هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
سلام به همگی
دوستان اگر به زیر ۲۶۰ برسیم دیگه فعالیتی انجام نمی شود❌❌❗️❗️😊
تصویری از شهید حمله تروریستی شاهچراغ
تصویری از خادم شهید «غلامعباس عباسی» که امروز در حرم شاهچراغ به شهادت رسید
سِنی ازشون گذشته بود میشد به مرگ طبیعی یا بخاطر یه عارضه بیماری از دنیا برن اما عاقبشون ختم به شهادت شد....
وقتی میگن عاقبت بخیر باشی یعنی همین
خدایا عاقبتمون رو ختم به خیر و شهادت بفرما...
#شهید_غلام_عباس_عباسی| #شاهچراغ
‹🕊 ›
رفیق شهید یعنے ؛
تو اوج نا اُمیدی ،
یھ نفر پارتے بین تو و خدا بشھ!
وجوری دستت رو بگیره
کھ متوجھ نشے :)🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۶
–روم نشد بپرسم. ولی سنش بالاست. مثل این که چند سال پیش یکی رو میخواسته بعدا فهمیدن طرف زن داشته، با یه بچه، دیگه دختره ولش کرده، ولی انگار قید ازدواج رو هم زده. مادرش میگه از اون موقع هر چی خواستگار امده رد کرده، یه مدتم بنده خدا افسردگی داشته دارو مصرف میکرده، ولی الان انگار بهتر شده.
رستا نگاه معنیداری خرجم کرد و پرسید:
–خب وقتی پسره زن و بچه داره و دنبال زندگیشه، این چرا نرفته دنبال زندگی خودش؟
مادر اتو را از برق کشید و به نادیا که تازه از اتاق بیرون آمد و میخواست کنار من بشیند گفت:
–برو چند تا چایی بریز بیار بعد بشین. بعد از رفتن نادیا پچ پچ کنان گفت:
–لابد خواستگاراش دندونگیر نبودن دیگه، وگرنه زن بند محبته، مرد که یه کم زبون بریزه و محبت کنه زن همه چی یادش میره.
رستا نفسش را محکم بیرن داد و زیر چشمی نگاهم کرد.
–بله زن گیر محبته ولی در صورتی که مهر یکی دیگه رو بندازه دور تا بتونه محبت اون یکی رو ببینه. وقتی صبح تا شب تو ذهنش تصویر یکی دیگس دیگه جایی واسه خواستگار قبول کردن و فکر کردن بهش نمیمونه.
من و منی کردم.
–خب شاید بنده خدا نمیتونه فکرش رو بندازه بیرون.
رستا اخم کرد، عمق خطهای اخمش آنقدر عمیق بود که ترسیدم مادر شک کند.
–یعنی چی؟ طرف دنبال کیف و عشق خودشه، دنبال زندگیشه، اونوقت این نمیتونه؟ حماقتم حدی داره؟ این اینجا خودشو مریض کنه و مشت مشت دارو بخوره، بگه من نمیتونم فکرش رو بندازم دور، آدمم در این حد...
مادر نگاه متعجبش را به رستا دوخت.
–خب حالا، تو چرا حرص میخوری؟ واسه بچه خوب نیست. ول کن حرف مردم رو.
رستا پوفی کرد.
–آخه مامان، دیدم که میگم، امثال این مدل دخترای ساده زیادن. آدم رو فقط حرص میدن.
مادر نگاهی به نادیا که در آشپزخانه مشغول چای ریختن بود انداخت.
–مادر همه جوره آدم هست. برعکسشم شنیدیم که دختره اونقدر گرگه که مرد بدبخت رو که زن و چند تا بچه داشته رو جوری از زندگیش سرد میکنه که کلا یه زندگی به هم میریزه، اسمشم میزاره عشق، میگه من عاشق این مرد شدم نمیتونم ولش کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۷
زیر چشمی به رستا نگاه کردم و گفتم:
–خب اگه واقعا عاشقش شده باشه چی؟
رستا با عجله جواب داد.
