eitaa logo
🌹علی (ع)🌹
133 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.9هزار ویدیو
112 فایل
ارتباط با ادمین @banooymordad110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای توی کوچه رقصیدن... نه جایی رو آتیش زدن، نه نظم و امنیت رو بهم زدن فقط برای اعلام حمایت و همبستگی با فلسطین، چفیه سرشون کردن و رقص سنتی فلسطین(دبکه) رو داشتن اجرا میکردن... پلیس میاد جلوشونو میگیره و باند و وسایل شونو توقیف میکنه و میبره! لوکیشن: نیویورک آمریکا، مهد آزادی :)
🔴ما هنوز از حمله ۳۰۰ سال پیش افغان ها و از حمله ۸۰۰ سال پیش چنگیز به ایران ناراحتیم کاری هم نداریم حکومت اون زمان چی بوده 🔹آیندگان به شرف کسانی که از حمله اسراییل به خاک ایران خوشحالن تف خواهند کرد
اسرائیل غیرنظامی نمیزنه اسرائیل:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عملیات سرپل گیری توسط رزمندگان غواص نیروی زمینی سپاه✌️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظات عملیات قهرمانانه راننده فلسطینی 🔸️در این عملیات شهید رامی ناطور با تریلی به تجمع نظامیان صهیونیست در تل آویو حمله کرد و حدود ۶۰ کشته و زخمی از آنان گرفت. 🔸️گفته شده بعد از زیرگیری آنها شهید ناطور با چاقو به بقیه صهیونیست ها حمله کرده است. 🔸️ارزش این عملیات در تضعیف روحیه صهیونیست ها، ناامن سازی تل آویو و روحیه دادن به مبارزان فلسطینی محدود نمی شود و حاکی از ناامنی دائمی فلسطین برای اشغالگران است.
50نفر کشته و زخمی 8 کشته قطعی 15 حال وخیم راننده بعد از عملیات استشهادی به شهادت رسید. رحمت خدا بر شهید رامی‌ناطور
4_5832460945384805651.mp3
11.19M
🔰صوت کامل بیانات صبح دیروز رهبر انقلاب اسلامی دیدار خانواده‌های شهدای امنیت.
۱۴۰۳۰۸۰۶_بیانات_رهبر_انقلاب_در_دیدار_خانواده‌های_شهدا.pdf
1.93M
🔰جزوه بیانات صبح دیروز رهبر انقلاب در دیدار خانواده‌های شهدای امنیت.
🇮🇷﷽🇵🇸 📝 | ماجرای منع پرواز شهید اردستانی از سوی ژنرال آمریکایی 🍃🌹🍃 🔻قبل از پیروزی انقلاب، در زنجان یک مانوری برگزار شد که تعدادی از ژنرال‌های آمریکایی هم حضور داشتند. بخشی از مانور مربوط به عملیات آزمایشی جنگنده‌های نیروی هوایی بود. چون خلبانان نیروی هوایی در آن زمان، آموزش دیده آمریکا بودند ژنرال‌های آمریکایی با دقت نظر بیشتری نحوه پرواز و عمل کرد خلبانان ما را زیر نظر داشتند. شهید اردستانی که علی‌رغم سابقه کم در فن خلبانی، از مهارت بی‌نظیری برخوردار بود، لذا در این مانور با فاصله کمی از سطح زمین و بالای سر ژنرال‌های آمریکایی ظاهر شد به طوری که آن‌ها خود را جمع و جور کردند و به تعبیری شوکه شدند یکی از آن‌ها بی‌درنگ دستگاه ارتباطی را گرفت و به زبان انگلیسی با هواپیمای شهید اردستانی ارتباط برقرار کرد و مرتب می‌گفت: خیلی خوب بود. اما این تعریف و تمجید ظاهری بود و آن‌ها که تحمل دیدن نبوغ استعداد ایرانی‌ها را نداشتند آن شهید بزرگوار را یک ماه از پرواز منع کردند. 🌺 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷﷽🇵🇸 🎥 مردی که به‌خاطر خاطراتش مجبور به مهاجرت شد 🍃🌹🍃
توییت چند روز قبل یک اسرائیلی: زندگی در این کشور[نامشروع اسرائیل] غیرممکن شده است - اینجا همه چیز خیلی گرونه، اما مرگ خیلی ارزونه. میشه تو جنگ بمیری، میشه تو یه حمله تروریستی بمیری، میشه از غم و غصه بمیری. و این دولت بی‌خیال و جدا از واقعیت یه مراسم دیگه هم برای روز یادبود برگزار میکنه. با این سرعت مرگ اینجا، هر روز یه مراسم برگزار میشه تا جایی که دیگه هیچکس باقی نمیمونه 🌺@eamamali110
📌الیزار کاشتیل، خاخام(روحانی)اسرائیلی: باید تک‌تک مردم ایران را بکشیم‌! 🌺@eamamali110
کمک ۸ میلیارد تومانی شهروند شاندیزی به جبهه مقاومت شهروند شاندیزی یک قطعه زمین به ارزش ۸ میلیارد تومان را به جبهه مقاومت و مردم مظلوم لبنان اهدا کرد. 🌺@eamamali110
198_62944965296343.mp3
6.41M
۲۳ یکبار بدون حجاب عادت؛ میوه بخورید! 🍇جواهری زیباتر از یک دانه انگور سراغ دارید؟! 🌺@eamamali110
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود . زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید . فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست . گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود . تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود . 🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي 🌸 🌺@eamamali110
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ " بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . 🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي 🌸 🌺@eamamali110