشخصاتش بهم توضیح داد. بعدشم یه بسته قبض مسجدرو بهم داد که هر کس خواست کمک کنه بهش
قبض بدم.
از این همه پیگیریاش ماتم برد.
نگاهی به کیفم انداختم.
–البته من از ماه دیگه کمک میکنم، این ماه یه کم بی برنامه...
دستش را در هوا تکان داد.
–نه منظورم شما نبودید، داشتم کارایی که انجام دادم رو براتون توضیح میدادم.
همینطور میخواستم ازتون بخوام دیگه مسیرتون رو کج نکنید و از اونور نرید. از همین راه همیشگیتون برید.
لزومی نداره اینقدر راهتون رو دور کنید.
نگاهم را زیر انداختم و او نفس عمیقی کشید و آرامترادامه داد:
–وقتی شما از اون خیابون رد میشد انگار اون خیابون رو زنده میکنید.
وقتی نیستید انگار همه مردن، چشمم کسی رو نمیبینه، هیجا رنگ نداره، همه چی سیاه و سفید و دلگیره، سوت و کور
بودن خیابون اونقدر به چشم میاد که این همه آدم انگار محو میشن و دیده نمیشن.
مثل یه شهری که خاک مرده توش پاشیدن.
آدمهای زیادی از جلوی مغازه رد میشن ولی چشم من فقط یه نفر رو میبینه.
سرم پایین بود و نخهای گوشهی شالم را دور انگشتم میپیچاندم و باز میکردم. اصلا توقع شنیدن این حرفها را نداشتم.
از خجالت نمیدانستم چه کار کنم. انگار ناگهان آدم دیگری شده بود، حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. ضربان قلبم آنقد بالا رفته بود که میتوانستم صدایش را بشنوم.
از خجالت سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. او هم دیگر سکوت کوتاهی کرد و بعد پرسید:
–میتونم سوالی ازتون بپرسم؟
بدون این که سرم را بالا بیاورم گفتم:
–بفرمایید.
–اگر دلتون نخواست جواب ندین. سکوت کردم و او ادامه داد:
–چرا تو اون کافی شاپ کار میکنید؟ منظورم اینه اصلا اون کار در شأن شما نیست. اونجا همه جور آدمی میاد صورت خوشی نداره شما مدام جلوشون بزار و بردار کنید.
بالاخره انگشتم را از لای نخ های شالم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون دادم. به خاطر هیجان بالایم میترسیدم حرفی بزنم و در صدایم لرزش باشد برای همین از درون به خودم آرامش میدادم.
از آینه نگاهم کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
تبادل
امارتون مهم نیست(حداقل ۵۰ عضو)
کانال مذهبی
مطالب اخلاقی
بنر اخلاقی
برای تبادل حتما باید عضو کانالم باشی✔️
بنرتو میزارم باید بنرمو بذارید.
جهت تبادل👇
@SHAHIDARMANALIVERDIE
آیدی مدیر
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
شرایط ادمینی👇
شرایط کامل برای ادمین شدن👇
#پست های مربوط به کانال
مثال درباره شهادت،امام زمان، و ...
تبلیغ نکنی
چالش نزاری البته بدون اجازه
روزی ۶ الی ۷ تا پست بزارید.
صبح بعد از بسم الله.... فعالیت شروع کنید
شب بعد از پایان فعالیت چیزی نذارید
جهادی کار کند
دختر باشد
@SHAHIDARMANALIVERDIE
آیدی مدیر
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
نیاز به ۲ ادمین داریم👇
جهادی⭕️
پست گذاری⭕️
@SHAHIDARMANALIVERDIE
❌مزاحمت=ریپ❌
لینک کانال👇
@ea_mhdei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+اینانقلابمدیونشماسٺ🥺:)))!