eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
<🤍🔗👀> ✦تـورانَـدارَم‌وَدِلتَنـگَم‌وَدِلَـم‌قُرص‌اَسـت ••ڪِھ،اِنتِھـٰاےِصَبر‌وَاِنتِـظارتـویۍ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
سلام وقت همگی بخیر به ادمین جهت پست گذاری نیازمندیم😊(جهادی) هر کسی دوست داشت کمک ما پست بگذارد به ایدی زیر پیام دهد👇😊 @SHAHIDARMANALIVERDIE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لب‌تر‌ڪند‌ولےشمشیر‌میڪشیم‌👊🏼:)))! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام): پاداش آن که تو را شادمان کرد آن نیست که اندوهگینش سازی ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
‌گࢪمیدانستۍك‌بعدازمࢪگٺ‌چه‌زود فراموشٺ‌خواهندکࢪدبࢪاےخشنودۍ احدۍغیࢪاز الله‌ زندگی‌نمیڪࢪدے:)...🙂❕ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
شھادت . . همین‌است‌دیگر . . ! بہ‌ناگہ،پنجره‌ای‌بازمیشود بہ‌سمت‌بھشت . . مهم‌تویی‌کہ‌چقدر ازدلبستگی‌ها‌ی‌این‌طرفِ‌پنجره دل‌کَنده‌ای! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
⊰•📻🔗🪅•⊱ . تـو بہ قلـب ما نـزدیکـے هرچنـد ڪہ بیـن مـا فرسنـگ‌ها فاصــلہ باشـد .. !🤍 . ⊰•📻•⊱¦⇢ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
⊰•🦋⛓🌑•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عِلم‌بـِهتَر‌اَسـت‌یـٰا‌ثِـروَت؟ هیچڪدوم؛سِہ‌چهآر‌تـٰارفیق‌بـٰا‌مَعرفَت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌑•⊱¦⇢ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<💕🌸> ‹همیشه‌باوضوبود موقع‌ باوضوبود؛دقایقی‌ قبل‌ازشھادتش‌ وضوگرفت‌ورو به‌من‌گفت‌: آخریش‌باشه! وآخریش‌هم‌بود..🥀💔 💚 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
پیش نمایش منظره دریا✨ دانلود در پست بعدی... ✨👇🏽
BQACAgUAAxkBAAEy1TJg0kRn8Z4AAensSiudWQ3Oe4kqsuQAAnYDAAJHFIlWiO9ZtUwC_HAfBA.attheme
151.1K
منظره دریا 🌊 ❤️‍🔥 | ☆>°°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei❣️☆>°°<☆ 👈🏽🍓 شــیــک بــآش
حرف خاص.mp3
17.02M
آنچه به نظر ما می‌آیند : یا واقعا خرافاتند، یا اسرار پنهان عالَمند! چگونه می‌توان این دو را از هم تشخیص داد؟ 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرڪسےیڪ‌دلبرِجانانہ‌‌دارد‌من‌طُ‌را💙:)))! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
عاشقان حجاب🇵🇸
هرڪسےیڪ‌دلبرِجانانہ‌‌دارد‌من‌طُ‌را💙:)))! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊰•💙🔗•⊱ . امام‌زمان‌‌ اگرغایب‌می‌شود ابتدادردل‌هاغایب‌می‌شودوبعد ازآن‌در جامعه‌ واگرظاهرمی‌شود ابتدابردل‌هاظاهرمی‌شود وبعدازان‌برجامعه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^! . ⊰•💙•⊱¦⇢ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۳ خودم را سر صحنه‌ رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند. در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند. –ای وای خرابشون می‌کنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند. محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد. –بچه‌ها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت: –بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند. رستا سر رسید. –به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبه‌ی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد. –اونا چیه؟ –هیچی بابا. جعبه‌ی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد. رستا مرموز نگاهم کرد. –عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده. –نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همه‌ی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم در حال بستن بندهای مغنعه‌ام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد. به طرف سالن راه افتادم. آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است. با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید. چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست. جلو رفتم. –خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟ به صندلی‌اش تکیه داد. –گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید. نگاهم را پایین انداختم و مهربانی‌اش را ندید گرفتم و پرسیدم. –املت میل میکنید؟ دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیه‌ی خودش بود. برای این که سکوت نباشد گفتم: –حال مادرتون چطوره؟ نگاهش را به چشمهایم داد. –خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم. لبخند زدم. –شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که... –خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید. به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد. مکثی کرد و بعد گفت: –بله همون املت. بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم. –چیز دیگه ایی لازم ندارید؟ من و منی کرد و بعد پرسید: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۴ شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چیزهایی که روی میز چیده شده بود انداخت. –گفتم شایدچون سر کار هستید نمی‌تونید صبحانه بخورید درسته؟ با حرفش قلبم تکانی به خودش داد و بالا و پایین پرید. شتابزده گفتم: –من صبحانه خوردم. یعنی همیشه اول تو خونه صبحانه میخورم بعد راه میوفتم. مامانم صبح زود از خواب بلند میشه و سفره‌ی صبحونش همیشه پهنه. سرش را تکان داد و با حسرت گفت: –خوش به حالتون چه نعمت بزرگی. –ممنون. دیگر ایستادن جایز نبود. کمی از میز فاصله گرفتم: –اگر چیزی لازم داشتید صدام کنید. تکیه اش را از صندلی برداشت. –من هنوز اسم شما رو نمیدونم. سربه زیر شدم. –حصیری هستم. هنوز همانطور به صورتم زل زده بود. همان موقع نقره خانم صدایم کرد. –تلما جان. آقای امیر زاده ماسکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت و در حالی که لبخند پهنی میزد گفت: –مزاحم کارتون نباشم تلما خانم. فوری به طرف پشت پیش خوان رفتم. خانم نقره با تعجب گفت: –حرفهاتون طولانی شدا، روی صندلی کنار دستگاه اسپرسو نشستم. –تازه می‌خواست باهاش صبحانه بخورم. خانم نقره زیر خنده زد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، همین بغل نشسته، میشنوه ها لبش را گاز گرفت. –میدونی به چی میخندم؟ سوالی نگاهش کردم. –به این که بقیه یه دو سه ماهی طول میکشید که با مشتریها خودمونی بشن، تو هنوز به ماه نرسیده... بعد دوباره کنترل شده خندید. شانه ایی بالا انداختم. –من با کسی خودمونی نشدم. مشتریهای شما آدم رو به حرف میگیرن. –آره، عمه‌ی من بود این آقا دو هفته نیومده بود مثل مرغ پر کنده شده بود. چمشمهایم گرد شد. –من؟ من کی مرغ پر کنده بودم؟ –اگه نبودی چرا هر روز می‌پرسیدی به نظرت چرا این آقای امیر زاده نمیاد. ساعت کاریتم که تموم میشد میگفتی امروزم نیومدا. –چه ربطی داره، شما گفتی بیشتر روزا میاد، واسه من سوال شد دیگه... چرا تهمت میزنی. با لبخند ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد و روی صورتم خم شد. – اون که همش چشمش به توئه، یه کم به نگاهاش دقت کن. اصلا تو که میری تو سالن زیر نظرت داره. باور نداری امتحان کن. بعد هم ایستاد و ادامه داد: –پاشو برو مشتری امد. سفارش مشتری را یادداشت کردم. از کنار میزش که رد شدم صدایم کرد و گفت: –ببخشید که میندازمتون تو زحمت. یه چایی دارچینی لطفا. فنجان چای را که روی میز گذاشتم تشکر کرد و گفت: –ببخشید یه سوال داشتم. –بله بفرمایید. گردنش را کج کرد. –شما که از انعام خوشتون نمیاد. هر کس انعام بده میبرید پرت میکنید جلوش، خب من بخوام ازتون تشکر ویڗه کنم باید چیکار کنم؟ از لحن حرف زدنش خجالت کشیدم. بخصوص آنجا که گفت پرت می‌کنید. نگاهم را به میز دوختم. –ببخشید من اون روز نمی‌خواستم به شما بی احترامی کنم، فقط... حرفم را برید. –اتفاقا خیلی هم از کار اون روزتون خوشم امد. از نظر من که بی‌احترامی نبود. جواب سوالم رو ندادید. –نیازی به تشکر نیست من وظیفم رو انجام میدم. بعد هم از آنجا دور شدم. تقریبا هر روز صبح و گاهی بعد از ظهرها که از جلوی مغازه اش رد میشدم میدیدمش. گاهی اگر مشتری نداشت جلوی مغازه اش می ایستاد و دستهایش را روی سینه اش جمع میکرد از دور که می‌آمدم نگاهم میکرد. من هم سربه زیر راه میرفتم طوری که انگار اصلا متوجه‌ی او نیستم. نزدیک‌تر که میشدم خودش را مشغول نشان میداد و از کنارش که میخواستم رد شوم جوری نشان می‌داد که انگار تازه متوجه‌ی حضورم شده و با لبخند سلام و خوش وبش می‌کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۵ چند روزی بود که حقوقم را گرفته بودم. با پرداخت قصد وام و خریدن یک سری کتابهای دانشگاهی و هزینه های جانبی چیز زیادی برایم باقی نمانده بود. آن روز کافه خیلی شلوغ بود و من کمی دیرتر از قبل از کافه بیرون زدم. دقیقا جلوی در مغازه‌ی آقای امیر زاده ساره غافلگیرم کرد. از پشت درختی بیرون پرید. –کجا خانم خانما؟ پارسال دوست امسال آشنا. درجا پریدم و هینی کشیدم. –ترسیدم، چرا رفتی پشت درخت قایم شدی؟ –چیکار کنم تلفنم رو که جواب ندادی گفتم اینجا کشیکت رو بکشم. –گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و صفحه‌اش را نگاه کردم. –امروز زنگ زدی؟ سرم خیلی شلوغ بود گوشیم تو کیفم بود. دستش را به کمرش زد. –ببین واسه شما هنوز سر برج نشده؟ آه از نهادم بلند شد. –وای راستی من به تو بدهکارم. ببین میشه ماه دیگه بدم؟ این برج همش... انگار حرفم جرقه ایی شد در انبار باروت، صدایش را بلند کرد. –چی، منو مسخره کردی؟ این همه صبر کردم حالا میگی یه ماه دیگه؟ زیر چشمی به مغازه نگاهی انداختم. امیر زاده با این که مشتری داشت ولی داشت ما رو نگاه میکرد. بازوی ساره را گرفتم و به طرف خیابان کشیدم. –هیس، چرا داد میزنی، بیا بریم اونور با هم صحبت... بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و صدایش را بلند تر کرد. –نمیخوام بیام، با همین زبونت این همه وقت من رو سر دووندی. آقای امیر زاده همراه مشتری نگران از مغازه بیرون آمد . مشتری را رد کرد و جلو آمد. –خانم حصیری چی شده؟ این چرا اینجوری با شما صحبت میکنه؟ تا خواستم حرفی بزنم ساره رو به امیر زاده گفت: –این خودتی درست صحبت کن. به ساره اخم کردم. –عه، مودب باش. بعد رو به امیر زاده کردم. –چیز مهمی نیست، شما بفرمایید، خودم حلش میکنم. ساره دوباره گر گرفت. –چطوری حل میکنی؟ ها چطوری؟مشکل من فقط با پول حل میشه. امیرزاده با خشم نگاهش کرد. –خانم چرا شبیهه باج گیرا حرف میزنی؟ مظلوم گیر آوردی؟ چیکارش داری؟ ساره دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –عه،عه، این مظلومه؟ فعلا که من گیر کردم دست این، نمیاد بدهیش رو بده، بعد از این همه صبر کردن میگه ماه دیگه. امیر زاده حیران نگاهش بین من و ساره چرخید. از خجالت نگاهم را به زمین دوخته بودم. عوض شدن رنگ صورتم را حس می‌کردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. دست ساره را گرفتم و التماس آمیز گفتم: –باشه میدم الان بیا بریم. دوباره ساره دستش را کشید. –تو چرا همش میخوای منو از اینجا ببری، دستگاه ام تی ام اینوره نه اونور. در آن لحظه خیلی خوب معنی آبرو ریختن را فهمیدم. هوا گرم نبود ولی من عرقی را که از ستون فقراتم قطره قطره سرازیر بود را حس می‌کردم. کاش امیرزاده اینجا نبود. چرا ساره دقیقا باید همینجا یقه‌ی مرا بگیرد. اصلا چرا من باید بدهی‌ام را فراموش کنم و اینطور خجالت زده شوم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 روز شمار فرهنگی استان اصفهان ☀️ امروز: شمسی:یکشنبه ۴ تیر ماه۱۴۰۲ میلادی:25/2023/Juin قمری: السبت ، ۶ ذی الحجه ۱۴۴۴ 🌹🍃 امروز متعلق است به : امام علی (علیه السلام)،حضرت زهرا (سلام الله علیها) 🍃🌸 ذکر روز ، ۱۰۰ مرتبه یا ذی الجلال والاکرام 📆 روزشمار هفته: 👈 ۱۳ روز مانده تا عید سعید غدیر خم(اشهد ان علی ولی الله) 👈 ۳ روز تا عید سعید قربان(آغاز دهه امامت و ولایت). 👈 ۲۴ روز مانده به محرم(شب اول محرم سینه زنت آرزوشه /با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه) ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<🧡📙> دِل‌بٍھ‌ڪسـۍ‌بِـبـنـدڪِـھ‌‌دِل‌ڪَنـدن‌ یـٰآدِت‌بـدِھ‌؛ دِل‌ڪَنـدن‌ـاَز‌این‌دُنیـٰآ..🕶!' ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