–خب چطوری عاشقش شده؟ حتما یه جاهایی نبایدها رو رعایت نکرده.
یا تو فضای مجازی باهاش چت کرده که نباید میکرده، یا ملاقاتهایی کردن که نباید میکردن و مهرش افتاده تو دلش.
نگاهم را زیر انداختم.
–شاید دختره فکر کرده طرف مجرده. یعنی بعد از عاشق شدن فهمیده طرف متاهله. این که ربطی به گرگ بودن نداره. دیگه شده خب.
مادر رو به رستا گفت:
– راست میگه ها، شاید دختر خانم بهاری هم اینجوری شده باشه، به نظر من وقتی اینجوری بشه باید دختره بره پیزندگی خودش. مثل همین دختر خانم بهاری، حداقل اینجوری یه نفر آسیب میبینه ولی اونجوری یه خانواده از بین میره، گاهی کلا زندگی اون مرد به طلاق میکشه و بچهها آواره میشن.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آهی کشیدم.
–درسته، یه نفر آسیب ببینه بهتره.
نادیا سینی چای را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
–به نظر من که عشق و عاشقی همش چرته، اصلا ازدواج کنی که چی بشه؟
همه با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم.
رستا با نگرانی گفت:
–کی گفته چرته؟
این بار همه با چشمهای گرد شده به رستا نگاه کردیم و او ادامه داد:
–عشق وقتی به جا و درست باشه خیلی هم چیز خوبیه، توام پاشو برو اون نقاشیهایی که امروز قاب کردی رو بیار ببینم اصلا ارزش فروختن داره.
بعد از رفتن نادیا،
رستا سرش را کمی جلوتر آورد و آرام به من و مادر گفت:
–شک نکنید همین ساچی این حرفها رو زده که نادیام تکرار میکنه، الان کلا همه جا دارن همین حرفهایی که نادیا زد رو بین جوونها و نوجوونها رواج میدن، آخرشم کار این جوونها به ازدواج نمیکشه که...
مادر گفت:
–یعنی چی؟ پس چی میشه؟
رستا صاف نشست.
–همون چیزی میشه که الان تو چندتا کشور آزاد شده دیگه ملت علنی هر کاری دوست دارن میکنن.
–وا؟! خب اگه جوونا ازدواج نکنن چی به اونا میرسه؟
–همون چیزی که به ابلیس میرسه. شیطون داره واسه خودش آدم جمع میکنه دیگه، شنیدم همین ساچی هم کارمند عالی رتبهی شیطان شده،
مادر پرسید:
–خب اینجوری که بازم همه چی به شیطون میرسه، آدمها واسه چی این کارارو میکنن.
گفتم:
–مامان جان به آدمها هم همه چی میرسه، شیطون روحشون رو میخره، بعد بهشون همه چی میده، پول، شهرت، یا هر چیزی که خودشون بخوان.
مادر لبش را گاز گرفت.
–بسمالله، مگه میشه؟ خب روح اینا به چه درد شیطون میخوره.
–خب سرباز شیطون میشن دیگه، اگرم از حرفهاش سرپیچی کنن کشته میشن. البته من شنیدم آخرش خیلی فجیح کشته میشن چون درخواستهای شیطون اونقدر به جاهای باریک میکشه که کسی نمیتونه انجام بده.
مادر با لکنت گفت:
–پناه...بر...خدا...
خدا لعنتشون کنه.
بعد دستهایش را بالا برد و دعا کرد.
–خدایا بچههای من رو از ابن بلاها حفظ کن.
بعد مثل کسی که میخواهد خودش را دلداری بدهد رو به رستا گفت:
– ولی من دقت کردما دیگه نادیا الانا بیشتر دنبال کاره، حواسم هست. دیگه با اون دختر گردن شکسته کاچیه، ساچیه، چیه کاری نداره.
از جملهی آخر مادر خندهام گرفت.
