🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۷
با خودم فکر کردم دوباره به ساره زنگ بزنم, هم حالش را بپرسم هم از او بخواهم که به امیرزاده زنگ بزند و به بهانه تشکر خبری از او بگیرد.
ولی ساره شمارهی امیرزاده را نداشت. یعنی خود امیرزاده نمیخواست که شمارهاش را به کسی بدهم.
نگرانیام بیشتر از این بود که چطور در این یک هفته امیرزاده هم به من پیامی یا زنگی نزده، و این نشانهی خوبی نبود. این که من با او تماس بگیرم هم محال بود.
به راههای مختلفی فکر میکردم شاید بشود کاری کرد و دل شورهام کمتر شود ولی میترسیدم آخرش مثل دفعهی قبل لو بروم.
دیگر نمیخواستم با او رودررو شوم.
صدای زنگ گوشیام مرا از افکارم به بیرون سُر داد.
ساره بود. کمی که حرف زدیم متوجه شدم حالش بهتر شده.
زنگ زده بود از مادرم هم بابت سوپ تشکر کند.
در آخر حرفهایش حال امیرزاده را هم پرسید.
نمیدانستم چه بگویم.
سکوت کردم و او با نگرانی پرسید:
–چیزی شده؟ حالش بده؟
سکوتم را ادامه دادم.
دستپاچه شد.
–نکنه بیمارستان بستریه؟ ای خدا نکنه بلایی سرش آمده؟ حرف بزن ببینم چی شده.
برای این که بیشتر از این نگران نشود گفتم:
–نمیدونم ساره، نمیدونم.
–یعنی چی نمیدونی، خب بهش زنگ بزن.
–نمیتونم ساره، نمیتونم.
–وا! شعر میگی دختر؟ تو چرا اینجوری شدی؟ نکنه باهم دعواتون شده؟ باهاش قهری؟
مانده بودم چه جوابش را بدهم، انگار حرف در دهانم گذاشت.
–آره، آره، باهاش قهرم، ولی ساره دلمم مثل سیر و سرکه میجوشه چیکار کنم؟
–دختر دیوونه، یعنی چند روزه ازش خبر نداری؟
–دقیقا یک هفتس.
–وای چه دلی داری، اون بدبخت الان مریضه، توام وقت گیرآوردی واسه قهر کردنا،
بغض کردم.
–فقط خدا میدونه تو این یه هفته چی بهم گذشته.
–آخه تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی؟ حالا اونم بهت زنگی چیزی نزده؟
–نه، همین بیشتر نگرانم میکنه.
–خب چرا دفعهی پیش که بهم زنگ زدی نگفتی؟ میرفتم یه خبر برات میاوردم.
–آخه ترسیدم.
صدایش نازک شد.
–اونوقت از چی؟
–که بعدم دوباره مثل دفعهی قبل بری بهش بگی.
–الان اوضاع فرق میکنه، تو من رو مدیون خودت کردی.
–با من و من گفتم:
–آخه یه مشکل دیگه هم هست.
بعد از چند سرفه پرسید:
–چی؟
–کفگیرم خورده کف دیگه پول ندارم.
با دلخوری گفت:
–تلما! میشه گذشته رو فراموش کنی، پول چیه؟ آدم واسه خواهرش بخواد کار انجام بده مگه پول میگیره؟
میخوای آدرس خونشون رو بده برم سر و گوشی آب بدم، یا تلفنش رو بده برم از تلفن عمومی بهش زنگ بزنم.
–آخه اون که صدات رو میشناسه.
–وای دختر تو چقدر سادهایی، اونش با من، بالاخره یکی پیدا میشه دوکلام باهاش حرف بزنه حالش رو بپرسه، تو نگران این چیزا نباش،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۸
دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره.
نگرانش بود. میگفت بیچاره امد ثواب کنه کباب شد.
