‹🕌✨›
#زیبایی_درون
پارت۳
دنیز آیدم.
_بله خودمم چی شده ترو خدا بگین!
سعی در آرام کردن من داشت:
_آرامشتون رو حفظ کنین لطفا به آدرسی که میگم بیاین.
به زور تو اون اوضاع سعی کردم آدرس رو حفظ کنم.
خودمم نفهمیدم که چطور به سمت خیابون دویدم و کی تاکسی گرفتم.
پس از لحظاتی استرس آور به بیمارستان رسیدم.
با هول پول و دادم به تاکسی و به سمت در دویدم.
به طرف پذیرش جهش بردم و با اون صدای بغض دارم نالیدم:
_خانوم آرزو بارانی به کدوم بخش منتقل شدن؟
چیزی توی سیستم روبروش تایپ کرد:
_فرستاده شدن برای عمل قلب باز!
دستام و شوکه جلوی دهنم قرار دادم.
نگران نگاهم کرد:
_خانم حالتون خوبه؟
بی توجه به سوالش:
_ک...کدوم...سمت باید ب...برم؟
با دست به روبرو اشاره کرد:
_روبرو اولین راهرو سمت چپ.
وارد راهروی سمت چپ شدم
با دیدن اون دختر کوچولوی مظلوم پاهام از حرکت ایستاد و اولین
قطره اشکم ریخت!
هه این روزا چه دست و دلباز شده بودم
پس چرا چشمه اشکم خشک نمیشد؟
با دیدن من از روی صندلی پرید و به
سمتم جهش گرفت:
_ابجی...مامان!
صدای بغض دارش چنگی بود که دلم و به درد آورد.
خم شدم و بغلش کردم:
_جانِ آبجی!
سرشو روی شونم گذاشت و از ته دل هق زد:
_م...مامان!
روی صندلی نشستم و اونم روی پاهام نشوندمش
موهاشو نوازش کردم:
_مامان چی خوشگل من؟
چشای نازو اشکیشو بهم دوخت:
_م...من اونجا بودم و...وقتی که حالش بد شد!
لبخندی زدم لبخندی از روی بیچارگی و بی کسیمون:
_پس شما،خانوم کوچولوی قهرمان مامان رو نجات دادی؟
لبخندی زد و با پشت دست اشکاشو پاک کرد:
_یعنی من قهرمانم؟
طاقت نیاوردم و بوس گنده ای روی لپاش نشوندم:
_شما همیشه قهرمانی!
چیزی نگفت و چشم دوخت به در اتاق عمل.
نباید توی این جور محیط ها میبود
برای روحیش خوب نبود.
روی صندلی نشوندمش و موبایل و از توی جیبم در آوردم.
توی لیست مخاطبینم از بین کلی مخاطب روی شماره ی نیکا کلیک کرد.
گوشیو به گوشم چسبوندم و منتظر شدم.
یه بوق....
دوبوق....
سه بوق....
جواب نداد نگاهی به ساعت کردم هشت شب بود.
خاستم قطع کنم که جواب داد:
_جانم آیلین چیزی شده؟
نفس بغض داری کشیدم که گلوم رو به درد اورد:
_نیکا!
از صدای بغض دارم نگران و هول شده گفت:
_چی شده آیلین؟جون به لبم کردی!
سعی کردم گریه نکنم تا چشمای خاهر کوچیکه ای که بهم زل زده بود
نا امید نشه:
_میشه بیای به این آدرسی که برات میفرستم.
_چیزی شده؟
شقیقه هامو مالوندم:
_چیزی نپرس فقط بیا.
و قبل از اینکه حرفی بزنه بدون خداحافظی قطع کردم.
آوا سرشو روی پاهام گذاشت و چشماشو بست.
خیلی سختی کشیده بود این حقش نبود!
سرمو به دیوار تکیه دادم و اولین قطره اشکم ریخت روی گونم.
خدایا این رسمش بود؟
منی که عاشقت بودم میپرستیدمت
چرا؟
چرا بین اینهمه آدم من؟
خود خواه شده بودم؟
شاید!