وسط خندهام یاد امیرزاده افتادم و حرفهای قبلی مادر...ناگهان بغض کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
آخر این بغض های یهویی میان خنده هایم نفسم را میگیرد.
چقدر سخت است عاشق باشی و فقط برای خودت تنها عاشقی کنی.
تا کی باید این بغضهایم را زنده زنده قورت بدهم.
تا کی باید عاشقی را فقط برای قلب خودم نگهش دارم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۸
با ساره روبروی مغازهی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچههایش را که خریده بودم تحویلش دهم.
مادر هم برای خود ساره یک روسری فرستاده بود.
وقتی سر قرار رسیدم دیدم ساره آنجا کنار باغچهایی که من با دوربین به امیرزاده نگاه میکردم ایستاده.
لباسها را تحویلش دادم و تا خواستم خداحافظی کنم تشکر کرد و گفت:
–تلما بابت حرفهای دیروزم معذرت میخوام. باور کن من قصدم دخالت نبود، فقط خواستم کمکت کنم. اگر کاری از دستم برمیاد حتما بهم بگو...
از این که ژست دخترهای مودب را گرفته بود خندهام گرفت.
ضربهایی به شانهاش زدم.
–ساره اصلا این حرفها بهت نمیاد، با حرف زدنهای روزای اول که دیدمت مقایست میکنم خیلی بامزه میشی. چی شد یهو؟
او هم خندید.
–ببین من خواستم مودب باشم تو خودت نزاشتی. بعد دستش را به کمرش زد و وسایلش را روی دوشش انداخت.
–ببین اصلا هر چی گفتم حقت بوده، تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداری. من جای امیرزاده خان بودم میرفتم دنبال یه دختر درست و حسابی که ناز و نوزش کم باشه، اونم حوصله دارهها.
.
با شنیدن اسمش نگاهم نا خوداگاه به آن طرف بلوار بعد از درختها بعد از باغچهی بین بلوار، بعد از درخت چنار بلند و گنجشکهایش کشیده شد.
دلتنگی، با بغض هم دست شدند و به چشمهایم هجوم آوردند.
آهی کشیدم و نگاهم را از آن دور دست جمع کردم و به مسیری که میخواستم بروم دادم.
بغضم را محکم قورت دادم.
–من دیگه میرم.
ساره دستپاچه شد.
–عه، ببخشید بابا، شوخی کردم. ناراحت شدی؟
نگاهم را چند بار به هر طرف چرخاندم تا اشکم نریزد.
–نه بابا، تو که چیزی نگفتی. اتفاقا راست میگی عیب از خود منه.
شاید خجالت میکشیدم بگویم من عاشقی کسی شدهام که خودش زن و زندگی دارد. احساس حقارت میکردم.
کیسهی مشگی را مقابل ماهان گرفتم.
–دستتون درد نکنه، دوربین رو براتون آوردم.
با ابروهای بالا کیسه را به طرفم هل داد و پچ پچ کنان گفت:
–اینجا؟
با چشمهایش اشاره به غلامی کرد و ادامه داد:
–نمیبینید مثل پلنگ چهارچشمی همه جا رو میپاد. ببرید بزارید تو اتاق رو گنجه میام برمیدارم.
با تعجب پرسیدم.
–مگه چیه؟
–اون به خودشم مشکوکه، الان فکر میکنه ما اینجا فقط دنبال اینجور کاراییم. واسه من که مشکلی نیست ولی میترسم یه چیزی رو بهونه کنه شما رو اخراج کنه.
–آخه چرا؟ من که کاری نکردم.
–چه میدونم، مریضه دیگه، میدونید قبلا جای شما چند نفر امدن و رفتن؟ هر چند ماه یه بار یه چیزی رو بهونه میکنه یا خودشون بهشون فشار میاد میرن یا خودش اخراجشون میکنه.
به فکر رفتم.
–به هر حال بابت دوربین ممنونم.