تلما جان، واقعا نامزدت مرد خوبیه، تو این دوره زمونه همچین مردی کم پیدا میشه،
حالا اگرم چیزی گفته ناراحت شدی ندید بگیر
سفت بچسب به زندگیت.
چرا ساره فکر کرده من وامیرزاده باهم نامزد هستیم.
چطور برایش بگویم من دیگر کاری با او ندارم و این آخرین بار است که از او میخواهم خبری برایم بیاورد.
وقتی سکوتم را دید فهمید که تمایلی به دردودل ندارم. و گفت:
–من دیگه برم، انگار پرحرفی کردم.
شمارش رو برام بفرست. اگه امروز بهت زنگ نزدم یعنی نتونستم برم، آخه بعد از ده روز هنوزم ضعف دارم. ولی فردا حتما یه خبری بهت میدم.
–ممنون ساره، دستت درد نکنه، انشاالله زودتر خوبه خوب بشی.
صدای آیفن بلند شد. مادر و نادیا به خانهی رستا رفته بودند.
من درسم را بهانه کرده بودم. میترسیدم رستا متوجهی نگرانی و ناراحتیام شود.
جلوی در آپارتمان ایستادم. وقتی آمدند سلام کردم. مادر جوابم را داد و به اتاقش رفت. نادیا چند نایلون خرید را روی کانتر گذاشت.
نگاهی به محتوای نایلونها انداختم.
–مگه خونهی رستا نرفته بودید؟ پس اینا چیه؟
اینا خریدهای تره باره، لیمو ترش وزنجبیل و این چیزا، رستا گفت میگن این چیزا واسه جلوگیری از کرونا خوبه مامان گفت بریم بخریم.
–خب پس چرا مامان دمغ بود، انگار از چیزی ناراحت بود.
نادیا لبخند زد.
–فکر کنم افسردگی پس از خرید گرفته.
–چی گرفته؟ افسردگی پس از زایمان شنیده بودیم ولی...
–نشنیدی، چون تا حالا نرفتی خرید. میدونی زنجبیل چنده؟ من که به مامان گفتم نخر، بزار کرونا بگیریم بهتر از اینه که...
خندیدم.
–توام سرت تو حساب و کتابهها، من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم چی گرونه چی ارزون.
–همون دیگه، رفاه زدهاید، تو آسایش بزرگ شدید، حالا مگه قدر میدونید. حالا مای بدبخت صبح که از خواب بیدار میشیم باید تنمون بلرزه نون داریم واسه خوردن یا نه.
پقی زیر خنده زدم و شالش را از سرش کشیدم.
–چقدرم شما بدبختید. حالا مگه چقدر تفاوت سنی داریم.
اینقدر حرفهای گنده گنده نزن، حالا چیزی واسه خوردن خریدید یا نه؟ الان من گشنمه.
نوچ نوچی کرد و همانتور که زیپ سویشرتش را باز میکرد گفت:
–بیا، میگم رفاه زدهایی میگی نه، من دارم چی میگم، اونوقت تو دنبال خوراکی هستی. از این به بعد باید سنگ به شکممون ببندیم عزیزم چرا نمیگیری.
یکی از لیمو ترشها را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
–چی میگی تو؟
لیمو ترش را از زمین برداشت و خنده کنان گفت:
–وای،وای، میدونی قیمتش چقدر کشیده بالا؟ الان باید بهش احترام بزاری نه این که پرتش کنی، بیا بوسش کن ازش عذرخواهی کن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۹
مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد.
خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه.
نگاهی سوالیام را به نادیا انداختم.
شانهایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت:
–نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن.
بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت:
–زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی.
پرسیدم:
–حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟
مادر آهی کشید.
–اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونهی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم.
نادیا گفت:
–اونا که وضعشون خوبه.
من پرسیدم:
–اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟
–خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن.
نادیا انگشت سبابهاش را بالا برد.
–آهان، حالا جهیزیهی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمیگفت من بیشتر جهیزیهی دخترم رو خریدم.
مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت.