اما حق داشتم من برای اعضای خانوادم خود خواه میشدم.
دستی شونم و لمس کرد.
چشمای خستم و باز کردم چشم دوختم به چشمای نگران و مهربونش.
آوا به خاب شیرینش فرو رفته بود.
نتونستم تحمل کنم و آروم زدم زیر گریه.
کنارم نشست و سرم رو توی بغلم گرفت
خیلی ممنونش بودم که چیزی نمیگفت و
میزاشت تا خودمو خالی کنم.
با صدای لرزونم گفتم:
_ن...نیکا مامانم اگه...چ...چیزیش بشه...م...من چی...چیکار کنم؟
حس کردم دستم خیس شد.
سرم و بالا بردم .
باورم نمیشد!
این دختر مهربون داشت برای مشکلات من گریه میکرد؟
دوباره خیره روبروم شدم.
اشکام بالاخره بند اومد:
_نیکا.
سرم و نوازش کرد:
_جان؟
از بغلش خارج شدم و دوباره به اون دیوار سرد بی رحم تکیه دادم:
_خدا دوستم نداره مگه نه؟
اخم کرده سمتم برگشت:
_خدا همه ی بندهاشو دوست داره!
_پس چرا....
پرید وسط حرفم:
_اصلا نظرت چیه بری یکم با خدا خلوت کنی اون همیشه برای بندهاش وقت داره.
مردد با انگشتای دستم بازی کردم:
_اما...من خیلی وقته که از یادش بردم.
دستشو روی شونم گذاشو با
مهربونی گفت:
_مگه نشنیدی میگن خدا بخشندس هوم؟
پس کافیه سفره دلتو براش باز کنی برو از پرستاره پرسیدم گفت عمل دوساعت دیگه تمومه من مواظب آوا هستم.
دستی رو که روی شونم بود تو دستم گرفتم بوسش کردم خاست اعتراض
کنه که پیش قدم شدم:
_خیلی مهربونی خیلیم بهت مدیونم!
تصنعی اخم کرد:
_برو دیگه!
چشمکی زدم و ازش دور شدم با راهنمایی پرستار به سمت نمازخونه
حرکت کردم
دلم برای اون لحظه ای پر میکشید که روی جانماز با خدا درد و دل میکنم.
نمیدونم نیکا از چه جادویی استفاده کرده بود
با لبخند سرمو بالا اوردم که
پاهام خشک شده سرجاش از حرکت ایستاد
باز اون بغض لعنتی
نگاه اشکیم به اون پوزخندش بود
هیولای بچگیم اینجا چیکار میکنه؟
خدایا بازم؟
چرا اینهمه امتحان ازم میگیری؟
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
رفقا ببخشید بازم تاخیر افتاد بین ساعت رمان🙈✨
اگر موافق باشید رمان رو برای ساعات ۲۱ بگزاریم😊♥️
اعشاق الرضا
‹🕌✨› #زیبایی_درون پارت۳ دنیز آیدم. _بله خودمم چی شده ترو خدا بگین! سعی در آرام کردن من داشت: _آر
امیدواریم از خوندن این رمان زیبا لذت ببرید☺️❤️
همراه ما باشید...✅
وعده ما: هرشب حوالی ساعات ۲۱:۰۰🕘🌷
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
اسلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی❤️
‹🕌✨› ↫ #قرار_عاشقی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
هر که در گهت آید نرود دست تهی
جود و احسان و کَرم کار مدام تو
‹🕌✨› ↫ #دلتنگی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
خیلی خوشحالیم که اومدید🌹
منتظر پستای جذابمون باشید😉
شبتون امام رضایی🕌✨
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
🎙استاد مسعود عالے
🌿آیا بـہ قسمت اعتقاد دارید؟
‹🕌✨› ↫ #سخنرانے
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم
اللهم الرزقنا ...
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى🌺
‹🕌✨› ↫ #امام_هشتم
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
لیستهمسنگریبهمریخته!
همسایههاییکهاینپیاموفورکننمیمونن
#همـسنـگـریفـور
هدایت شده از ♡عشق من حجاب ♡