سلام به همگی
دوستان اگر بنا به ترک کردن باشه که بهتره فعالیت نکنیم شما نه داخل ناشناس انتقادی میکنید نه چیزی میگید فقط ترک میکنید😁😁
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ" امام حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ🥺♥️
⊰•☁️⛓🕊•⊱
.
بسیجیچڪیدهعشقاستونمادغیرت..
سمبلتعصباستوپاسدارمڪتب:)🤍
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#بسیـجونـه
•|💕🌸✨|•
دلتڪہگرفت↷💔
بارفیقے
درددلڪن
ڪہآسمانےباشد...↷🌌🌈
اینزمینےها↷🌍
درڪارِخود ماندهاند...↷🔗
↯ #شهدایی🥀••
سلام امام زمانم❤️
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْعِتْرَةِ الطَّاهِرَةِ
سلام بر تو ای فرزند عترت پاکیزه
سلام بر امامی که تمامی خوبی ها را از خاندان نبوت و امامت به ارث برده
و سلام بر مولایی که محمد و آل محمد 'علیهم السلام' چشم به راه اویند...🌾
السلام علیک یااباصالحالمهدی 🌸🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بهوقتانتظار 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #سوهان_کنجدی 😍😋
بریم باهم یه سوهان کنجدی سه سوته درست کنیم که با سه قلم مواد درست میشه هم کم هزینه است و اینکه به بزک و دوزک نیازی نداره
مواد لازم:
🌹کنجد بوداده یک لیوان
🌹کره ۵۰ گرم
🌹شکر یک لیوان
طرز تهیه:
اول ۱ لیوان شکر را روی حرارت میریزیم و اصلا بهش قاشق نمیزنیم تا خودش آروم آروم کاراملی بشه طبق فیلم
وقتی شکر آب شد و کاراملی شد تغییر رنگ پیدا کرد با قاشق هم میزنیم وزیر شو خاموش میکنیم کره و کنجد رو بهش اضافه میکنیم بعد از اینکه کامل جمع شد روی یک مشما پهن میکنیم و برش میزنیم به هر طریقی که دوست دارید برش بزنید
و با پودر پسته تزیین میکنیم
توجه👈 اگر کنجد شما خام بود حتماً یه تفت کوچک بدید چون تو طعمش خیلی تاثیر داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(🌸😍)
#استوری|
مَستبودیماَزغَدیرِخُم،دوبارهِعیدشُد...؛
تُوبِهدُنیآآمَديمَستیِمآتَمدیدشُد...!
-یابابالحوائج-
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۳
–رستا بدو بیا کمک، تا تنور داغه بچسبون الان پشیمون میشهها.
نادیا خندید.
–تلما خوب منو شناختهها.
با عجله چراغ اتاق را روشن کردم.
–تو تاریکی نور تبلت چشمامون رو اذیت میکنه.
میگم نادی بنویس امروز که دقت کردم دیدم این ساچی خیلی صداش بده ها شما هم دقت کردید.
رستا کمی روی تبلت خم شد.
– بعدش بنویس این حرکات مسخره چیه اصلا موقع آواز خوندن انجام میده آدم فکر میکنه یه تختش کمه. پا میشه با تیشرت وشلوارک میاد کنسرت اجرا میکنه
نادیا نگاه متعجبش را به رستا انداخت.
–اینجوری خیلی دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه بابا، بنویس ماها اونقدر ازش حمایت کردیم آدمش کردیم وگرنه...
رستا نوچی کرد.
–نه دیگه تلما، حالا همون دوتا جمله کافیه، یه کار نکنه دوستاش نصفه شب پاشن بیان در خونه.
خندیدم.
–باشه، پس همونا که گفتیم رو بنویس.
نادیا همانطور که لبش را با دندانش گرفته بود تند تند تایپ میکرد.
بعد هم زیرلب زمزمه کرد.
–خدایا من رو ببخش.
با شنیدن این حرفش من و رستا هر دو زیر خنده زدیم.
