<💕💔>
تا محرم...
نگرانم!
نگرانم نکندخواب بمانم؛
نکندبغض من از شدت غم
نه ببارد..
نه بکاهد..
نکنداشک نریزم؟
نکندکرب و بلا را ندهی..
حضرت ارباب؟
نکندبازبمانم؟
نکندبازنخوانم که حرم
اهل حرم
میروعلمدار نیامد؟🥺🥺
نکند پای پیاده حرمت
بازبماند به دلم حسرت و آهش..
نگرانم..
نگرانم نکنددیرشودجای بمانم؛
نگرانم...!!💔💔
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
-تعصبدارم🙂🖐🏿...!
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
#نماز_اولوقت
میگن وسط یه عملیات،
یهو دیدن حاجقاسم دارن میرن...!
گفتن: حاجی کجا میری؟!
مأموریت داریم!
حاجقاسم گفتن:
مأموریتی مهمتر از نماز نداریم...!
حواست باشه!
پیرو حاجقاسم بودن به این نیست که هر شب ساعت 1:20 میزنی ساعت به وقت حاجقاسم!
ببین حاجقاسم چه کار کرد که حاجقاسم شد!
بدون نماز به هیچ جا نمیرسی
.🍁.☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۰
چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازهی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست.
چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمیتوانستم داخلش را ببینم.
پشت ویترین ایستادم و به بهانهی نگاه کردن به ویترین میخواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟
چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند.
نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم.
همان لحظه صدایش را شنیدم.
–دخترخانم، خانم.
برگشتم و همونجا ایستادم.
خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد.
بعد سرش را پایین انداخت.
–خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم...
حرفش را بریدم.
–اشکالی نداره. مهم نیست.
دستهایش را داخل موهایش کشید
–همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهرهی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد.
دستپاچه گفتم:
–نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته.
مبهوت نگاهم کرد.
–شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟
آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم:
–عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت:
–بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم میگفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم.
–اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟
دوباره با حیرت پرسید:
–این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟
–خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه.
خندید.
بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت:
–میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۱
با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم.
خودش پشت پیشخوان بود.
–بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم.
بستهی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت.
–من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی
تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد:
–با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟
–فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت.
–خواهش میکنم قبول کنید.
دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط میخواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم.
در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند.
آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود.
داخلش یک جعبهی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است.
نمیدانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است.
به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند.
–خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟
همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم میآمد نمیخوردم و گوشهی کیفم برای بچه ها نگه میداشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند.
رستا گفت:
–تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن.
کیفم را کناری انداختم
گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم:
–مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۲
دستهایم را با حوله خشک کردم.
شما ناهار خوردید.
مادر گفت:
–آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق.
–چی داشتیم.
–رستا آش آورده بود.
رستا گفت:
–آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم.
–وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه.
رستا خندید.
–نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم.
محمد امین با غرور گفت:
–اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن.
رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید:
–راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره.
–آخه بخوام اونجا هر روز هزینهی ناهار بدم که کل حقوقم میره.
–خب از خونه ببر.
مادر گفت:
–منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه.
خواهرم با ناراحتی پرسید:
–آره تلما؟
با دلخوری از مادر گفتم:
–نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست،
کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم.
بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم.
چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن.
رستا بلند شد و گفت:
–الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم.
مادر با دلسوزی گفت:
–بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید.
–وا، مامان، حالا مگه ما بیحیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا میکوبی.
مادر نوچی کرد.
–این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر.
رستا چشمکی زد.
–ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه.
مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت:
–بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچهها دل و رودهی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه.
محمد امین گفت:
–لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده.
مادر کلافه گفت:
–پس درس و مشق مگه نداره؟
رستا پچ پچ کنان گفت:
–به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
سلام وقت همگی بخیر
به ادمین جهت پست گذاری نیازمندیم😊(جهادی)
هر کسی دوست داشت کمک ما پست بگذارد به ایدی زیر پیام دهد👇😊
@SHAHIDARMANALIVERDIE
BQACAgUAAx0CQwvL0AACP75hmfL9cpcOBzaCnw7f_oIpqdc9kAAC8gEAAm3BkVesqBXttlmdcCIE.attheme
62.9K
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ بہ فداے چشم ِ تـو
ایـن چہ نـِگاھ کردن اسـت ؟!
#امام_حسـین_جانمـ ❤️
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<🤍🔗👀>
✦تـورانَـدارَموَدِلتَنـگَموَدِلَـمقُرصاَسـت
••ڪِھ،اِنتِھـٰاےِصَبروَاِنتِـظارتـویۍ...!
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
سلام وقت همگی بخیر
به ادمین جهت پست گذاری نیازمندیم😊(جهادی)
هر کسی دوست داشت کمک ما پست بگذارد به ایدی زیر پیام دهد👇😊
@SHAHIDARMANALIVERDIE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبترڪندولےشمشیرمیڪشیم👊🏼:)))!
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
امیرالمؤمنین (علیهالسلام):
پاداش آن که تو را شادمان کرد آن
نیست که اندوهگینش سازی
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
گࢪمیدانستۍكبعدازمࢪگٺچهزود
فراموشٺخواهندکࢪدبࢪاےخشنودۍ احدۍغیࢪاز الله زندگینمیڪࢪدے:)...🙂❕
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
شھادت . .
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرهایبازمیشود
بہسمتبھشت . .
مهمتوییکہچقدر
ازدلبستگیهایاینطرفِپنجره
دلکَندهای!
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
⊰•📻🔗🪅•⊱
.
تـو بہ قلـب ما نـزدیکـے
هرچنـد ڪہ بیـن مـا
فرسنـگها فاصــلہ باشـد .. !🤍
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
⊰•🦋⛓🌑•⊱
.
عِلمبـِهتَراَسـتیـٰاثِـروَت؟
هیچڪدوم؛سِہچهآرتـٰارفیقبـٰامَعرفَت!
.
⊰•🌑•⊱¦⇢#رفیقـونـه
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<💕🌸>
‹همیشهباوضوبود
موقع#شھادتهم
باوضوبود؛دقایقی
قبلازشھادتش
وضوگرفتورو
بهمنگفت:#انشاءالله
آخریشباشه!
وآخریشهمبود..🥀💔
#شھید_محمود_رضا_بیضایی💚
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