آخرین بستهی توت فرنگی را در یخچال جا داد و گفت:
–چرا اینقدر زود آوردین؟ به کارتون نیومد؟
–چرا اتفاقا، ولی دیگه لازمش ندارم، یعنی دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم.
با لبخند گفت:
–نکنه جاسوسی میکردین لو رفتین؟
با حرفش جا خوردم، ولی به روی خودم نیاوردم. همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–کارم باهاش تموم شد.
کنار میز دو نفرهایی ایستاده بودم و سفارش یک زوج را که معلوم بود تازه ازدواج کردهاند را مینوشتم و با خودم فکر میکردم چطور در این بحران بیماری مراسم جشن برگزار کردهاند.
طوری ایستاده بودم که پشتم به در ورودی بود.
عروس خانم پرسید.
–خانم ما میتونیم اینجا یه جشن کوچیک بگیریم و از مهمونامون با کیک و نوشیدنی گرم پذیرایی کنیم؟
آقای داماد ادامه داد:
–چند نفر از دوستامون هستن. میخواهیم یه دورهمی بگیریم.
گفتم:
–بله البته، برای رزرو باید با مدیریت کافی شاپ صحبت کنید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۹
لبخند زدم.
–البته ما همینجوری هم قاچاقی کافیشاپمون بازهها.
نمیدونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه.
بعد از روی کنجکاوی پرسیدم:
–مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟
عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم.
–ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم.
همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصلهی شاید یک متر قرار داشت.
به صندلیاش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود.
البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گرهایی خورد که نفسم بند آمد.
هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را میشنیدم.
گر گرفته بودم، احساس میکردم تمام بدنم در آتش میسوزد.
دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد.
–خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟
دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود.
حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه میکرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر میدانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه میآمد.
برگشتم و کنارش ایستادم.
نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد.
چشمهایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده.
تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود.
گفتم:
–بله، بفرمایید. چی میل دارید؟
سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار سادهایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد.
دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمیکردم.
سعی کردم قوی باشم. دیگر چارهایی نبود باید هر روز اینجا میدیدمش و دم نمیزدم. باید صدای قلبم را خفه میکردم. باید نگاهش میکردم ولی نمیدیدمش. حرف میزد ولی نمیشنیدم.
باید میسوختم ولی میساختم.
همهی اینها به کنار با غم چشمهایش چه میکردم؟
خودم را آمادهی نوشتن نشان دادم و پرسیدم.
–همون همیشگی؟
صندلیاش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند.
–چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟
سکوت کردم.
انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۰
آهی کشید و گفت:
–یه قهوهی تلخ لطفا.
نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم.
به صندلیاش تکیه داد و گفت:
–لطفا سفارشم رو خودتون بیارید.
جدی گفتم:
–این کار وظیفهی من نیست.
اخم ریزی کرد.
–تاحالا که همیشه خودتون میاوردید.
مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم:
–خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام میدادم.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–پس اینجا همه دلبخواهی کار میکنن؟
نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند.
–واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید میگید وظیفم نیست. این تغییرات لحظهایی رو یکی باید جواب بده دیگه.
نفسم را بیرون دادم.
–باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم.
–بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم.
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
–اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف...
حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا دربارهی مهمانیشان بپرسند اشاره کرد.
قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میزدید.
–اونا فقط یه سوال کردن.
–خب منم فقط یه سوال دارم.
بعد نگاهش را عتابآلود از غلامی گرفت و به من داد.
آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم.
سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم.
خانم نقره نگاهی به من بعد به برگهی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت:
–ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میدهها.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا.
–مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی میگفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه.
–میگه قهوم رو خودت برام بیار.
خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب میکردم مال بقیه رو سعید میبرد تو میچیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز میچیدی.
نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است.
طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت.
–پاشو ببر.
–بدید آقا سعید ببره دیگه.
راز آلود نگاهم کرد.
–میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشهها.
درست میگفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم.
ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