هر چند دقیقه یک بار من و رستا از نادیا میپرسیدیم کسی چیزی نگفت و نادیا بعد از چک کردن میگفت نه. تا این که یک باره سراسیمه گفت یکی پیام داد جواب آزمایش امد.
هرسه پقی زیر خنده زدیم.
پرسیدم کیه؟
–اوه اوه همون دو آتیشه نوشته نادیا گوشیت دست کیه؟ من میدونم تو خودت از این حرفها نمیزنی.
فکری کردم و گفتم:
–بگو که خودت پیام رو فرستادی.
رستا گفت:
–به نظرم صوت بفرسته بهتره، دیگه صدای خودش رو که میشناسن.
نادیا صوت گذاشت که خودش این حرفها را زده و فکر میکند تا حالا کلی از وقتش هدر رفته که دنبال این خواننده بوده.
چند نفر استیکر تعجب گذاشتند.
یک نفر گروه را ترک کرد.
دونفر هم که نادیا میگفت هیچ وقت نظری در این مورد نمیدادند حرفهای نادیا را تایید کردند.
رستا تعجب زده گفت:
–این دخترا مگه خواب ندارن؟ همه آنلاینن؟
–دیگه درس خوندن که مجازی باشه همینه دیگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۴
بعد از کلی چت کردن نادیا گفت:
–نگاه کن چند نفری ریختن سر من و هی دارن حرف میزنن.
پرسیدم:
–بخون ببینیم چی گفتن.
تبلت را خاموش کرد و گفت:
–حرفهاشون قابل پخش نیست.
–پس حسابی از خجالتت درامدن؟
–سرش را پایین انداخت و گفت:
–حالا آخرش بهشون گفتم شوخی کردما، ولی اونا ول کن نیستن.
حالا میگن باید عذر خواهی کنم.
ساچی اون سر دنیا داره زندگیش رو میکنه اونوقت ما باید به خاطرش دوستیمون رو به هم بزنیم.
رستا نگران پرسید:
–یعنی اینقدر ناراحت شدن؟
نادیا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–اهوم. خیلی زیاد.
رستا نوچی کرد.
–چه بد شد، اگر با یه عذرخواهی همه چی حل میشه خب بگو...
نادیا نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
–اخه موضوع فقط این نیست. اونا به خاطر ساچی هر چی دلشون خواست به من گفتن. فکر نمیکردم اینقدر بیادب باشن.
دستش را گرفتم:
–همش تقصیر من بود، پیشنهاد من بود که گفتم بیا امتحان کنیم.
سرش را بالا کرد و با لبخند نگاهم کرد.
–ولشون کن اصلا برام مهم نیست. همین که تو رو با کارام خندوندم و حالت خوب شد برام کلی ارزش داشت.
حالا که دارم فکر میکنم میبینم من اصلا ساچی رو نمیشناختم، اونقدر که دوستام ازش تعریف کردن و از کاراش گفتن تا منم شدم مثل خودشون.
بعدشم به مرور اونقدر کارهای ساچی رو دنبال کردم که بهش عادت کردم.
سرش را دو دستی گرفتم و بوسیدم.
–چقدر تو مهربونی، من مطمئنم دوستات قدر تو رو نمیدونن. دوستی مثل تو داشتن لیاقت میخواد.
نادیا خندید.
–مگر این که آبجیم ازم تعریف کنه. همین که تو خوشحال شدی خیلی خوب شد.
رستا گفت:
–اتفاقا تلما، منم هی میخواستم ازت بپرسم چرا ناراحتی؟ دیدم پکری، ولی مگه این بچهها گذاشتن بپرسم.
–هیچی بابا، رفتیم کپسول رو بدیم به اون آقای امیرزاده، بهت گفتم تو کار خیر و این چیزاس. دیدم حالش خیلی بده، یه کم نگرانش شدم، همین. بعد با بالا انداختن ابروهایم به رستا فهماندم که دیگر چیزی نپرسد.
زمزمه کرد.
–خدا شفاش بده، مریضیه بدیه، منم برادرشوهرم مریض بود همش نگران بودم، این ویروس لعنتی یه استرسی انداخته تو جون مردم که همه افسردگی گرفتن. پدر شوهرم که از همه حلالیت گرفته بود و وصیتشم نوشته بود و منتظر بود بمیره.
