🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۹
لبخند زدم.
–البته ما همینجوری هم قاچاقی کافیشاپمون بازهها.
نمیدونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه.
بعد از روی کنجکاوی پرسیدم:
–مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟
عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم.
–ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم.
همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصلهی شاید یک متر قرار داشت.
به صندلیاش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود.
البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گرهایی خورد که نفسم بند آمد.
هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را میشنیدم.
گر گرفته بودم، احساس میکردم تمام بدنم در آتش میسوزد.
دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد.
–خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟
دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود.
حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه میکرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر میدانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه میآمد.
برگشتم و کنارش ایستادم.
نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد.
چشمهایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده.
تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود.
گفتم:
–بله، بفرمایید. چی میل دارید؟
سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار سادهایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد.
دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمیکردم.
سعی کردم قوی باشم. دیگر چارهایی نبود باید هر روز اینجا میدیدمش و دم نمیزدم. باید صدای قلبم را خفه میکردم. باید نگاهش میکردم ولی نمیدیدمش. حرف میزد ولی نمیشنیدم.
باید میسوختم ولی میساختم.
همهی اینها به کنار با غم چشمهایش چه میکردم؟
خودم را آمادهی نوشتن نشان دادم و پرسیدم.
–همون همیشگی؟
صندلیاش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند.
–چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟
سکوت کردم.
انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۱۰
آهی کشید و گفت:
–یه قهوهی تلخ لطفا.
نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم.
به صندلیاش تکیه داد و گفت:
–لطفا سفارشم رو خودتون بیارید.
جدی گفتم:
–این کار وظیفهی من نیست.
اخم ریزی کرد.
–تاحالا که همیشه خودتون میاوردید.
مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم:
–خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام میدادم.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–پس اینجا همه دلبخواهی کار میکنن؟
نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند.
–واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید میگید وظیفم نیست. این تغییرات لحظهایی رو یکی باید جواب بده دیگه.
نفسم را بیرون دادم.
–باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم.
–بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم.
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
–اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف...
حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا دربارهی مهمانیشان بپرسند اشاره کرد.
قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میزدید.
–اونا فقط یه سوال کردن.
–خب منم فقط یه سوال دارم.
بعد نگاهش را عتابآلود از غلامی گرفت و به من داد.
آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم.
سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم.
خانم نقره نگاهی به من بعد به برگهی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت:
–ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میدهها.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا.
–مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی میگفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه.
–میگه قهوم رو خودت برام بیار.
خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب میکردم مال بقیه رو سعید میبرد تو میچیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز میچیدی.
نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است.
طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت.
–پاشو ببر.
–بدید آقا سعید ببره دیگه.
راز آلود نگاهم کرد.
–میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشهها.
درست میگفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم.
ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزینههای زندگی در کانادا 😂
پوستر / خادم شهید غلام عباس عباسی
-------------------------------------
#شاهچراغ