–چه میدونم.
نادیا ادامه داد:
– ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره.
مادر سری تکان داد.
–نبودی ببینی تو ترهبار چیا میگفت. فروشنده همینجور دهنباز فقط اینو نگاه میکرد.
نادیا دستش را به کمرش زد.
–خب مادر من، اعتراض نکنی فکر میکنن متوجه گرونی نشدیم.
مادر پشت چشمی برایش نازک کرد.
–آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش.
با لبخند گفتم:
–آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود.
مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد.
–خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همهی فروشندهها رو تیر بارون میکردی.
نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۰
آن روز گذشت و خبری از ساره نشد.
در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحهی امیرزاده را چک میکردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود.
هر دفعه که صفحهاش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم.
از خدا میخواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم.
فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم.
–سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟
بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت.
–سلام کجا؟
با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحهاش زل زدم.
خدایا ببین کار رو به کی سپردم.
میخواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد.
–آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم.
آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم.
درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم.
شماره را فرستادم و نوشتم.
–فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم.
شکلک تعجب فرستاد و نوشت.
–منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟
تایپ کردم.
–نمیدونم، قبلا دقت نکرده بودم.
دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد.
–تا ظهر بهت زنگ میزنم.
گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونههایم سُر خوردند.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا میتوانند ببارند.
نمیدانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم.
سرم را بلند کردم.
نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم.
–با بغض پرسید:
–مُرد؟
نگاهش کردم؟
–کی؟
–همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟
تعجب کردم، حواسش به همه جا هست.
نگاهم زمین را جارو زد.
—خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست.
–خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن.
بینیام را بالا کشیدم.
–زشته، زنگ بزنم چی بگم؟
–خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن.
–موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم.
صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد.
–خب امداد غیبی و طیالارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
فکری کرد و گفت:
–خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–اعلامیه؟
–آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیهها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
نیاز به ۲ ادمین داریم👇
جهادی⭕️
پست گذاری⭕️
@SHAHIDARMANALIVERDIE
❌مزاحمت=ریپ❌
لینک کانال👇
@ea_mhdei
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
شرایط ادمینی👇
شرایط کامل برای ادمین شدن👇
#پست های مربوط به کانال
مثال درباره شهادت،امام زمان، و ...
تبلیغ نکنی
چالش نزاری البته بدون اجازه
روزی ۶ الی ۷ تا پست بزارید.
صبح بعد از بسم الله.... فعالیت شروع کنید
شب بعد از پایان فعالیت چیزی نذارید
جهادی کار کند
دختر باشد
@SHAHIDARMANALIVERDIE
آیدی مدیر
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
تبادل
امارتون مهم نیست(حداقل ۵۰ عضو)
کانال مذهبی
مطالب اخلاقی
بنر اخلاقی
برای تبادل حتما باید عضو کانالم باشی✔️
بنرتو میزارم باید بنرمو بذارید.
جهت تبادل👇
@SHAHIDARMANALIVERDIE
آیدی مدیر
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
برای تبادل به ایدی زیر پیام دهید👇
ناشناس برای تبادل جواب داده نمیشود❌❗️
@SHAHIDARMANALIVERDIE
کانال عاشقان حجاب👇✨
🌼https://eitaa.com/joinchat/4138139772C3a8164456c 🌼
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
سلام همسایه قبول میکنیم💐
امار مهم نیست🌼
کانال عاشقان حجاب🌹
آیدی👇✨
@SHAHIDARMANALIVERDIE
کانال👇😊
❄️https://eitaa.com/joinchat/4138139772C3a8164456c ❄️
#همسایه_فور
شهید مصطفی صدرزاده:✨
«خودسازی دغدغه اصلی شما باشد. :) »
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
میشودنیمهشبےگوشهیبینالحرمین منفقطاشکبریزمتوتماشابکنی(:؟️
☆>°<☆❥᭄ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