eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌‌هزـٰارقصِہ‌نِـوشتیم‌بَـرصَحیفِـہ‌؎‌ِدل هَنوز،عِـشق‌توع‌ـنوان‌سرمقـٰآلِـہ‌مـٰآست🖐🏽..!
چنین‌خوابۍ‌آرزوست💔:)
⊰•💔🔗🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اِحسآسِ‌تَعَلُّق‌بہ‌تو‌آرامِشِ‌روح‌اَست اَلحَق‌ڪه‌ضَریح‌تو‌هَمآن‌ڪشتے‌نوح‌اَست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🕊•⊱¦⇢
شماره آخر تلفنت‌ چنده؟؟؟ برای‌اون‌شهید 5 تاصلوات‌بفرست ❤️ 1 _شهید حاج قاسم سلیمانی 2 _شهیدمحسن‌حججی 3 _شهیداحمدیوسفی 4 _شهید مهدی ناصری 5 _شهیدابراهیم‌هادی 6 _شهید عباس بابایی 7 _شهید بابک نوری 8_شهید آرمان علی وردی 9_شهید حمید رضا الداغی 0_شهید مهدی باکری کپی‌کن‌از‌ثوابش‌جا‌نمونی...💚🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چادرمگه‌قرارنبودزینت‌هاروبپوشونه ؟ پس‌چراخودش‌شده‌زینت . . ؟
‌‌📲 ‌‌ 😻🍃 #🐻خرس🐻 |☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆ 👈🏽🍓شــیــک بــآش
BQACAgQAAxkBAAEENaBkx_EFy1DAAqG59ZKSVQwOBrXfmAACmw0AAnd9MFIvHos2-hF3RC8E.attheme
95.5K
😻🍃 #🐻خرس🐻 |☆>°°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei❣️☆>°°<☆ 👈🏽🍓شــیــک بــآش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"حَیٰاتُنا‌حُسین" همه‌ی زندگی ماست اباعبدالله
آقای امام حسین! خدا تو را آفرید؛ تا ما برای تمام عمر "پناه" داشته باشیم..
هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان ؟ همه ی دارو ندارم بنویسید "اباعبدالله"❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<🧡📙> امروز،شماجوانان‌عناصرمؤثرید؛ولی‌فردا ستونهای‌انقلاب‌هستید.توجه‌کنیدانقلاب راباریشه‌هاومبانی‌فکری‌ومنطقی‌اش بدرستی‌بشناسید . .! _حضرت‌آقا
•🌱🌸• اعمال‌مابایدبه‌گونه‌ای‌باشدکه‌اگردل اوراشادنمیکند،لااقل‌اورانرجاند. اگرمرحمى‌برزخمش‌نمیگذاريم، دل‌اورامجروح‌نسازيم. _آیت‌الله‌مصباح‌یزدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰۱ نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود فروش خوبی نداشته. –اونم خوب شده، خدا رو شکر. وسایلش را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت. –اینجوری حرف میزنی یعنی هنوز قهرید درسته؟ یکی دوباری که از جلوی مغازش رد شدم دیدم اونم خیلی تو خودشه‌ها. به خدا تو عقل نداری، آخه چی میخوای تو؟ حرفش را نشنیده گرفتم. –راستی ساره، واسه بچه‌ها یه چند تیکه لباس خریدیم. فردا باهات هماهنگ میکنم بیا همینجا بهت بدم. –دستتون درد نکنه، واقعا در حقم خواهری میکنی، بعد مکثی کرد و ادامه داد: –تلما، بزار منم خواهرانه باهات حرف بزنم. دلم واسه زندگی تو میسوزه، نامزدت رو اینقدر نچزون، دیگه ناز کردنم حدی داری، شورش که دربیاد میزاره میره‌ها، پسر به این پاکی، کاری، دلسوز، این جور مردی دیگه نایابه، تو به من میگی؟ خودت که از من ناشکر تری، چرا همش بهونه میگیری، اون یه مرد وا... حرفش را بریدم و با بغض گفتم: –تو که از هیچی خبر نداری چرا طرفداریش رو می‌کنی؟ اتفاقا اون خیلی هم نامرده... اشکهایم سرازیر شد و نگذاشت حرفم را ادامه دهم. قطار در ایستگاه ایستاد. بلند شدم و بدون خدا حافظی سوار شدم. او هم با بهت همانجا نشسته بود و نگاهم می‌کرد. از این که همه طرف او هستند اشکم درآمد. خانم نقره هم غیر مستقیم از او حمایت کرد. حتی رستا وقتی اصل قضیه را برایش تعریف کردم گفت باید فراموشش کنم. همین. مگر می‌شود فراموشش کنم دوست داشتنش به دلم سنجاق شده، چند بغض به یک گلو؟ پس دل من چه؟ چرا کسی به فکر من نیست. چرا کسی حال دلم را نمی‌پرسد. کاش دل هم آلزایمر می‌گرفت و بی‌رحمی این عشق را فراموش می‌کرد. از ایستگاه مترو بالا آمدم و در کنار خیابان زیر درختهای عریان پاییزی شروع به قدم زدن کردم. سرمای بادی که می‌آمد صورتم را اذیت می‌کرد. ولی از درون داغ بودم. دلم می‌خواست ساعتها در این سرما قدم بزنم تا حرارت درونم کم شود. دستم را داخل جیب پالتوام‌ بردم و نگاهم را به برگهای رنگارنگی دادم که زمین را فرش کرده بودند و باد آنها را به این سو و آن سو می‌برد.. پاییز شبیه به دختری می‌ماند که موهایش را روی شانه‌های زمین پهن کرده و زمین با نوازشهایش پریشانش می‌کرد. پاییز چقدر خوب ناز می‌کند و زمین چه عاشقانه نازش را میخرد. شاید برای همین پاییز فصل عشاق است. چه دردناک است پاییز باشد و عاشق باشی و هوا اینقدر عاشقانه باشد و تو تنها قدم بزنی؟ با این فکرها برکه‌ی چشم‌هایم پر آب شد. فقط کافی بود یک پلک بزنم تا راهشان را به طرف گونه‌هایم باز کنند. صدای بوقهای ممتد ماشینی مرا از دنیای عشق و عاشقی زمین و پاییز بیرون کشید. به طرف ماشینی که بوق میزد برنگشتم. حتما مزاحم است و اگر محل نگذارم خودش میرود. متوجه شدم که ماشین آرام آرام کنارم می‌آید. چه مزاحم سمجی است. سرم را پایین انداختم و به پیاده رو رفتم. دوباره بوق میزد. پا تند کردم. خیابان خلوت بود. کم‌کم ترس مرا برداشت. کمی که گذشت دیگر صدای ماشین نمی‌آمد حتما رفته است. ولی من باز برنگشتم نگاه کنم تا این که صدای مبهمی به گوشم رسید. انگار به خاطر اضطرابم گوشهایم درست نمی‌شنید. دیگر کم کم می‌خواستم خودم را برای دویدن آماده کنم که اسم مرا صدا زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰۲ صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم و به عقب چرخیدم. خودش بود. امیرزاده اینجا چه کار میکرد. کاپشن سورمه‌ایی رنگی تنش بود و شال سفیدی دور گردنش انداخته بود. ماشینش را همان جا کنار خیابان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود. حالا فاصله‌‌مان چند متر بیشتر نبود. حتما آمده بود جواب سوالش را بگیرد. ملتمسانه نگاهم کرد. –باید بگید چرا از من فرار می‌کنید. یک قدم به جلو آمد و من یه قدم به عقب پا کشیدم. چهره‌ی همسرش جلوی چشم‌هایم به این طرف و آن طرف رفت. –اینجا سرده، بیایید بریم تو ماشین حرف... هنوز حرفش تمام نشده بود که چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پا به فرار گذاشتم. صدایش را می‌شنیدم که صدایم می‌کرد. –چرا فرار می‌کنی؟ صبر کن. من با تمام قدرت می‌دویدم. نزدیک کوچه‌مان که شدم برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم که اگر دنبالم می‌آید به کوچه‌مان نروم. ولی او نمی‌آمد. همانجا ایستاده بود و شگفت‌زده نگاه می‌کرد. کلید را داخل قفل انداختم و فوری وارد شدم و در را بستم. نفسم بالا نمی‌آمد. روی پله‌ی کنار آسانسور نشستم تا حالم جا بیاید بعد بالا بروم. با خودم فکر کردم فردا را چه کنم. اگر به کافی‌شاپ بیاید چطور با او روبه رو شوم؟ در آسانسور باز شد و رستا از آن بیرون آمد. با دیدنم به طرفم آمد. –وا! چرا اینجا نشستی؟ سرده پاشو برو بالا. ماسکم را پایین کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. –سلام. یکم تند راه امدم خسته شدم. نشستم نفس تازه کنم. موشکافانه نگاهم کرد. –علیک سلام. یه کم تند امدی؟ یا کلا دویدی؟ با تعجب نگاهش کردم. آینه‌ایی از کیفش درآورد. –خودتو نگاه کن. صورتت کلا قرمز شده. چشماتم گود افتاده، امروز چیزی خوردی؟ نگاهی در آینه انداختم و در دلم خدا رو شکر کردم که امروز شال توسی سفیدم را سرم کردم که با پالتوام ست است. نگاهی هم به کفشهایم انداختم کفشهای اسپرت لژ دارم را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم. وقتی مطمئن شدم که تیپم خوب بوده آینه را به رستا برگرداندم. با تردید آینه را گرفت. خوب شدمن بهت آینه دادم که سر و وضعت رو چک کنی، نه؟ بلند شدم و حرفش را نشنیده گرفتم. –تو کجا میری؟ –وسایل دوخت و دوزم تموم شده دارم میرم بخرم. دگمه‌ی آسانسور را زدم. –فکر کنم مال ما هم تموم شده، مامان چیزی نگفت؟ –خب، میخوای واسه شما هم بخرم؟ پس صبر کن برم دقیق از مامان بپرسم ببینم چیا میخواد. رستا هم با من وارد آسانسور شد. منم میام بالا، صبر میکنم تو سرپا یه چیزی بخور با هم بریم. ماشین ندارما، رضا برده، پیاده باید بریم. با خودم فکر کردم اتفاقا بهانه خوبی است. برای این که جایی که امیرزاده ایستاده بود را ببینم. از همان جایی عبور کنم که او رد شده بود. شاید رد پایش روی برگهای پاییزی مانده باشد. در همان هوایی نفس بکشم که او چند دقیقه پیش نفس کشیده بود و شاید هنوز عطرش در هوا مانده باشد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰۳ از در خانه که بیرون رفتیم دلم حال غریبی داشت. چیزی بین حسرت و شادی. شادی به خاطر دیدنش و حسرت برای این که کاش بیشتر نگاهش می‌کردم. کاش میشد بمانم و با هم روی این زلف های پریشان پاییز قدم بزنیم. کاش اینقدر از هم دور نبودیم. کاش میشد... از پیچ کوچه که پیچیدیم و پا به خیابان گذاشتیم. چشم‌هایم جایی را ندیدند جز جایی که ساعتی پیش ملاقاتش کردم. باورم نمیشد، هنوز همانجا دست در جیب ایستاده بود. میخکوبش شدم. در جا ایستادم و حرکتی نکردم. سرش پایین بود و با پاهایش برگها را جابه جا می‌کرد. هوا سوز داشت یعنی تمام این مدت همانجا ایستاده بود؟ چرا نرفته بود؟ معلوم بود که غرق افکارش است. رستا که چند گام جلوتر رفته بود برگشت و نگاهم کرد. –چرا موندی؟ من با این وضعم از تو جلوترم.( اشاره به شکمش کرد) سرآسیمه و پچ پچ کنان گفتم: –بیا برگردیم. –چیکار کنیم؟ همانطور که نگاهم خیره به روبرو بود با تاکید بیشتری گفتم: –میگم برگردیم. رستا نگاهم را دنبال کرد و او هم به تبعیت از من پچ پچ وار گفت: –مگه اون کیه؟ برگشتم. دنبالم آمد و هر دو پشت به امیرزاده راه رفته را برگشتیم. وارد کوچه که شدیم دستم را کشید. –کیه؟ چرا ازش می‌ترسی. ایستادم. –نمی‌ترسم. نمیخوام من رو ببینه. سوالی نگاهم کرد. نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم: –امیرزادس. همون که در موردش باهات حرف زدم. چشم‌هایش گشاد شدند. –اینجا چیکار میکنه؟ –میخواد بدونه چرا ازش فرار می‌کنم، چرا بلکش کردم، چرا... دوید در حرفم. –خب بهش بگو. هنوز نگاهم به زمین بود. رستا بازویم را گرفت. –میگم چرا بهش نمیگی؟ چشمهایم حوض آب شد. نوچی کرد. –خب، مگه نمیخوای دست‌از سرت برداره، مگه نمیخوای فراموشش کنی؟ نه، نمی‌خواستم دست از سرم بردار، نمی‌خواستم برود. فراموش کردنش کار من نبود. رستا اخم کرد و دستم را کشید. دستهایش گرم بودند و من کوه یخ. –تو برو خونه، من خودم میرم بهش همه چی رو میگم. سطل سطل حوض چشم‌هایم روی گونه‌های برجسته‌ام خالی شد. اخم‌هایش را باز کرد و مهربان شد. –این اشکها یعنی بهش نگم؟ سکوت کردم. دوباره لحنش خشن شد. –خب حداقل بگو دیگه نمی‌خوای ببینیش؟ بگو ازش خوشت نمیاد، چه می‌دونم یه چیزی بباف بگو بره دنبال کارش. وقتی حرفی نمیزنی اونم ازت سواستفاده میکنه خب. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰۴ کارش درست نیست. اینو بدون اگر رفتی بهش ماجرای زن داشتنش رو گفتی و اون برگشت گفت ما در حال طلاق گرفتنیم و زنم به من توجه نمیکنه و یا به زنم علاقه ندارم و به زور خانوادم برام گرفتمش و اصلا زنم انتخاب من نبوده و امثال این حرفها باور نمیکنیا...خامش نمیشیا. چون با توام دقیقا همین کار رو میکنه. الان اونقدر از این مردا هستن که خیلی راحت... حرفش را بریدم. –من از اون موقع باهاش حرف نزدم. اصلا کاری باهاش ندارم. فکری کرد و گفت: –باشه تو برو خونه من برم خریدا رو انجام بدم بیام. التماس آمیز نگاهش کردم. سرش را تکان داد. نترس کاری به اون ندارم. بعد غرغر کنان رفت. –آخه بگو دختر تو چیت کمه، آدم قحطه، خوشت میاد استرس داشته باشی... بعد از این که از پیچ کوچه پیچید و از نگاهم دور شد. خودم را به سر کوچه رساندم. دیوار خانه‌ایی که جلویش ایستاده بودم به اندازه‌ی ایستادن یک آدم فرو رفتگی داشت که بالایش چراغ سر در حیاط تعبیه شده بود. خودم را در آن فرو رفتگی جا دادم. کمی صبر کردم و بعد سرکی به خیابان کشیدم. رستا آرام درست در جهت جایی که امیرزاده ایستاده بود راهش را می‌رفت. چند دقیقه صبر کردم و دوباره سرک کشیدم. نزدیک امیرزاده رسیده بود و همانطور که حرکت میکرد نگاه از او بر نمی‌داشت. امیرزاده حتی سرش را بلند نکرد نگاهش کند. در دلم قربان صدقه‌اش رفتم. آخر تو که اینقدر سربه زیری مگر می‌شود دنبال زن دوم و این حرفها باشی. رستا به فاصله‌ی تقریبا یک متری از او رسید و ایستاد. گوشهایم سوت کشیدند، نکند حرفی به او بزند. رستا هیچ وقت دروغ نمی‌گفت یعنی زیر حرفش زده. رستا ایستاده بود، باد چادرش را به بازی گرفت. ولی امیرزاده در حال خودش بود. رستا چادرش را در دستش جمع کرد و چیزی گفت که امیرزاده سرش را به طرفش چرخاند و همانطور که سرش پایین بود به حرفهای رستا گوش می‌کرد. حول کرده بودم گوشی‌ام را از جیب پالتوام درآوردم تا به رستا زنگ بزنم و مانعش شوم، همینطور که شماره‌اش را می‌گرفتم نگاهشان هم می‌کردم که دیدم امیرزاده دستش را به طرف ایستگاه مترو دراز کرد و چیزی به رستا گفت. رستا هم به راهش ادامه داد و گوشی‌اش را از کیفش درآورد و جوابم را داد: – تو داری منو می‌پایی؟ مگه نگفتم برو خونه؟ استرس در صدایم موج میزد. –چی بهش گفتی؟ –هیچی بابا، همینجوری یه آدرس الکی ازش پرسیدم. گفتم می‌دونه ایستگاه مترو کجاست. نفس راحتی کشیدم. –واسه چی؟ –خواستم ببینم چطور آدمیه؟ ذوق زده گفتم. –دیدی چه پسر خوبیه؟ جدی و سرد گفت: –با یه آدرس پرسیدن دیدم؟ هر چی هست یا نیست مبارک صاحبش باشه. توام برو خونه اونجا یخ کردی. بعد هم تماس را قطع کرد. دلم نمی‌آمد به خانه برگردم. پاهایم آنجا قفل شده بود. بیست دقیقه‌ایی همانطور ایستادم. گاه و بیگاه هم از کوچه، هم از خیابان ماشین رد میشد و من مدام سرک می‌کشیدم ببینم ماشین اوست که راه افتاده یا نه. می‌دیدم گاهی راه می‌رود، گاهی یک جا می‌ایستاد و بعضی اوقات هم به زمین خیره میشد، یک بار هم به ماشینش تکیه داد و به درختها نگاه کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۰۵ بار آخر گوشی‌اش زنگ خورد کوتاه صحبت کرد و سوار ماشینش شد و راه افتاد. خواستم به خانه برگردم که دیدم مستقیم به طرف کوچه‌ی ما می‌آید. چند ثانیه بیشتر وقت لازم نداشت که به جایی که من هستم برسد. مجبور بودم همانجا، در آن فرو رفتگی بمانم چون اگر راه می‌افتادم به طرف خانه حتما موقع رد شدن از سر کوچه مرا می‌دید. ماشین را سر کوچه متوقف کرد، در دلم خدا خدا می‌کردم به داخل کوچه نپیچد، اگر از داخل کوچه ما می‌رفت حتما مرا میدید و آبرویم می‌رفت. طولی نکشید که دور زد و از همان خیابان رفت. نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف خانه راه افتادم. دائم به این فکر می‌کردم که کسی که به گوشی‌اش زنگ زد چه کسی بود یعنی زنش بود؟ ولی خیلی جدی صحبت کرد اگر هم زنش باشد حتما رابطه‌ی خوبی با هم ندارند. یعنی زنش چه گفته که فوری رفت. شاید از آن دسته مردهایی است که از زنش خیلی حساب میبرد. کارهای جواهر دوزی ما و نقاشی نادیا خیلی رونق گرفته بود. نادیا گاهی اصلا وقت نمیکرد به درسهایش برسد، برای همین من پیشنهاد دادم که یک نفر را برای کمک پیدا کنیم. مادر از این که نادیا از کار زیاد حتی به درسهایش نمیرسد ناراضی نبود میگفت همین که قبول شود کافیست. رستا گفت: –مامان درسش مهمتره، کار که همیشه هست. مادر دو سنگ تراش خورده را داخل سوزن انداخت. –درسم همیشه هست، اگه اون علاقه داشته باشه در هر شرایطی درسش رو میخونه، نمیبینی تلما رو. خب وقتی علاقه نداره ما هی به زور بگیم باید نمرت بالا بشه بعد بیای کار کنی، خب اونم سرش رو میکنه تو تبلت الکی با چیزای چرت و پرت سرش رو گرم میکنه بعد میگه درس دارم میخونم. سوزن را نخ کردم و حاشیه دوزی را شروع کردم. –خود تو رستا مگه زود ازدواج نکردی بعد از ازدواجت درست رو ادامه دادی؟ اتفاق خاصی افتاد؟ رستا نگاهی به من انداخت. –آخه من شرایط درس خوندن رو داشتم. هم شوهرم هم مادر شوهرم کمکم می‌کردند. حالا مگه شما می‌دونید نادیا هم همین شرایط رو خواهد داشت. سرم را تکان دادم. –تو درست میگی، ولی اراده‌ی خودشم مهمه. حالا فعلا به فکر یه نفر باشید بیاد کمکمون. رستا بچه‌هایش را صدا کرد تا بهشان خوراکی بدهد. –دیروز این خانم بهاری امده بود به مامان می‌گفت دخترش خونه بیکاره کاری نداره، میگفت اگه مامان وفت داره بهش سوزن دوزی یاد بده. مادر پارچه را از کارگاه درآورد. –منم بهش گفتم از امروز بیاد بهش یاد بدم. میخوای بگم خودش و مامانش یاد بگیرن کمکمون کنن؟ سرم را کج کردم. –بگید. راستی مامان دخترش چند سالشه؟ یه جوری خیلی تو خودشه. مادر اتو را برداشت و کار تمام شده‌اش را شروع به اتو کردن کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💎🔗🦋•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بنـشین‌رفیق!‌ تاڪہ‌ڪمےدرددل‌کنیم اندازه‌ی‌تو‌هیچ‌‌ڪسی‌مهربان‌نبود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💎•⊱¦⇢
می‌گفت‌تواصلانمی‌فھمی معنی‌دلتنگی‌و ... نگاهش‌کردم‌ویادکربلاافتادم(:💔!'
داشتم‌ میگفتم؛. این‌ کوفیا،چیکار کردن‌ باامام‌ حسینمون... یادخودمون‌ افتادم گناهامون‌چیکارکردن‌باقلب‌امام‌زمانمون‌:))💔