–مگه اونم گرفته بود؟
–نه، ولی میگه هر لحظه ممکنه بگیرم و بمیرم، باید آماده باشم. اخلاقشم خیلی خوب شده، یادته با مادرشوهرم چه بد رفتاری میکرد؟ الان شدن لیلی و مجنون، مادر شوهرم میگه کاش این ویروس هیچ وقت نره.
ابروهایم را بالا دادم.
–خدا نکنه، آخه این چه دعاییه؟
–منم بهش گفتم، بعدش دعا کرد گفت خدا کنه یه ویروسی بیاد که همه هر لحظه یاد مرگشون باشن.
چند روزی که رستا در خانهمان بود آنقدر سوال پیچم کرد تا این که روز آخری که میخواست به خانهشان برود توانست از زیر زبانم اصل قضیه را بیرون بکشد.
اول باورش نشد ولی وقتی تمام جریان را برایش تعریف کردم گفت:
–چی بگم، اگر همهی چیزهایی که تا حالا در موردش گفتی درست مثل حقیقت باشه همچین آدمی هیچ وقت این کار رو نمیکنه. مگر این که تو با تخیلات خودت این حرفهارو در موردش زدی و اون یه شخصیت دیگهایی بوده.
تیز نگاهش کردم.
–دستت درد نکنه، من همچین آدمی هستم؟ یعنی تو من رو نمیشناسی؟ هر چی بهت گفتم عین حقیقت بوده.
یک چشمش به کارش بود و یک چشمش به من. دامنی که روی پایش بود را کمی جابهجا کرد و مرواریدی از داخل شیشه برداشت و داخل سوزن انداخت و گفت:
–آخه اونقدر از حرفت شوکه شدم که باورم نمیشه، بعدشم تو که میگی زنش مثل پنجهی آفتابه، پس چرا...
–منم از اون روز دارم به همین موضوع فکر میکنم. بعد تازه زنش با این که چادری بود ولی از اون دخترای به روز و شیک بودا مثل خودت. اصلا خود امیرزاده هم به روز و شیکه ولی در عین حال نجیبه، رفته بودیم خونهی ساره، اصلا سرش رو بلند نکرد نگاهش کنه، با این که ساره یه بلوز شلوار تنش بود. با یه شال زورکی، شاید طبیعی بود که نگاه هر مردی به طرفش کشیده بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۵
رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد.
–فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده.
لبهی دامنی که رستا در حال جواهری دوزیاش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولکهای دوخته شده را لمس کردم.
–به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟
–خب مگه نمیگی میخواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟
نفسم را پرسوز بیرون دادم
–از اون روز به همین موضوع فکر میکنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا میخواسته حرف دیگهایی بزنه.
رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبهی دامن دوخت.
–اره، شاید میخواسته یه پیشنهاد دیگه بده.
سوالی نگاهش کردم.
–مثلا چه پیشنهادی؟
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی...
بغض گلویم را گرفت.
زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم.
–یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟
–نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمیخواسته...
چشمهایم چالهی اشک شدند.
–اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟
مگه میشه بدون نیت باشه؟
چالهی اشکم چشمه شد بر روی گونهام ریخت.
–کاش میتونستم ازش متنفر باشم.
رستا با تعجب پرسید.
–یعنی الان با این که میدونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟
اشکهایم را پاک کردم.
–چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم.
چشمهای رستا هنوز گرد بود.
برای توجیح کارم گفتم:
–فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین.
صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم.
–گوشیت داره زنگ میخوره.
چند دقیقهایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمهی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد.
فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم میگفت شوهرش بود.
شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت:
–من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید.
–میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق.
گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکردهام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
برای تبادل به ایدی زیر پیام دهید👇
ناشناس برای تبادل جواب داده نمیشود❌❗️
@SHAHIDARMANALIVERDIE
کانال عاشقان حجاب👇✨
🌼https://eitaa.com/joinchat/4138139772C3a8164456c 🌼